آرمان: آلدوس هاکسلی (۱۹۶۳-۱۸۹۴) در طول دوران حیاتش هفتبار نامزد نوبل ادبیات شد، که هیچگاه به آن نائل نشد. اما این مانع از آن نشد که هفت دهه بعد از مرگش آثارش به فراموشی سپرده شود. هنوز که هنوز است آثارش خوانده، نقد و بازنشر میشود؛ تاجاییکه در سال ۲۰۰۷ مارگارت اتوود یادداشتی مفصل در ستایش «دنیای قشنگ نو»ی او و جهان داستانیاش نوشت. هاکسلی از نسل دوتا از برجستهترین خانوادههای دوره ویکتوریایی بود، که علم و ادبیات را به ترتیب از پدربزرگش تی.اچ. هاکسلی و عموی بزرگش متیو آرنولد به ارث برد. هر دو سویه را با چنان فرهیختگیای جذب کرد که بعید به نظر میرسید آن را نوعی شگرد ادبی قلمداد کنند. واقعیت این است که هاکسلی یکی از نویسندگان به غایت عالم و فاضلِ نهتنها این قرن بلکه همه دورانهاست. بعد از دبیرستان ایتون و کالج بالیول، او به عضوی از قشر روشنفکران بعد از جنگ تبدیل شد و برای احیا و تشریح جامعه تلاش کرد. برای اولینبار با نگارش رمانهای طنز درباره بخشی از تاریخ اجتماعی دهه بیست برای خود نامی به دست آورد. در دهه سی تاثیرگذارترین رمان خود را به نام «دنیای قشنگ نو» نوشت و طنز و تخیل داستانی را در موفقترین روایت از آرمانشهری آیندهنگر باهم تلفیق کرد. این رمان با ترجمه سعید حمیدیان به فارسی ترجمه شده. دیگر اثر مهم هاکسلی رمان «شیاطین شهر لودون» است که با ترجمه فارق ایزدینیا از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است. آنچه میخوانید گفتوگوی پاریسریویو با آلدوس هاکسلی درباره نوشتن و«دنیای قشنگ نو» است.
ابتدا درباره روش کارتان برایمان بگویید.
من به طور منظم کار میکنم. همیشه صبحها کار میکنم، و کمی هم قبل از صرف شام. از آن دسته آدمهایی نیستم که شبها کار میکنند. ترجیح میدهم شب را به مطالعه بپردازم. معمولا چهار یا پنج ساعت در روز کار میکنم. تا زمانیکه بتوانم ادامه میدهم تا زمانی که حس کنم به ابتذال نرفتهام. وقتهایی که درجا میمانم، شروع به مطالعه میکنم - داستان یا روانشناسی یا تاریخ، مهم نیست چه چیزی باشد- آنهم نه برای گرفتن ایده و مطلب، بلکه برای شروع دوباره کارم.
توی کارتان زیاد بازنویسی انجام میدهید؟
معمولا همهچیز را چندینبار مینویسم. همه افکار من افکار دومم هستند. بارها هر صفحه را اصلاح میکنم یا چندینبار آن را مجددا بازنویسی میکنم.
آیا مثل برخی شخصیتهای رمانهایتان شما هم دفتــرچه یادداشت دارید؟
نه، من دفترچه یادداشت نگه نمیدارم. گاهی خاطرات را برای مدت کوتاهی نگهداری کردهام، اما خیلی تنبلم و اغلب این کار را نمیکنم. به نظرم هرکسی باید دفترچه یادداشت داشته باشد اما من نداشتهام.
ساختار کلی رمان را پیش از شـــروع نگارش آن برنامهریزی کـردهاید یا فصــل به فصل پیش میروید؟
نه، در هر مرحله یک فصل را کار میکنم و راهم را آنگونه که میبینم ادامه میدهم. وقتی شروع میکنم، خیلی مبهم میدانم چه اتفاقی خواهد افتاد. فقط یک ایده بسیار کلی دارم و بهموازات نوشتن موضوع بسط و گسترش پیدا میکند. گاهی اوقات - بیش از یکبار برای من اتفاق افتاده - مطلب زیادی مینویسم و بعد میبینم خوب از آب درنیامده و مجبورم همهاش را دور بیندازم. دوست دارم قبل از شروع فصل بعدی، یک فصل تمام شود. اما هرگز کاملا مطمئن نیستم که در فصل بعدی چه اتفاقی خواهد افتاد تا زمانی که بنویسمش. ایدهها قطرهقطره به ذهنم میآیند؛ بنابراین باید سخت کار کنم تا آنها را به چیز منسجمی تبدیل کنم.
این روند خوشایند است یا رنجآور؟
آه، گرچه کار سختی است اما رنجآور نیست. نوشتن یک کار بسیار جذاب و گاه طاقتفرساست. اما من همیشه خودم را بسیار خوششانس دانستهام که توانستهام زندگیام را با انجامدادن کاری که از آن لذت میبرم تامین کنم. تعداد کمی از مردم میتوانند.
تا حالا از نقشه، جدول یا نمودار برای اینکه راهنمای شما در نوشتن باشند استفاده کردهاید؟
نه، من از چنین چیزهایی استفاده نمیکنم، اما در مورد موضوعم قطعا مطالب زیادی مطالعه میکنم. کتابهای جغرافیا کمک بزرگی به روشنکردن مسائل میکنند. من هیچ مشکلی برای پیداکردن مسیرم در بخش انگلیسی «دنیای قشنگ نو» نداشتم، اما مجبور شدم در مورد نیومکزیکو مطالعات زیادی انجام دهم؛ چون هرگز به آنجا نرفتهام. انواع گزارشهای اسمیتسونین [بزرگترین موزه علمی- فرهنگی- تحقیقاتی جهان که در ایالات متحده آمریکا قرار دارد] را در مورد آنجا خواندم و بعد به بهترین نحو ممکن آن مکان را تصور کردم. درواقع، تا شش سال بعد یعنی سال ۱۹۳۷که با فریدا لارنس ملاقات کردم به آنجا نرفته بودم.
وقتی نگارش یک رمان را شــروع میکنید، چه نوع ایده کلیای در ذهن دارید؟ برای مثال، چگونه نگارش «دنیای قشنگ نو» را آغاز کردید؟
خب، این کار به شکل تقلید مضحکی از کتاب «مردان مانند خدایان» اثر وی. اچ. ولز آغاز شد، اما به تدریج از کنترل خارج شد و به چیزی کاملا متفاوت از آنچه در ابتدا قصد داشتم تبدیل شد. هرچه بیشتر به موضوع علاقهمند میشدم، از هدف اصلی خودم دور و دورتر میشدم.
در سال ۱۹۴۶ پیش از نگارش کتاب «دنیــای قشنــگ نو» اظهارات مشخصی درباره یک آرمانشهر جدید داشتید. آیا همان زمان ایده کتاب را در سر میپروراندید؟
بله، در آن زمان یک ایده کلی در ذهنم بود که خیلی مرا درگیر خودش کرده بود، گرچه لزوما آن را ایده نگارش یک رمان نمیپنداشتم. مدتها بود که خیلی در مورد روشهای مختلف تحقق تواناییهای انسانی فکر میکردم؛ تا اینکه حدود سه سال پیش تصمیم گرفتم این ایدهها را به صورت رمان بنویسم. کار خیلی کُند پیش میرفت چون تلاش میکردم برای طرح داستان یک چارچوب روایی تعریف کنم. خودم به روشنی میدانستم که میخواهم از چه چیزی صحبت کنم اما مشکل نحوه نمایاندن این ایده بود. البته همیشه میتوانید ایدهتان را در دیالوگها بگنجانید، اما کاراکترهای شما نمیتوانند بیوقفه صحبت کنند و بیشبهه و خستهکننده نشوند؛ بنابراین همیشه مساله دیدگاه وجود دارد: چه کسی قرار است داستان را روایت کند یا تجربه آن را زندگی کند؟ برای تنظیم مجدد بخشهایی که قبلا نوشته بودم، بسیار مشکل داشتم. حالا فکر میکنم میتوانم مسیرم را به وضوح تا انتها ببینم. اما میترسم به طرز ناامیدکنندهای طولانی شود و مطمئن نیستم که چه کاری با آن انجام خواهم داد.