استاد اسماعیل سعادت هم رفت؟...یعنی آن همه شوق و ذوق دانستن و آموختن به خاک خواهد رفت؟...مردی که هزار برابر بیشتر از جسم و گلش دل بود و توانایی، و پیرانه سر، تشنه دانایی... همو که با آن دست های استخوانی و پیکر نحیف، حتی در بازهای نزدیک به صد در زندگانی، هر یک از آثارش وزانت و دقتی صد چندانِ یک کوه داشت...مرگ هر یک از نام آوران ایران را که میبینم در خلوت خود به ایران و فردا و سرنوشتِ فرهنگ و به ویژه ادبش بیشتر میاندیشم که انرژی حقیقی هستهای ما و تنها گوهر بی بدیل ما در عالم است و امروزه هیچ فرمانده و علمدارِ دلسوزی ندارد و رها شده است به خویش. رها..... وبه مردان بیجانشین این میدان! همه میدانیم که تعلیم و تربیت را و مخصوصا چشم و چراغ فرهنگ ایران، ادبیاتش را هرگزچنان پیش نبردیم که افرادی نزدیک به اینان هم برای امروز و فردا بسازیم. چه کنیم؟ بر پیکر عزیز ادیبانمان بیش بگرییم یا بر مزرعه بیمیراب ادب که اگر خوب بنگریم سرنوشتی به مراتب تباهتر از دریاچه ارومیه دارد؟ آن چنان که در مدارس و دانشگاهها به دانش آموز و دانشجو القا و تلقین می گردد! خدایا کَمکی کمک! امروز و همزمان با او استاد دکتر فلاح هم از دانشگاه خوارزمی چهره در نقاب خاک کشید...ای دریغا ای دریغا ای دریغ!...در خلوت نشسته ام و از یک سو بر تنهایی و بی پناهی بشر و این مصیبت عالم گیر می گریم وهمصدابا حکیم گنجه می مویم؛ و از دیگر سو از ایرانم می گویم... که خدایا! قلم را دگرگون کن و خطی نو بکش. بکش این سیاهی و سرمای درون را تا نور امید و چراغ راهی برای امروز و فردای خود و فرزندانمان بر آید و دلهای مرده و جانهای خفته باز برخیزد و ایمانی تازه بگیرد:
هر گل رنگین که به باغ زمیست
قطرهای از خون دل آدمیست
دوزخ گوگرد شد این تیره دشت
ای خنُک آن کس که سبک تر گذشت!
آب دهانی به ادب گرد کن
در تف این چشمه گوگرد کن
نور دل و روشنی سینه کو؟
راحت وآسایش پارینه کو؟...