کد مطلب: ۲۲۷۲۷
تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹

داستان «پشت در هیچ کسی نیست»

زهرا کاردانی

جهان دست ستوده را گرفت و از آخرین پله بالا کشید. دستش سرد بود و لرز خفیفی بر بدن ستوده انداخت.ستوده نفس زنان ایستاد جلوی در و تقلای جهان را برای بازکردن در نگاه کرد. زیر پایشان تا چشم کار می کرد خاک و کاه خورد شده ریخته بود. درقدیمی بود. به وضوح تاب برداشته بود. زنگ زده بود و حتی بعضی جاهاش پوسیده بود.جهان چند بار خودش را به آن کوبید و روی درز ها دنبال کلید گشت. زیر لب فحش بود که ردیف می کرد. برای دار و دسته ی شاه‌یوسف، برای در و توی دلش حتی ستوده را هم مستفیض می کرد.

ستوده یقه ی کت قهوه ای اش را بالا داده بود. صورت برده بود توی یقه و مثل بید می لرزید. بخار نفس هاش توی آن تاریک و روشن هم دیده می شد. فرصت نکرده بود جلیقه ای که زنش بافته را زیر قبا بپوشد. شال گردنش را هم جا گذاشته بود. همین که توانسته بود از آن واویلا فرار کند، باید نماز شکر می خواند. چشمش افتاد به نخی که از کنار در آویزان بود. جهان خسته شد. بخار بلندی از دهانش بیرون داد. ستوده دستش را از جیب کتش بیرون آورد و نخ کنار در را کشید. در زهواردر رفته انگار باز شدن توی گلویش مانده بود، روی لولا چرخید و محکم به دیواره ی کناری اش خورد. یک مشت خاک از بام ریخت روی زمین.یک اتاق بزرگ و تاریک.کف اش یک زیلو کهنه پهن بود و چراغ نداشت. در را که بستند دوباره یک تل خاک فرو ریخت. چند دقیقه طول کشید تا چشم شان به تاریکی عادت کرد. یک بخاری نفتی کنار اتاق بود و چند تا مهر و تسبیح یک گوشه ی دیگر. درست زیر یک پنجره ی کوچک که به جاده تسلط داشت.

جهان کمی با بخاری سرگرم شد و ستوده ایستاد به نماز. بلند شد و به بیرون سرک کشید. توی گرگ و میش صبح جاده به زحمت دیده می شد. اطراف را خوب پایید. کتش را درآورد، گوله کرد و زیر سر گذاشت. یک طرف زیلو را که خالی بود، از زمین بلند کرد و رویش انداخت. سنگینی زیلو افتاد رویش و بوی خاک تا مغزش بالا رفت. بلند شد و زیلو را کنار زد.

- دِ آقا معلم امر به معروف و نهی از منکر هم حدی داره! خود خدا هم راضی نیس که شوما اینطوری به زحمت بیافتی! چیه این حرفای درشتی که به خورد بچه های مردم می دی؟ وطن پرستی و شاه پرستی چرک است!

- شرک! شاه پرستی شرک است.

جهان بلند شد. خون دویده بود توی صورتش وداشت مغزش را سوراخ می کرد. رسید به جلوی در. دندان هایش را گذاشته بود روی هم و فشارشان می داد. یک پایش را برد بالا و لگدی حواله ی کفش های ستوده کرد. پرت شدند آن طرف اتاق.

- شاه‌یوسف ولت نمی کنه ها. این بالا که هیچ، اگر مورچه بشی بری زیر زمین هم پیدات می کنه. فک کردی الکی ده بیست ساله که داره به اون روستا شاهی می کنه؟ یه لشکر آدم و جن داره که با یک فوت دودمانت رو به باد میدن!

این ها را که می گفت سر و موهای فرفری اش تکان می خورد. ستوده آخرین سبحان الله را که گفت، برگشت و به جهان نگاه کرد. با آن هیکل درشتش حالاچمبره زده بود وسط اتاق و آیه یاس می خواند.

- نماز صبحت رو نمی خونی؟

- کو صبح که نمازش رو بخونم؟ هنوز هوا تاریکه ها! چقدر خونسردی! الاناست که شاه‌یوسف و آدماش بیان نماز صبحشونو پشت سرت بخونن. اون لندهور نه، ژاندارم ها. اونا به خون آقا معلم هایی که هوای اعلا حضرت رو ندارن و توی مخ بچه ها سوسه میان؛ تشنه اند. چقدر گفتمت که زبونت رو بپا؟حتم دارم از روستا تا اینجا همه ی ریگ و سنگ ها رو دنبالت بو کشیدن.اگر بگیرنت! اخراج و تبعید روی شاخشه... البت این چیزا واسه شوما افتخاره. ولی من ننه مرده پنج تا بچه ی سر و نیم سر دارم.

ستوده تسبیحش را گذاشت توی جیبش و به سجده رفت. یک فحش آبدار آمد تا پشت زبانش اما قورتش داد. بلند شد و از پنجره بیرون را دید زد. آسمان روشن شده بود. چیز زیادی دیده نمی شد تا چشم کار می کرد بیابان بود. گاهی توی دلش می گفت که اتفاقی نخواهد افتاد. اهالی و ژاندارم ها می دانستند که ستوده اهل تهران است. و اولین چیزی که به ذهنشان می رسد این است که به سمت تهران فرار کرده. پس مسیر روستا به سمت شمال را خواهند گشت. با این حساب احتمال اینکه او و ستوده را پیدا کنند خیلی کم است. چون آنها برای رد گم کنی به طرف جنوبفرار کرده بودند. این طور که فکر می کرد دلش گرم می شد. ستوده را تا آن طرفِ سپیدان رد می کرد و با یک بار انار برمی گشت به روستایشان. این طوری هیچ کس شک نمی کرد.

اتاق روشن شده بود و تازه چشمش کار می کرد. سقف چوبی و گوشه دیوار ها پر از تار عنکبوت بود. عنکبوت ها گله به گله ی سقف،خانه ساخته بودند. فکر کرد مثل سه شنبه بازارهای محل شان هر کدام بساطی پهن کرده اند و حشرات مومیایی شده می فروشند. چه به درد می خوردند این موجودات زپرتی و بد قواره؟ همانطور درازکش صدایش را بلند کرد.

-قرارمون تا سپیدان صدتومن بود. بی آژان کشی و دردسر. حالا که اینطور اسیر و ابیر شدیم قیمت فرق می کنه. اگر از اول گفته بودی که دنبالتن، اصلا قبول نمی کردم، جونِ آقا معلم. حالام طوری نشده. صدتومن که بذاری روش، حله.

ستوده همان جا که نماز خوانده بود، هیکل دراز و لاغرش را به سمت قبله دراز کرد.کتش را کشید روی سرش و خوابید. جهان دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به شاه‌یوسف فکر می کرد. به هیکل بزرگ و موهای فلفل نمکی اش. به سبیل درشت و رد بخیه ای که بهش می نازید. به چوب های بزرگ و قطوری که دور سرش می چرخاند. جهان یک بار مزه ی آن چوب ها را چشیده بود. شهریور ۳۲ که شد شاه‌یوسف و دار و دسته اش هوایی شدند. رفتند شهر و کت و شلوار مشکی و لباس سفید خریدند. دادند سرشان را شبیه شعبان بی مخ کچل کنند. چوب و موتور اژ برداشتند و رفتند سر خرمن ها. در عوض همه ی نقطه ضعف هایی که از اهالی توی مشت داشتند؛ خرمنی یک کیسه می گرفتند. اهالی می شناختندش. جوان از زیر جل درآمده‌ای بود و بعضی ها ازش حساب نمی بردند. از جمله پدر جهان.پدرش آدم بد دهان و بی طاقتی بود. کارد به استخوانش که نزدیک می شد، کوچک و بزرگ حکومت را می گرفت به بد و بیراه. یک روز غروب سر زمین مشغول بودند که دار و دسته ی شاه‌یوسف سر رسیدند. جهان این صحنه ها را بارها از ذهنش بیرون انداخته اما باز هم می آیند جلوی چشمش. دست شاه یوسف رفت زیر چانه اش.« این نره غول، وقت خدمت زیر پرچمش شده» پدر جهان همین یک پسر را داشت و یک زمین بزرگ. اگر او می رفت سربازی بقیه خانواده باید نان خشک سق می زدند. جهان پشت لبش عرق کرده بود. بیشتر از سربازی، از زبان پدرش می ترسید. پیرمرد از جایش بلند شد. «برای من اعلا حرضت اعلا حرضت می کنه. گووور بابای پدر سوخته‌ش ی هیچی ندارش کنن. مرتیکه‌ی الدنگ» فحش ها مثل سنگ از دهان پیرمرد پرت می شدند توی صورت شاه یوسف. جهان سرش را تکان می داد که فراموش کند. صدای موتورهای اژ، سیاهیِ آدمهایی درشت هیکل، سفیدی چوب های بلندی که هوا می رفت و زمین می آمد و قرمزی پیشانی پدرش روی خاک زمین.شاه یوسف برای همین قلدر بازی ها از پاسگاه دست خوش می گرفت.

آفتاب از پنجره افتاده بود داخل. بلند شد و یک بار دیگر نگاه کرد. دوست نداشت نگاهش به ستوده بیافتد. دلش می خواست سر به تن او نباشد. از خونسردی اش حرص می خورد. به زنش فکر می کرد. لابد حالا همه ریخته بودند در خانه اش و از او نسق می کشیدند که کجا غیبش زده. کاش پایش شکسته بود و نصف شب از خانه بیرون نرفته بود. کاش ستوده را ندیده بود و توی رودر بایستی همراهش نیامده بود.همه اش برای صدتومان جان خودش را به خطر انداخته بود.

***

صدای لرزیدن پله ها جهان را از خواب پراند.نشست توی جایش. رنگش پریده بود. موهایش بهم ریخته بودند. از درون می لرزید. دوید و از پنجره سرک کشید. ماشین پاسگاه درست زیر پنجره بود. چندتا موتور اژ بی نظم کنارش ایستاده بود. دستش را گذاشت روی دهانش و نشست. نگاهش افتاد روی ستوده که همان جا نشسته بود. همان جا که صبح نماز خوانده بود. کتش را انداخته بود روی دوشش. صدای شاه‌یوسف را می شناخت. اما حرف هایش واضح نبود. حتی می ترسید از جایش بلند شود. گوشش را به در نزدیک کرد.

-این نمک به حروم حتمی همین جاس سرکار! ما حتی لونه مرغ های اون سمت رو گشتیم. خونه به خونه ی اهالی رو زیر و رو کردیم. آب شده رفته توی زمین.

صدای مبهمی جوابش را می داد. صدای لرزیدن پله های فلزی دوباره جان گرفت. جهان به سختی نفس می کشید. قیافه ی دخترهایش از جلوی چشمش کنار نمی رفت. ستوده اما چشم هایش را بسته بود و تسبیح می گرداند. دلش می خواست بلند شود و ستوده را زیر مشت و لگد بگیرد. بعد هم جنازه اش را بیاندازد جلویژاندارم ها.

- ستوده! کدوم یک از دعاهای تو مستجاب شده؟ دعای مستجاب نشده نداری؟

آرام حرف می زد. چشم های قرمزش داشتند از کاسه بیرون می زدند. ستوده هاج و واج نگاهش کرد و دستی به ریش های اصلاح نکرده‌اش کشید. جهان دنبال جواب نبود.

- از زبونت کم می شد که اول سخنرانیت یک دعای ناقابل ببندی تنگ صحبت هات؟ حالا تو دعا می کردی که شاه عمرش بلند بشه؛ مرغ آمین فی الفور می پرید و دعات رو روی هوا می زد؟ اون بی پدر با دعا و بی دعای تو، حالا حالا ها هست. این خراب شده رو پشت قباله ی ننه ی ... لاا...الا الله

صدای پله ها نزدیک تر شده بود. دست های جهان به وضوح می لرزید.موهایش چسبیده بودند به پیشانی و دیگر فر نداشتند.داشت قالب تهی می کرد. دلش می خواست دق دلی اش را توی سر ستوده فریاد بزند. ستوده نگاهش کرد. انگشت اشاره اش را آورد بالا و گذاشت روی بینی اش. با تحکم گفت:

- آقا جهان! آروم بگیر مرد!

و دوباره چشم هایش را بست. جهان سرش را گرفت بین دست هاش و به هیچ چیز فکر نکرد. صدای شاه‌یوسف که نزدیک شد و لرزش پله ها شدیدتر.

- اینجا نیست! برگردید.

ظفر بود. جهان چند بار دیده بودش. توی منطقه به هیزی و رشوه خوری معروف بود.یکی دوبار با آن اونیفرم اتو کشیده و سبیل روغن خورده اش، شخصا آمده بود مدرسه. پایش را گذاشته بود روی میز و به ستوده تذکر داده بود که مراقب کلامش باشد.

- اینجا نباشه کجا باشه جناب؟ نرو سرکار. کجا؟! دستور بدین یک دیلمی چیزی بیارن و این بی صاحاب رو باز کنن.

جهان صدای قلب خودش را می شنید. لباسش خیسِ عرق شده بود و هیکل گنده اش می لرزید. شانه های ستوده هم. پله ها زیر قدم های محکم ظفر دوباره لرزیدند. صدایش کمی دور شد.

- مردک یابو! چشمای باباقوریت رو باز کن. یک تل خاک ریخته جلوی در که پا نخورده. بدم از کاسه در بیارن اون بی صاحاب ها رو؟ اگر رفته بود توی این طویله که رد پاهای قلم شدش مونده بود روی خاک!به جای این خراب شده اگر رفته بودیم سمت تهران، الان توی شهربانی به سلابه کشیده بودیمش.

ستون پله ها شروع کردند به لرزیدن.شاه‌یوسف پایین می رفت و وراجی می کرد. جهان همان طور سرش بین دست هایش بود. صدای بسته شدن در ماشین ها آمد. پهن شد روی زمین.صدای روشن شدن موتورهای اژ که بلند شد؛ ستوده دست برد توی جیب کتش. دوتا صدتومانی درآورد و گرفت سمت جهان. جهان خودش را جمع کرد. «نه آقا معلم همون یکی کافیه» هیکلش را کش داد و دستش را دراز کرد. کفش های ستوده را از کنار اتاق برداشت. جفت کرد و جلوی در گذاشت.

 

این داستان در مجموعه داستان «یک تکه ابر» به انتخاب مجید قیصری به زودی از سوی نشر شهرستان ادب منتشر خواهد شد.

این مجموعه با محوریت شخصیت و سیره رسول الله برای اولین بار است که چاپ می‌شود و نگاه مجموعه بازنویسی تاریخی نبوده و نویسندگان آن سعی کرده‌اند حضور حضرت رسول را در زندگی جاری خود به تصویر بکشند.

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST