آرمان: مارگارت درابل (۱۹۳۹-) یکی از برجستهترین نویسندههای معاصر بریتانیایی است که در سال ۲۰۰۸ به پاس نقشش در ادبیات معاصر انگلیسی و در سال ۲۰۱۱ به پاس یک عمر خدمات ممتاز برای ادبیات، لقب بانوی امپراتوری بریتانیا و جایزه قلم طلایی انگلیس به او اعطا شد. جویس کرول اوتس او را یکی از ماهرترین و موفقترین نویسندگان نسل خودش برشمرده و میگوید: «او مورخ سختگیر بوالهوسیهای زندگیِ زنان در انگلستانِ سالهای آغازین دهه شصت تا امروز است.» مارگارت درابل حدود شش دهه است که مینویسد و در طول این شش دهه بیش از سی کتاب منتشر کرده که بیشترشان رمان بودهاند. از او سه کتاب به فارسی منتشر شده: «قلمرو طلا» و «یک روز از زندگی زنی که لبخند میزند» با ترجمه شبنم بزرگی در نشر ناهید، و «ملکه سرخ» با ترجمه مینا وکیلینژاد و سعید کلاتی در نشر هیرمند. آنچه میخوانید گفتوگو با مارگارت درابل درباره زندگی و نوشتن است.
نویسندهشدنتان اتفاقی بود؟
وقتی تازه ازدواج کرده بودم در خانهای در استراتفورد زندگی میکردم و آنجا حوصلهام حسابی سرمیرفت، چون کار خاصی برای انجامدادن نداشتم و دوستی هم درآن حوالی نبود که وقتم را با او بگذرانم، بهاینترتیب شروع به نوشتن اولین رمانم کردم. اگر سرکار میرفتم احتمالا آن رمان را نمینوشتم. تا حدودی میشود گفت اتفاقی بوده، البته بعدها رمان دیگری نوشتم، نمیشود دقیق به این سوالتان پاسخ داد.
در کمبریج رشته تحصیلیتان چه بود؟
ادبیات انگلیسی خواندم. وقتی ازدواج کردم چون همسرم بازیگر بود و ساعات زیادی را سر صحنه میگذراند من هم دلم میخواست بازیگر شوم. درواقع سالها بازی کردم و بعد اولین رمانم پذیرفته شد. در آن دوره کماکان به صحنه علاقه داشتم، اما این علاقه به مرور از بین رفت، چون بچهدار شدم و منتظر دومی هم بودم. نوشتن برایم بهمراتب کار راحتتری بود، چون میتوانستم در کنارش خانوادهام را مدیریت کنم و البته چون رمانم موفقیت قابل ملاحظهای کسب کرده بود برای ادامه نویسندگی تشویق شدم.
ایده اولین رمانتان از کجا نشات گرفته است؟
فکر میکنم مربوط به احساسساتی باشد که درآن دوره داشتم. احساسی از کشف خودم در سن بیستویکسالگی، آزاد و رها، بدون شغل و از خودم میپرسیدم چه راهی را باید انتخاب کنم. به دوستان و همدورهایهایم نگاه میکردم که هدفشان چیست و به چه مسیری میروند. شاید تا حدودی به تحصیلات زنان و گزینههایی که تحصیل پیش رویشان میگذاشت مربوط میشد.
آموزشهایی که برای بازیگری دیدید در پرورش شخصیتهای داستانهایتان چه تاثیری داشت؟
من برای بازیگری آموزش ندیدم و بهطور فطری از پس این کار برمیآمدم. تا حدودی در نویسندگی هم با چنین روشی پیش میروم. از نظر من ارتباطی میان بازیگریام و نوشتن داستان وجود ندارد. یک بازیگر احتمالا میتواند و باید با صرفنظرکردن از سایر بخشهای نمایش روی نقش خودش تمرکز کند، اما چنین رویهای در نویسندگی به فاجعه منجر میشود.
از نظر شما غم و اندوه میتواند باعث بروز خلاقیت شود؟
یکی از موضوعاتی که من همیشه نگرانش بودهام این است که اگر در زندگیام همیشه شادی وجود داشته باشد شاید دیگر نخواهم چیزی بنویسم. از نظر من غم و اندوه باعث خلاقیت میشود و گاهی حتی بیحوصلگی هم میتواند خلاقیت ایجاد کند. زمانهایی که بسیار بیحوصله هستم همزمان احساس استیصال هم میکنم و فکر میکنم در این مرحله بسیار خلاقم چون زمانی است که نیاز داری چیزی به دست آوری. درواقع باید بهطریقی برخیزی و راه برخاستن من نوشتن است.
بسیاری از شخصیتهای رمانهایتان به این موضوع اعتراف کردهاند که بیش از هرچیز از کسالت و بیحوصلگی وحشت دارند.
خود من بهشخصه همینطور هستم. نمیتوانم درک کنم چرا برخی از افراد زیاد نگران این مساله نیستند. یادم نیست کدام شاعر بود که میگفت: «زندگی و دوستانم همگی کسالتبارند، البته این چیزی است که نباید به زبان آورده شود.» این جمله به این معنا نیست که زندگی همواره کسالتآور است، بلکه به این معناست که گاهی سریعا و بهشدت حوصله انسان را سر میبرد. من خودم بهتنهایی بهندرت احساس بیحوصلگی دارم، اما گاهی در مصاحبت با برخی افراد و گیرافتادن در موقعیتهایی خاص این احساس به من دست میدهد.
کمی از برنامه کاری روزانهتان بگویید.
قبلا که فرزندانم کوچک بودند معمولا عصرها کار میکردم، اما الان صبحها کار میکنم. نمیتوانم تمام روز را به نوشتن مشغول باشم. برای خودم دفتر کاری دارم که برای کار به آنجا میروم، چون نمیتوانم در خانه کار کنم. زنگ تلفن یا سایر عواملی که حواسم را پرت میکنند مانع از کارکردنم در خانه میشوند.
زمانی که مینویسید چه احساسی دارید؟
زمانهایی که نوشتن بد پیش میرود عصبی و کجخلق میشوم و در مقابل زمانهایی که روند نوشتن داستان خوب پیش میرود خوشحال و مهربان میشوم. این خوبپیشرفتن داستان میتواند شامل توصیف صحنههای نفرتانگیز و وحشتناک هم باشد، اما وقتی در خلق صحنهای گیر بیفتم کمی عصبانی میشوم.
تابهحال پیش آمده که دوستان و خانوادهتان ردپای خودشان را در داستانهایتان شناسایی کرده باشند و این موضوع برایتان مشکلاتی ایجاد کرده باشد؟
اگر هم اینطور باشد و این موضوع باعث ناراحتیشان شود به من چیزی نمیگویند. خود من یکیدوبار نگران این موضوع شدم، اما کسی چیزی به من نگفت. فکر نمیکنم تابهحال باعث ناراحتی کسی شده باشم.
تابهحال درگیر زندگی اطرافیانتان شدهاید تا از آنها برای خلق شخصیتهای رمانتان ایده بگیرید؟
نه، معمولا زمان زیادی میبرد که با افراد صمیمی شوم و از افرادی هم که میشناسم هرگز در خلق شخصیتهای رمانهایم استفاده نمیکنم، البته نه بهخاطر اینکه از این مساله خجالت میکشم یا نگران هستم. از طرف دیگر افرادی هستند که با آنها مواجه میشوم و به ذهنم خطور میکند که در شخصیتپردازی از آنها استفاده کنم، اما فقط و فقط یک نفر است که در خلق شخصیتهای داستانی -چه خوب، چه بد- از او الهام گرفتهام. درواقع در یکی از کتابهایم شخصیتی است دیوصفت و در دیگری فردی دوستداشتنی است. خودم هم چندان مطمئن نیستم او کدامیک از این دو شخصیت است. شخصیتی که زیاد در خلق آن موفق نبودهام شخصیت «مادر خوب» است. کتابهای زیادی نوشتم تا اینکه کسی به من گفت تمام شخصیتهای مادر در آثارم «مادر بد» هستند!
مادر خودتان هم متوجه این موضوع شده بود؟
مطمئن نیستم، چون اگر هم متوجه شود چیزی به روی من نمیآورد. او به کتابهای من علاقه دارد و از آنها لذت میبرد. شاید بدترین مادری که در آثارم خلق کردهام در «اورشلیم طلایی» است که از شخصیت مادربزرگم الگو گرفتهام، چون او زندگی را به کام مادرم تلخ کرده بود. شخصیت مادرم نمونهای است برای مادری که برای فرزندانش به اندازه کافی خوب است. البته ما مشکلات زیادی با هم داشتیم، اما چه کسی میتواند ادعا کند که این مشکلات را نداشته است؟
چیزی راجع به کتابهایتان وجود دارد که بیشتر مورد علاقهتان باشد؟
چیزی که برایم خیلی جالب است این است که کاملا سرگرمکننده و خواندنی هستند، هرچند ممکن است سایرین با این نظر موافق نباشند، اما بهنظر خودم تا حدودی خندهدار هم هستند. درواقع هرگز از خودم انتظار نداشتم که اثری سرگرمکننده یا خندهدار خلق کنم، چون بیشتر طرفدار تراژدی هستم. وقتی اولین رمانم را نوشتم و تصمیم گرفتم پایانی طنزآمیز برایش انتخاب کنم فهمیدم که آدم دیگری شدهام.
چه چیزی خاطرتان را مکدر میکند؟
چه سوال سختی! درواقع پول چیزی است که من را ناراحت میکند، اینکه بعضی افراد پول زیادی دارند و بعضی دیگر نه. در ستون نظرات شخصی افراد در روزنامه تایمز مطلبی خواندهام که در آن شخصی میگفت: «میشود کسی به من بگوید چرا به بعضی آدمها پول بیشتری داده میشود و به بعضی دیگر نه؟ اینکه تابهحال کسی به این سوالم جوابی نداده، به این معناست که جوابی برایش وجود ندارد؟» باید برایش بنویسم که با نظرش موافقم و جوابی برای این سوال وجود ندارد. سختی و مشقت زندگی دیگران مرا بسیار ناراحت میکند. بهنظرم زندگی اصلا عادلانه نیست، بعضی از مردم در سختی زندگی میکنند، نهفقط از لحاظ مادی و جسمانی، بلکه از لحاظ روحی و معنوی هم زندگی سختی دارند و بعضی دیگر اوضاعشان خیلی خوب است.
از دیدگاه شما کارکرد رمان چیست؟
از نظر من کارکرد رمان نمیتواند «یاددادن» باشد، اما به همین سادگی هم نمیتوان کارکردش را صرفا سرگرمی دانست. رمان دروازهای برای فتح قلمروهای جدید است، برای کاوش، بهتردیدن و توسعه جهانبینی. با وجود این، میتوان نوعی کارکرد اخلاقی برایش متصور شد؛ چون اینکه کسی بخواهد بهتر ببیند و در هستی جستوجو کند را میتوان یک مفهوم اخلاقی دانست.
به کدام یک از کتابهایتان بیشتر علاقه دارید؟
فکر میکنم به «سر سوزن» بیشتر از بقیه علاقه دارم. تا حدودی به این دلیل که از بقیه طولانیتر است و تمامکردنش کار سختی بود. من واقعا بهخاطر انجامش به خودم میبالم. از طرف دیگر به آن دوره از زندگیام علاقهی زیادی دارم. خانههای قدیمی و بچههای کوچک و آن حالوهوا را دوست دارم. البته من تمام رمانهایم را، هرکدام به دلیلی، دوست دارم اما مثلا رمان «بار سنگین» برایم خستهکننده است، شاید این واکنشی است در برابر سایرین که آن را بسیار میپسندند و اینکه از سایر کتابهایم بیشتر به زبانهای دیگر ترجمه شده، اما خودم چندان آن را دوست ندارم.
شما احتمالا نامههای زیادی از مخاطبانتان دریافت میکنید.
بله همینطور است. نامههای زیادی از دوستان قدیمی که مدتهاست آنها را ندیدهام و هم از افراد جدید و جالب که به آثارم علاقه نشان میدهند و نکات جالبی راجع به خودشان میگویند. البته نامههایی هم دریافت میکنم که خواندنشان از حوصلهام خارج است و به دلایل چندان شرافتمندانهای هم نوشته نمیشوند. در نگاه اول تشخیص این نوع از نامهها برایم آسان نیست و باید زمان زیادی هدر دهم تا بفهمم این هم یکی از آن نامههاست. چیزی که ناراحتم میکند این است که به من پیام میدهند و میگویند که برای امتحانات پایانیام دارم روی کتاب شما کار میکنم اگر امکان دارد معنای این قسمت را توضیح دهید! واقعا سرم سوت میکشد از اینکه بخواهم معنا و مفهوم یک بخش از کتاب خودم را برای یک فرد کاملا غریبه توضیح دهم. اگر من مفهومش را میدانستم که دیگر به خودم زحمت نوشتنش را نمیدادم!
تابهحال نقدی درباره آثارتان دریافت کردهاید که به نظرتان مفید باشد؟
گاهی بهنظرم آنچه «نقد سازنده» مینامند واقعا سودمند است. بعضی اوقات اتفاقی با شخصی ملاقات میکنم که به من میگوید چرا چنین یا چنان نکردم؟ و من با خودم فکر میکنم واقعا چرا آن کار را نکردم؟ و به ذهنم میرسد که دفعه بعدی حتما آن کارها را انجام دهم.
رویاهایتان در خلق آثارتان نقشی دارند؟
در گذشته فکر میکردم تاثیری ندارند، چون وقتی آثار نویسندگان دیگر را میخواندم و میدیدم که پر از رویا هستند حوصلهام سر میرفت، اما درواقع خودم هم از رویاهایم برای محکزدن احساسم نسبت به افراد و اشیا استفاده میکنم. من رویاهای زیادی دارم که در آنها طبیعت نقش مهمی دارد. یکی از بهترین رویاهایم منظرهای بینهایت زیباست. این رویا مدام تکرار میشود و از این طریق وارد فضاهای دیگری میشوم. در این رویاها میدانم که دارم خواب میبینم، چون همهچیز بیش از اندازه زیباست، ولی اینطور نیست که مانند افرادی که قرار است تحت روانکاوی قرار بگیرند با قصد قبلی رویاهایم را برنامهریزی کنم.