اعتماد: کتاب دموکراسی علیه دولت نوشته میگل ابنسور با ترجمه فواد حبیبی و امین کرمی به همت نشر ققنوس منتشر شده است. موضوع کتاب بیشتر بحث در مورد دموکراسی، دولت و خوانشی است که ابنسور از آثار مارکس و نسبت آن با ماکیاولی دارد. ابنسور را میتوان جزو آخرین وارثین و اخلاف سنتی دانست که با اتیین دولا بوئسی شروع میشود، سنتی که بهجد به چگونگی ایستادن در مقابل میل به بندگی و بندگی خودخواسته به نظریهپردازی پرداخته و کتاب هم با اشارات آشکار و تلویحی به همین سنت فکری دولا بووئسی و ماکیاولی شروع میشود. به این مناسبت با فواد حبیبی دکترای جامعهشناسی و استاد دانشگاه آزاد سنندج گفتوگویی صورت دادیم که از نظر میگذرد.
ابتدا اگر ممکن است در مورد کتاب و ترجمه آن توضیحی ارایه فرمایید.
این کتاب در واقع یک ترجمه مشترک است و بنده به نمایندگی از ایشان صحبت میکنم. مجموعههایی که ما اقدام به ترجمه آن کردیم طی ۴، ۵ سال از نویسندههای مختلف و مهمی بودند که جز با یاری انبوهی از دوستان مختلف در بخشهای مختلف نمیتوانست به مرحله چاپ و انتشار برسد. اما بیتردید یکی از کتابهای مهم این مجموعه همین کتاب دموکراسی علیه دولت است که یکی از آثار جدی هم در باب به نحوی دانشپژوهشی حوزه ماکیاولی و مارکس و هم در واقع یک کتاب جدی و تا حدودی نامتعارف درباره مفهوم دموکراسی است. اگر بخواهم یک معرفی از کتاب داشته باشم باید به اختصار عرض کنم که کتاب در دهه ۹۰ میلادی در فرانسه منتشر شده است. سال ۲۰۱۰ به انگلیسی ترجمه شد و از جمله کتابهایی است که در رستاخیز مطالعاتیای که از منظر انتقادی دموکراسی را در کانون توجه خودشان قرار دادند نقش مهمی ایفا کرده و در کنار کتاب عدم توافق (Disagreement: politics and philosophy) ژاک رانسیر به یک تحول جدی در باب به اندیشیدن درخصوص دموکراسی منجر شده است. اگر بخواهم خلاصهای از خود کتاب را هم عنوان کنم باید بگویم که دموکراسی علیه دولت کتاب مختصری است که ما هم پیشگفتاری از یکی از مترجمان انگلیسی، مارتین براو به متن آن اضافه کردیم که کل پروژه فکری میگل ابسنور را توضیح میدهد و یک متنی از یکی دیگر از مترجمان، ماکس بلچمن هم در پایان کتاب وجود دارد که به تشریح جنبههای مختلف کتاب پرداخته است. در نسخه انگلیسی که منبع ترجمه ما بوده شاهد پیشگفتاری از خود ابنسور به ویراست ایتالیایی کتاب و پیشگفتاری هم به ویراست دوم کتاب به زبان فرانسوی هستیم. در واقع اگر کسی به این دست مباحث علاقهمند باشد، میتواند به سراغ این سه چهار متن تقریبا مقدماتی کتاب برود و بعد با یکی از متون تقریبا بدیعی مواجه شود که مفهوم دموکراسی را مورد تحلیل قرار میدهد و در عین حال به آثار تا حدودی ناشناخته یا کمتر مورد بحث مارکس از زاویه مفهومی به نام Machiavellian moment یا لحظه ماکیاولیان میپردازد.
در رابطه با عنوان کتاب و خوانشی که ابنسور از دموکراسی و دولت دارد، مایلم بپرسم که او مشخصا چه تعریفی از دولت ارایه داده است؟ مفاهیم مختلفی از دولت به شکلهای مختلفی در مباحث اندیشه سیاسی مطرح میشود و شکلهای مختلفی از دولتها هم در عالم واقع وجود دارند. آیا ابنسور شکل خاصی از دولت را مدنظر قرار داده یا بهطور کلی به دولت اشاره دارد؟
اگر بخواهیم به خود متن برگردیم، ابنسور سعی میکند به مدد خوانشی بدیع از آثار اولیه همچنین آثار متاخر مارکس مفهومی به نام «دموکراسی شورشی» را مطرح کند که در مقابل فرمی کلی و عام قرار میگیرد به نام دولت. در اینجا منظور همان معنای کلی دولت است. فراتر از رژیم سیاسی، فراتر از حاکمیت و حکومت و بهواقع یک مفهوم بسیار کلیتر که به نحو تخصصیتر در اصطلاح اندیشه سیاسی از آن به state یاد میشود. به اتکای این بحث ابنسور بحث خودش را اینگونه آغاز میکند که ما در روزگاری قرار گرفتیم که یک ناسازه یا پارادوکسی به اسم «دولت دموکراتیک» رواج پیدا کرده است. حتی راجع به اینکه چه دولتی «دموکراتیک» است و چه معیارها و مولفههایی را اگر داشته باشد، میتواند دموکراتیک خوانده شود، صحبت میکنند. در حالی که از منظر ابنسور که البته بالکل منظر جدیدی هم نیست، هر چند یک سنت انتقادی و به قول آلتوسر «زیرزمینی» و در واقع حاشیهای محسوب میشود، شما مفهوم دولت دموکراتیک را نمیتوانید استفاده کنید برای اینکه دولت یا بهتر است بگوییم state بزرگترین خصم دموکراسی محسوب میشود. اما خود طرح چنین مفهوم پارادوکسیکالی و توسل دولت به صفت دموکراتیک برای مشروعیتیابی یکی از آن پیروزیهای تاریخی بزرگ آن است که خیلی هم در ادبیات سیاسی هم جا افتاده و رواج پیدا کرده است. ولی ابنسور با همین بحث درخصوص نحوه رواج این پارادوکس بحث خودش را شروع و این سوال را مطرح میکند که آیا ما باید دست برداریم از اینکه دموکراسی را چیزی خارج از دولت بنامیم یا نه. خود ماکیاولی میگوید وقتی در امری مثبت و پدیدهای نیکو فساد راه پیدا میکند بهترین راه برای درمان این است که به سرآغازها برگردیم و این همان کاری است که این سنت انجام داده: بازگشت به ماکیاولی و شاید مهمتر از همه اینها احیا و بازگشت به یکی از مهمترین سلاحهایی که علیه این غصب مفهومی داریم: دموکراسی. با این تفاصیل، ابنسور بحثش را از اینجا شروع میکند که مارکس چه برداشتی از دموکراسی دارد و آیا ما میتوانیم خوانشی از مارکس ارایه بدهیم که تا حدودی متفاوت از آن خوانشی باشد که به خصوص در مارکسیسم ارتدوکس و رسمی جایی برای دموکراسی نمیگذارد و دموکراسی را تا حد زیادی به مفهومی صرفا بورژوایی تقلیل میدهد. کاری که ابنسور میکند این است خوانشی از مارکس ارایه میدهد که طبق آن متفکر شهیر آلمانی همواره دغدغه دموکراسی داشته است. ابنسور آثار مارکس را از جوانی تا آخرین آثارش میخواند و پیوند میزند و بدینترتیب مارکس را در ادامه سنتی قرا میدهد که پیش از او کسانی مثل دولا بوئسی، ماکیاولی و اسپینوزا در امتداد خطوط منقطع و ناپیوسته آن قرار دارند، سنتی زیرزمینی و حاشیهای اما قدرتمند که به ما امکان میدهد تا سیاست را به شکل دیگری بفهمیم. این یکی از مهمترین دستاوردهای کتاب هم هست. یعنی ارایه خوانشی بدیع و متفاوت از مارکس و در پیوند قرار دادن مارکس با ماکیاولی و سنت مزبور. حالا اگر بخواهیم به خود خوانشها از ماکیاولی هم اشارهای بکنم باید بگویم به همان اندازهای که اندیشه مارکس درون به خصوص سنت مارکسیسم روسی و رسمی تحریف شده و تصویری از مارکس ارایه داده میشود که هیچ نسبتی با دموکراسی ندارد، ماکیاولی حتی به شکل خیلی بدتری دستخوش تحریف شده و چهرهاش به شدت مخدوش شده و شما از هرکسی احتمالا میتوانید بشنوید که ماکیاولی مترادف است با فقدان هرگونه پِرنسیب در سیاست و شاید بدتر از آن، ماکیاولی دالی است ناظر بر روش و متدی برای توجیه وسایل به مدد هدفی که دارید. این در حالی است که ابنسور به پیروی از کلود لفور از متفکری سخن میگوید که چه بسا بیش از هر کسی دغدغه دموکراسی و برتری دموکراسی انبوه خلق بر هر فرمی از حاکمیت داشته است.
در عنوان دوم کتاب داریم: مارکس و لحظه ماکیاولین. براساس خوانش ابنسور، اصلا لحظه ماکیاولین یعنی چه؟
لحظه ماکیاولین یا Machiavellian moment اصطلاحی است که تا جایی که من میدانم جان پوکاک اولین بار آن را مطرح کرد اما برداشتی که پوکاک دارد با برداشتی که لفور و ابنسور و کسان دیگری آن را مطرح میکنند تا حدودی متفاوت است. برداشتی که پوکاک دارد ماکیاولی را به یک سنت اومانیستی وصل میکند که تا حدودی بخش زیادی از برجستگی و اهمیت این moment یا برهه در تاریخ اندیشه را سویهای اومانیستی، رئالیستی و جمهوریخواهانه میداند که سنتی از ماکیاولیپژوهها سعی کردند بر آن اساس ماکیاولی را به عنوان یک نظریهپرداز جمهوری، نظریهپرداز اندیشه غیرتئولوژیک و اندیشه دنیوی و زمینی در حوزه سیاست معرفی کنند. اما ابنسور و لوفور لحظه ماکیاولین را به معنای پرسشگری فلسفی از امر سیاسی و این میدانند که امر سیاسی به چه معناست. بر این اساس، خوانش ابنسور از این لحظه تلاشی است برای اینکه برجستگی و اهمیتی که سیاست و امر سیاسی برای تعریف انسان به مثابه حیوان سیاسی، دارد و به نوعی بازگشت به برداشتی ارسطویی از انسان را رقم بزند. درون این سنت، ماکیاولین بودن به عوض اومانیسم، ضدیت با سلطه تئولوژی و حتی جمهوریخواهی به معنای محور قرار دادن تضاد، کشمکش و ستیزه در شهر و سیاست است. شما سیاست را دیگر در این سنت به عوض آن چیزی که به قول رانسیر، توضیح مناسبات و اجماع و رسیدن به یک توافق و تعیین جایگاهها در ادبیات رایج است به معنای ایجاد انقطاع در پیوستار و ایجاد گسست و خلل در این پیوستار میفهمید و در واقع لحظه ماکیاولین به فهمی از سیاست گفته میشود که سیاست را به مثابه تضاد و ستیزه میشناسد. درواقع با رجوع به فصل چهارم کتاب اول گفتارها که ماکیاولی برخلاف بسیاری از متفکران، مورخان و اندیشمندانی میاندیشد که عظمت و بزرگی روم را ناشی از خردمندی سنا، قوانین آن دوران و عشق به میهن و مسائلی از این دست میدانستند، ماکیاولی در آنجا مدعای عجیبی را مطرح میکند. در فصل چهارم کتاب اول گفتارها او میگوید: عظمت، بزرگی و آزادی روم، اینکه روم حدود ۵۰۰ سال در اوج عظمت و همواره در حال رشد و گسترش بود و در عین حال به شکل آزاد و دموکراتیک هدایت و اداره میشد نه ناشی از مواردی که گفتیم که اتفاقا عامل مرگ سیاست میتواند باشد بلکه ناشی از تضاد و ستیزه و کشمکشی است که بین عامه مردم و اشراف در کل این دوره رایج بود لذا اگر فلورانس و ایتالیا میخواهد که به بزرگی دست پیدا کند، چارهای نداره جز به بازگشت به این فهم از سیاست و زنده کردن این تنش و ستیزهای که درون شهر بین طبع بزرگان و طبع عامه مردم وجود دارد. این را نه تنها درگفتارها بلکه در شهریار هم در فصل نهم که راجع به شهریاریها و امارتهای مدنی هست هم مطرح میکند. در واقع این نقطه گسستی است که در برابر سنتی از متفکران دوره باستان تا قرون وسطی قرار میگیرد که مساله اجماع و خیر مشترک را در محوریت اندیشهها و دغدغههایشان قرار میدادند و سیاست را به این شکل میفهمیدند. ماکیاولی با پیشدستی بر خیلی از متفکران معاصر مثل رانسیر، سیاست را به معنای ستیزه و عدم توافق میخواند. لحظه ماکیاولین دقیقا این لحظه از تاریخ، تفکر و کنش سیاست است.
نسبت مارکس با این لحظه ماکیاولین چیست؟ چون از قرار معلوم مارکس هم معتقد به چنین تضادی است.
چنانکه ابنسور بررسی میکند مارکس یک روندی را در آثار مختلفش طی میکند که به نحوی تأمل او را در باب این مساله باید به صورت دغدغهای دایمی اما همواره در حال دگرگونی و دستخوش بازاندیشی دانست. مارکس از آثار اولیه تا آخرین آثار سیاسیاش به ویژه کتاب جنگ داخلی در فرانسه که به کمون پاریس ۱۸۷۱ اختصاص دارد چیزی حدود ۳۰ سال، که تقریبا مساوی با کل دوره حیات فکری مارکس است، به تأمل و بازاندیشی در باب نسبت دموکراسی، دولت و تضاد پرداخته. یعنی در آثار اولیه از ۱۸۴۲ تا ۱۸۷۱ مارکس مفاهیم متفاوتی را راجع به نسبت دموکراسی و دولت مطرح میکند یعنی همین چیزی که موضوع کتاب است و در واقع این خود مارکس است که به شکل واضحتر و روشنتر و مفصلبندیشدهتری از فهمی از سیاست بحث میکند که برحسب آثار اولیه در ضمن پیشبرد و پیشرفتش منتهی میشود به «پژمرده شدن» و از بین رفتن دولت. لذا مارکس در این دوره برداشتی از دموکراسی دارد که در نهایت منجر میشود به از بین رفتن دولت و البته این فراشدی است که درنهایت حتی میتواند خود سیاست را هم به نحوی ملغی کند. ژاک رانسیر هم در عدم توافق به همین دلیل اندیشه مارکس را از جمله اندیشههایی میداند که به انحلال امر سیاسی حکم میدهد. اما اتفاقا ابنسور برخلاف رانسیر، نشان میدهد که مارکس این تنش را کماکان در آثار متاخرش نیز حفظ میکند و دست بر قضا فهم جالب و بدیعی اتفاقا از نسبت و رابطه دولت، سیاست و دموکراسی به دست میدهد که طبق آن دیگر دموکراسی نه به مثابه فراشدی که به شکل تدریجی منجر به انحلال دولت میشود بلکه موضع یا ایستاری است که میتوان آن را در ترم یا مفهوم against being یا «علیه بودن» تلخیص کرد. ابنسور جابهجا به این اشاره میکند که «دموکراسی یا علیه دولت است یا دموکراسی نیست.» بنابراین مارکس به معنای عمیقتر از پرسشی از این قبیل که «آیا مارکس مستقیما ماکیاولی خوانده» یا «آیا در آثارش به ماکیاولی ارجاع داده» یا «آیا مارکس، همچنانکه ماکیاولی، رئالیست است؟» یک ماکیاولین تمامعیار است. به عبارت دیگر به یک معنای خیلی عمیق بخش مهمی از پروژه اندیشه سیاسی مارکس پروژهای ماکیاولین است و حول پرسشی از آغاز تا پایان ماکیاولین میچرخد. به این معنا که او همواره دغدغه و پرسش دارد از اینکه امر سیاسی چیست و دموکراسی چه جایگاهی دارد. سوژه سیاسی به نام demos یا انبوه خلق، در مقام محور و اساس این امر سیاسی، چه کنشی انجام میدهد و چه ایستاری دارد نسبت به دولت و درنهایت چه بلایی سر دولت خواهد آمد یا باید بیاید. اگر دموکراسی میخواهد به معنای واقعی وجود داشته باشد باید «دموکراسی راستین» باشد یا چنانکه خود ابنسور میگوید تنها معنای دموکراسی راستین قسمی دموکراسی شورشی است که هم مارکس و هم ماکیاولی محور آن را تضاد میدانند، مابین پلبینها و پاتریسنها، طبع عامه مردم و طبع اشراف، پرولتاریا و بورژواری و...که خود این میتواند یک موضوع بحث دیگر باشد.
از مفهوم دموس (demos) یا همان توده مردم نام بردید. از نگاه ابنسور اینها چه نسبتی با دولت دارند؟
اگر بخواهم سوال را به شکل دیگری ترجمه کنم که مباحث دیگری را هم در بر بگیرد، مسالهای که ذهن ابنسور را به خودش مشغول میکند که اهمیت کتاب را بالا میبرد و آن را متمایز میکند، این است که چه کسی یا گروهی سوژه اصلی و حاکم سیاسی است و اینکه ما باید میدان سیاست را از چشمانداز چه کسی ببینیم و از چه زاویهای آن را تفسیر کنیم. در این راستا برخی از متفکران مفهوم people یا مردم یا حتی پوپولیسم را مطرح کردهاند. کسان دیگری که مشخصا متاثر از اسپینوزا هستند، مفهوم multitude یا انبوه خلق را مطرح میکنند و در سنتی که ابنسور قرار دارد خب demos را داریم که واجد این محوریت است. حالا با پرهیز از ورود به جزییات تفاوت هر یک از این مفاهیم باید خاطرنشان کنیم که درگفتار ابنسور و لفور و تفسیری که از ماکیاولی ارایه میدهند، شباهتهای بسیاری بین این demos و انبوه خلق یا multitude اسپینوزا و اسپینوزیستها وجود دارد. از این منظر که هر دو جریان به قسمی دوگانگی و تضاد بین دولت و demos یا انبوه خلق باور دارند و دموکراسی را کنش خاص این سوژه سیاسی میدانند و حتی میشود مدعی شد هر دو این قسم کنش را آگورافیلیک (دوستدار سیاست آشکار و همگانی) و کمونالیستی (هوادار برابری و آزادی محض تمامی شرکتکنندگان در یک وضعیت) میدانند. ابنسور خیلی مشخص و دقیق راجع به این نکته صحبت میکند و میگوید که ما نباید تصور کنیم این دموس (demos) قسمی توده است چراکه اگرچه دموس در صحنههایی دست به یک کنش جمعی میزند، فیالمثل شورش میکند، دست به قیام بزند، انقلاب میکند و... اما این دموس در عین حال به شدت متکثر و متنوع است و تکینگیهای درون دموس هرگز از بین نمیرود. بنابراین، دموس و انبوه خلق هرگز تبدیل نمیشوند به توده انسانهای یکسان، بیتفاوت، تابع و منفعل پیشگامها، احزاب و رهبران، فیالمثل، چنانکه در سیاست مبتنی بر پوپولیسم وجود دارد. دموس و انبوه خلق همچنان کثرت، تنوع و تکینگی خودشان را حفظ میکنند و همواره هم در حال شدن و دگرگونی و بدل شدن به یک چیز دیگرند. بنابراین اگرچه دموس علیه دولت یک جبهه واحد را شکل میدهد، اما در عین حال متکثر و متنوع است و همواره در حال شدن و دگرگون شدن و بدل شدن به چیزی دیگر و به عبارت دقیقتر، بیش از آن چیزی است که پیشتر بوده.
چه آیندهای را برای دموکراسی متصور هستید؟ بهخصوص با این رویدادهایی که در کشورهای مدعی آرمان دموکراسی میبینیم و با این نگاهی که ابنسور به دموکراسی دارد همچنین از منظر شما آیا دموکراسی یک امر ایدهآل و رو به رشد و رو به کمال است یا رو به افول و از بین رفتن؟
برای بحث درخصوص سرنوشت دموکراسی باید بسیار بیشتر بیندیشیم و تأمل کنیم. اگر از ماکیاولی تبعیت کنیم باید بدانیم که تضاد دایمی پلبینها و پاتریسینها بخشی نازدودنی از ماهیت هستیشناختی شهر بشری است لذا همواره دموکراسی، با وجود همه موانع و پیروزیهای دولت، همچون تنشی در قلب وضعیت موجود میماند و میزند. حتی اینکه اصلا ترمی به نام «دولت دموکراتیک» به وجود میآید و انواع و اقسام دولتها سعی میکنند خودشان را دموکراتیک بنامند، ناشی از این است که این نیرو از حیث هستیشناختی وجود دارد و از حیث تاریخی و سیاسی حتی دشمن خودش را وادار کرده که مشروعیت و مقبولیت دموکراسی را به رسمیت بشناسد. به شکل یک توانش یا در قامت یک نهفتگی دموکراسی همواره وجود دارد و نیرویی است که همواره ثبات و پیوستار وضعیت موجود را تهدید میکند چون امر اجتماعی و جامعه براساس این شقاق شکل میگیرد. اما اینکه به شکل بالفعل چه اتفاقی میافتد این پتانسیل و توانش در موقعیتهای مختلف چه نوع مفصلبندی و چه نوع سازمانی پیدا میکند و به چه سرنوشتی ختم میشود کاملا به قول ماکیاولی «یک امر خاص وضعیت است.» به هزاران عامل، نیرو، مونتاژ و سیلان بستگی دارد. مثلا شما در تجارب بهار عربی و جنبش تسخیر، نمونههایی از دموکراسی را دیدید و حتی یک جاهایی منجر به تغییر خیلی از حکومتها و دیکتاتورها شد ولی برای اینکه این تبدیل بشود به یک جنبش دایمی که همواره دولت موجود را تا مرز فروپاشی جلو ببرد و آن را به یک وهله یا لحظه کوچک از شکلگیری یک جامعه ببرد امری است که باید در هر موقعیت خاص با شناخت دقیق از تمامی نیروها به تحلیل آن نشست. فکر نمیکنم کسی در هیچ جای جهان وجود داشته باشد که بتواند راجع به اینکه چه اتفاقی میافتد پیشبینی دقیقی ارایه بدهد اما چیزی که من میفهمم این است که جنبش همیشگی دموس، دموکراسی در مقام میلی برای نپذیرفتن سلطه و دستیابی به آزادی، شرط بنیادین وضعیت مدنی است. طبق یکی از اصولی که ابسنور عنوان میکند که «دموکراسی یا یک نیروی شورشی است یا هیچ نیست» میتوان گفت که یا «جامعه همواره حاوی دموکراسی خواهد بود یا جامعه نخواهد بود» که این امر ناممکن است چراکه تا اجتماعی از انسانها وجود دارد ما شاهد این تنش درونی و حضور و فوران همیشگی دموکراسی از خلال درزها و شکافها حتی در صلبترین و تاریکترین افقها خواهیم بود. اما آنچه میتواند در غیاب دموکراسی شکل گیرد همین وضعیت آخرالزمانی است که جامعهای اردوگاهی و به بیان دقیقتر قلعهای است؛ بهشت اقلیتی بسیار محدود در درون قلعه یا منطقه سبز و اردوگاه اکثریتی فقیر و طردشده و دروریختنی. فضایی که زامبیهایی که تجسم آن را در ترامپ و نمونههای اروپایی، آسیایی، امریکای لاتین و آفریقایی میتوان دید سودای برپاییاش را دارند. جوامعی برمبنای نفرت از دیگری، همبستگی ناشی از ترس و معطوف به سیاست هویت و تسلیم در آستان خدای پول و سرمایه. اما خوشبختانه این رویایی است که تا انسان وجود دارد تا میتوان مونتاهای جمعی انسانی ساخت و دموکراسی هست جز در قالب کابوسهای فرهنگ عامه جامه تحقق نخواهد پوشید. بنابراین نه فقط دموکراسی تنشی است که همواره وجود دارد بلکه باید امیدوار بود زودتر از اینکه اتفاقهایی بیفتد که به سختی بشود جبرانش کرد بتواند وارد عمل شود و مانع از روندهای فاجعهباری شود که امروزه ما میبینیم. دموکراسی همان پویش مستمری است که میتواند امیدی، هستیشناختی و اخلاقی- سیاسی باشد نه فقط برای درمان این آفتها بلکه برای بنا کردن جمهور آزاد انبوه خلق یا دموسی که میل به آزادی الیالابد وجه ممیزه آن است.