کد مطلب: ۲۳۹۵۸
تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۹

تردید در عاقبت خوش تاریخ

پیام حیدرقزوینی

شرق: «مرگ پوتیا» عنوان مجموعه داستانی از نویسندگان آلمانی‌زبان است که با انتخاب و ترجمه محمود حدادی در نشر نیلوفر منتشر شده است. حدادی پیش از این سه آنتولوژی دیگر با نام‌های «رنگ‌های کودکی»، «از نگاه جنون» و «گدا و دوشیزه مغرور» ترجمه کرده بود و به این ترتیب «مرگ پوتیا» چهارمین آنتولوژی ادبیات آلمانی‌زبان است که با گزینش و ترجمه حدادی به چاپ رسیده است. در «مرگ پوتیا»، هم داستان‌هایی  از  نویسندگان مشهوری چون توماس مان، هاینریش مان، برتولت برشت، روبرت موزیل، دورنمات و... دیده می‌شود و هم داستان‌هایی از نویسندگانی کم‌تر شناخته شده نظیر گئورگ هایم، پاول وینس، بوتو اشترائوس و... . «مرگ پوتیا» به لحاظ زمانی گستره‌ای وسیع را دربرگرفته و در آن داستان‌هایی از نهضت روشنگری تا قرن بیستم گرد آمده است. داستان کانونی این مجموعه نیز داستانی از فریدریش دورنمات با عنوان «مرگ پوتیا» است که عنوان مجموعه هم از نام همین داستان برگرفته شده است. دورنمات این داستان را در پایان نمایشنامه «همپالکی» نوشته ۱۹۷۶ آورده و می‌توان آن را تفسیری قصه‌وار از جهان‌بینی او دانست. «مرگ پوتیا» در رابطه‌ای بینامتنی قرائت دورنماتِ اسطوره‌شناس از افسانه ادیپوس است. دورنمات در این داستان از منظر خود نقبی به افسانه ادیپوس زده و الگوی بر سر راه گذاشتن نوزاد پسر به دست مردی صاحب قدرت سیاسی را روایت کرده است. داستان دورنمات نقیضه‌ای نه‌تنها از ادیپوس بلکه از بسیاری دیگر از شخصیت‌های جهان عتیق است چراکه دورنمات فاجعه زندگی آنها را نه در ارتباط با آسمان بلکه حاصل خطاهای جامعه انسانی می‌داند. تردید و بدبینی نسبت به انسان و عاقبت‌به‌خیری او مضمونی است که در این داستان دورنمات و برخی دیگر از داستان‌های مجموعه «مرگ پوتیا» دیده می‌شود و چنین است که شک فلسفی را می‌توان مضمونی تکرارشونده در داستان‌های این مجموعه دانست. حدادی «مرگ پوتیا»ی دورنمات را یکی از «روشنفکرانه‌ترین و تردیدآمیزترین» تفسیرها از دنیای اسطوره در قرن پرهول و جنگ بیستم دانسته است. به مناسبت انتشار «مرگ پوتیا»، با محمود حدادی درباره علاقه‌اش به ترجمه آنتولوژی، داستان‌های این مجموعه و خاصه داستان دورنمات گفت‌وگو کرده‌ایم. او در جایی از این گفت‌وگو درباره رابطه اسطوره‌ها و ادبیات جهانی می‌گوید: «اسطوره‌ها شاید بنیاد ادبیات جهانی باشند، ما کهن‌ترین و کلی‌ترین مباحث سرنوشتی انسانی را در اسطوره‌ها می‌یابیم. شاید هر آن روایت امروزی قرائتی نو و تحریری مدرن از موضوعات و نمادهای دنیای اسطوره باشد. البته به نسبت دیگر مکتب‌ها، در مکتب کلاسیک رجوع به اسطوره بسیار فشرده‌تر است. بیشتر شعرهای روایی شیلر یادکردی از ارج خدایان دنیای اسطوره‌اند. بخش‌های زیادی از فاوست گوته در عمل گفتگویی با اسطوره‌اند، با هدف ارائه تفسیر و تعبیری تازه از آن‌ها.»

  پیش‌تر سه آنتولوژی با نام‌های «رنگ‌های کودکی»، «از نگاه جنون» و «گدا و دوشیزه مغرور» با ترجمه شما منتشر شده بود و به‌تازگی مجموعه داستان دیگری با عنوان «مرگ پوتیا» با انتخاب و  ترجمه شما به‌چاپ رسیده است. چرا به ترجمه گزیده داستان علاقه دارید و بنا به چه ضرورتی به سراغ ترجمه و انتشار آنتولوژی می‌روید؟
اگر از مبدا نهضت مشروطه نگاه کنیم، ادبیات آلمانی در عرصه ترجمه چندین دهه تمام واسط مستقیمی نداشت و برای حضور در بازار کتاب ایران، به زبان‌های فرانسه و بعدها انگلیسی وابسته بود. برای همین هم تا چندین دهه فقط شاخص‌ترین یا به عبارتی شهره‌ترین نویسندگان آلمانی از طریق این دو زبان واسط به فارسی درمی‌آمدند، از آن جمله‌اند کافکا، توماس مان، هرمان هسه و اشتفان سوایگ. حتی در نسل گذشته‌تر، (در اواخر دوره قاجار) گوته و به‌ویژه شیلر هم از راه زبان فرانسه به فارسی درمی‌آمدند. به شیلر توجه بیشتری می‌شد، چون آثارش مضامینی ملی دارد. از سال هزاروسیصدچهل و با برقراری رشته زبان آلمانی در دانشگاه تهران، متون آلمانی در امر ترجمه به استقلالی نسبی رسیدند. طبیعی است در این شرایط از مترجم آلمانی‌زبان انتظار می‌رفت دیدی گسترده‌تر از ادبیات آلمانی داشته باشد. با چنین دیدی درمی‌یابیم بسیاری نویسنده آلمانی‌زبان هستند که به‌راستی شایسته‌اند در حیطه فرهنگی زبان فارسی حضور داشته باشند، حضور یا به خاطر ارزش ادبی آثارشان، یا به خاطر موضوعی جهانی که در این آثار مطرح می‌کنند. این امر انگیزه و پایه گرایش من برای تهیه گزیده یا آنتولوژی بوده است. به لطف آنتولوژی، معرفی نویسندگان قابل آلمانی‌زبان، آن‌هم با آثار برترشان، امکان‌پذیر می‌شود.  
  «مرگ پوتیا»، هم داستان‌هایی از نویسندگان مشهور آلمانی‌زبان را دربرگرفته و هم داستان‌هایی از نویسندگانی کم‌تر شناخته شده؛ معیار شما در انتخاب داستان‌های این مجموعه چه بوده است؟
در مجموعه «رنگ‌های کودکی» عنوان کتاب به‌عینه معیار انتخاب داستان‌ها بود. داستان‌هایی که در این مجموعه آمده است، یا درباره دنیای کودکی است، یا خاطرات کودکی خود نویسندگان. داستان‌های «از نگاه جنون» هم باز در محتوا با عنوان کتاب همسویی داشتند: گردآمدن داستان‌هایی بودند که به پدیده جنون و بحران روحی انسان‌ها می‌پردازند. خود آلمانی‌ها به این سنخ متن‌نگاری «پاتوگرافی» می‌گویند. اما در «گدا و دوشیزه مغرور» تنوع موضوعات ادبی مد نظرم بود، به‌علاوه معرفی چند نویسنده شاخص اتریشی مانند هرمان بروخ و هوگو فون هوفمنستال. اگر در داستانی اشاره‌ای به ایران بود، آن را هم معیار انتخاب قرار داده‌ام.
  داستان‌های ترجمه‌شده در «مرگ پوتیا» به دوران‌های مختلفی تعلق دارند و این مجموعه به لحاظ گستره زمانی بازه‌ای نسبتاً وسیع،‌ از نهضت روشنگری تا قرن بیستم، را دربرمی‌گیرد. آیا ویژگی یا موتیف مشترکی این داستان‌ها را در پیوند با هم قرار داده است؟ آیا موافقید که در داستان‌هایی که خاصه به قرن بیستم مربوط‌اند روایت «فاجعه» مضمونی تکرارشونده است و یا نوعی «تردید» و شک‌انگاری فلسفی در تعدادی دیگر از این داستان‌ها دیده می‌شود؟
این‌که شما می‌فرمایید، یعنی وسعت گستره زمانی، یکی از خوبی‌های تهیه آنتولوژی است، شما در چینش آنتولوژی دستی باز و میدانی فراخ دارید. به‌طور نمونه با انتخاب آثاری از زمان‌های دور، نوعی چشم‌انداز تاریخی به‌روی خواننده باز می‌کنید، یا با انتخاب موضوعات مهم هر دوران، امکان وقوف بر تفاوت‌ها یا مشترکات اجتماعی و فرهنگی ملت‌ها را فراهم می‌کنید. بله، فاجعه‌های قرن بیستم در عمل با جنگ جهانی اول و کاربست بسیاری فناوری‌های مدرن در این جنگ شروع می‌شود و تا پایان قرن سلسله آن ادامه پیدا می‌کند. طبیعی است این امر خوش‌بینی نهضت روشنگری را در قبال قدرت سازمان‌بخش عقل انسانی از میان می‌برد و به تردید در عاقبت خوش تاریخ دامن می‌زند. ادبیات آلمانی قرن بیستم از این تردید برکنار نیست و بارها هشدار می‌دهد که  هنر نباید با ارائه تصویری به دور از واقعیت، امیدی دروغین در دل‌ها بیدار کند.
  اینکه داستان‌های «مرگ پوتیا» از نویسنده‌هایی انتخاب شده‌اند که هریک به یک زمان و یک سبک ادبی متفاوت تعلق دارند، آیا ترجمه این داستان‌ها را دشوار نکرده بود؟
چرا. پرداختن به نویسندگانی با سبک و سطح زبانی مختلف، کار ترجمه را دشوار می‌کند. من یک بار بر سر این کار مجازات هم شدم. ناشری بعد از زمانی دراز از چاپ یک مجموعه‌ام پشیمان شد. در نتیجه حاصل کار شد حکایت «مال بد بیخ ریش صاحبش!» من آمدم و در یک بازبینی کلی پی بردم برخی ترجمه‌ها در آن مجموعه کاملا قابل قبولند و همین امر باعث شده بود از ضعف برخی دیگر از ترجمه‌ها غافل بمانم. از آن پس در تحویل این مجموعه‌ها به ناشر، عجله در کار نمی‌آورم. گرچه اساسا می‌گویند ترجمه باید پیش از چاپ بیات باشد. البته ناشران هم موازینی یکسان، موازینی متکی به قبول عام ندارند. برخی در ترجمه‌ام هیچ دخالتی نمی‌کنند، برخی هم ویرایش نهایی را حق خودشان می‌دانند؛ یا کمتر می‌پذیرند ویراستارشان تبادل نظر مستقیمی با مترجم داشته باشد. برای من آن گفته بزرگان اعتبار دارد که زبان را دستاورد گفتگو می‌داند، (اگر اجازه گریز باشد می‌گویم چه عاقلانه باشد این گفتگو، چه از سر جهل یا عناد. برای مثال گوته در «فاوست» می‌آورد زبان از نگاه پدیدارشناسی حاصل جرومنجر آدم‌ها بر سر مالکیت است.) باری، برگردیم بر سر موضوع: بنا بر اصل اجتماعی‌بودن ذات زبان، من همیشه پیش از اقدام به چاپ، نظر دیگران را در چندوچون ترجمه‌هایم می‌پرسم و می‌طلبم، هر اندازه هم که ترجمه‌ام را از پیش قابل دفاع بدانم. در این میان راه‌حل خودم را پیدا کرده‌ام. من دسترسی دایمی به دانشجویان آلمانی‌بلد دارم. بنابراین از هوش، نقد و نگاه آن‌ها بهره می‌گیرم، همفکری آن‌ها را امتیازی برای خودم می‌دانم و از این بابت سپاسگزارشان هستم. ترجمه پیش از آن که به چاپ برسد، باید محک اجتماعی بخورد. در پیش سلیقه و روش متفاوت ناشران، این شیوه من است در رسیدن به محک اجتماعی. ناگفته نماند که مترجم در نهایت باید متنی منطبق با روحیه خود برای ترجمه انتخاب کند، چون درست است که در کار خود محکوم به پیروی از متن اصل است، اما نمی‌تواند هم تاثیر ذوق خودش را در پشت متن اصل به صفر برساند، چون او هم انسان است و نه ماشین. پس به ناچار سبک قلم خودش را دارد.  
  انتشار آنتولوژی‌هایی نظیر «مرگ پوتیا» این امکان را فراهم می‌کند که خواننده درک روشن‌تری از تغییرات سبک‌های ادبی و نگاه‌های نویسندگان در دوران‌های مختلف به دست بیاورد. هنگام انتخاب داستان‌های این مجموعه چقدر به این ویژگی توجه داشتید؟
انگیزه‌های متفاوتی در کار می‌آید، به طور نمونه معرفی یک نویسنده شاخص؛ یا که یافتن تشابه در این یا آن موضوع یک داستان آلمانی با احوال امروز جامعه خودی؛ برخوردن به موتیفی منطبق با الگویی مشابه در ادبیات فارسی از دید آنچه به آن ادبیات تطبیقی می‌گویند... اگر به زبان استعاره بگوییم، هرگونه تشابه موضوعی باعث می‌شود متن ترجمه در کشور میزبان، میهمان صرف نماند، بلکه  رنگی «خودی‌تر» پیدا کند. موضوعات بنیادی ادبیات در همه فرهنگ‌ها کم و بیش مشابه‌اند، چون که همه‌جا بازتابی از زندگی‌اند، چه در حوزه حماسه، چه در حوزه تغزل یا هر حیطه دیگر. برخوردن به این موارد تشابه و انتقال آن‌ها به حوزه فرهنگ خودی کاری لذت‌بخش است.
  اگرچه در «مرگ پوتیا» داستان‌هایی از نویسندگانی شاخص چون توماس مان، هاینریش مان، برشت، موزیل و... آمده، اما نقطه کانونی این مجموعه را می‌توان «مرگ پوتیا»ی فریدرش دورنمات دانست که عنوان مجموعه نیز از نام همین داستان برگرفته شده است. این داستان مربوط به چه دوره‌ای از کار دورنمات است؟
اوج توفیق دورنمات در عالم تئاتر در دهه پنجاه و شصت قرن بیستم بود، با آثاری مانند «بازدید بانوی پیر» یا «فیزیکدان‌ها». از آن به بعد او در عرصه نمایشنامه‌نویسی دست به چند آزمون زد و نمایشنامه‌هایی نوشت که بیشتر جنبه‌ای روایی یا فلسفی داشتند. بنابراین از لحاظ رفتن به‌روی صحنه و اجرا، استقبال چندانی هم نیافتند. البته در همه حال در آثار او گرایشی به اسطوره‌پژوهی هست، اما در آثار دوران پیری‌اش این گرایش بیشتر می‌شود. دورنمات حتی چند جستار صرفا علمی در تحلیل اسطوره دارد، از جمله درباره پرومته، خدای‌واره‌ای که فداکاری در راه انسان‌ها، یعنی ربایش آتش از آسمان و پیشکش آن به خاکیان، در کانون ماجراهای او می‌آید. آتش انسان‌ها را به مقام خدایی برمی‌کشد. پس خدای خدایان بر این خدای‌واره خشم می‌گیرد، بر صخره‌ای به بندش می‌کشد و حال عقابی هر روز بر جگر او زخم می‌رساند. دورنمات از منظر جهان‌بینی خود و در یک تسویه حساب رادیکال، این روایت را به هیچ می‌گیرد و از بنیاد نفی می‌کند. او با نگاهی متکی بر عادت‌گریزی و  آشنایی‌زدایی، این قهرمان حماسی نهضت روشنگری را اشرافیِ بد مستی می‌خواند که از شدت مصرف دایم الکل به درد مزمن کبد دچار شده است! نگاه او به دین اساطیری بسیار منفی است. از جمله در مجموعه «هزارتو» که شرح خاطرات زندگی خودش و تحلیلی شخصی بر آثارش است، می‌آورد: «اسطوره یونانی کیش اشرافیت حاکم بر این جامعه باستانی است. برای همین پر است از زنا، انحراف، پدرکشی و برادرکشی، رویدادهایی بس چندش‌آور...». مجموعه «هزارتو» هم از آثار دوره آخر نویسندگی اوست. به همچنین «مرگ پوتیا». در میان آثار اسطوره‌پژوهانه او، من این داستان را به این دلیل ترجیح دادم که هم عناصر قصه را دارد و هم تجزیه و تحلیل علمی و تاریخی، یا حتی روانشناسی را.
  دورنمات بیشتر به عنوان یک نمایشنامه‌نویس شناخته می‌شود و آن‌طور که خودتان هم اشاره کرده‌اید «مرگ پوتیا» را در پایان نمایشنامه «همپالکی» منتشر کرده است. دورنمات به عنوان داستان‌نویس چه جایگاهی در ادبیات قرن بیستم آلمانی‌زبان دارد؟
خب او با رمان‌هایی مثل «قول»، «دستگاه قضایی» یا «قاضی و جلادش»، نوعی رمان پلیسی آفرید که بنیادی فلسفی و انسان‌شناختی دارد و هرباره در قبال اجتماع انسانی دیدگاه بدبینانه او را که فیلسوف‌مسلک هم بود، منعکس می‌کند. برای نمونه وقتی قرار بود از روی رمان «قول» فیلمی تهیه کنند، کارگردان می‌خواست در پایان فیلم، قاتل داستان بر اساس کلیشه رایج، دستگیر شود و به سزای عملش برسد. اما در پایان رمان دورنمات، بر خلاف معمول، هیچ خبری از دستگیری و مجازات قاتل نیست، گو این‌که ما با کارآگاهی روبروییم که در تلاش برای یافتن قاتل بسیار دانا و کوشاست و حتی نکته‌بینِ لایه‌های پنهان روح آدمی. دورنمات در توضیح این که به کدام دلیل همه تلاش‌های چنین کارآگاهی را در غایت نافرجام می‌گذارد، در همان مجموعه «هزارتو» می‌آورد: «من در آثارم همیشه به جانب ترسیم دنیای از بنیاد پیش‌بینی‌ناپذیری کشیده می‌شوم که تدبیری از بنیاد درست، در چاره کار آن ناکام می‌ماند.» گویی هم‌صدا با رودکی از پس هزاره‌ها و مکان‌ها می‌گوید «گیتی است، کی پذیرد او همواری؟» مبنای جهان‌نگری درونمات در «مرگ پوتیا» هم همین قضاوت بدبینانه در باب کار انسان هاست. دورنمات کار جهان را اصلاح‌ناپذیر و در زندگی اجتماعی تصادف را بر تعقل و تدبیر قاهر می‌داند. این نگاه او درست باشد یا نه، مهم در آثار این نویسنده پرمایه آشنایی یافتن با ارزش و اهمیت تردید است، مشاهده مواردی روشن از خلاقیت شک فلسفی.  
  دورنمات در «مرگ پوتیا» نقیضه‌ای از شخصیت‌های جهان عتیق و خاصه ادیپوس ارایه می‌دهد. در سنت ادبیات آلمانی‌زبان چه نمونه‌های دیگری می‌توان نام برد که به جهان عتیق پرداخته باشند و روایتی امروزی از آنها به دست داده باشند؟
اسطوره‌ها شاید بنیاد ادبیات جهانی باشند، ما کهن‌ترین و کلی‌ترین مباحث سرنوشتی انسانی را در اسطوره‌ها می‌یابیم. شاید هر آن روایت امروزی قرائتی نو و تحریری مدرن از موضوعات و نمادهای دنیای اسطوره باشد. البته به نسبت دیگر مکتب‌ها، در مکتب کلاسیک رجوع به اسطوره بسیار فشرده‌تر است. بیشتر شعرهای روایی شیلر یادکردی از ارج خدایان دنیای اسطوره‌اند. بخش‌های زیادی از «فاوست» گوته در عمل گفتگویی با اسطوره‌اند، با هدف ارائه تفسیر و تعبیری تازه از آن‌ها. من به جز «مرگ پوتیا» دو اثر اسطوره‌ای دیگر هم در این مجموعه گنجانده‌ام. با نقل قولی از یک ادیب آلمانی که در تعریف جایگاه اسطوره در فرهنگ بشری می‌گوید: «به عقیده هلدرلین شاعرانه است سکونت انسان بر خاک. من می‌گویم بلکه اسطوره‌ای است این سکونت. هر جا که ما در پی حقیقت می‌گردیم، با اسطوره روبه‌رو می‌شویم...». اما در میان نویسندگان مدرن آلمانی‌زبان گمان می‌کنم دورنمات بیش از دیگران به تحلیل اسطوره پرداخته باشد، آن‌هم به‌طور متمرکز. توماس مان اسطوره را بیشتر برای استعاره به خدمت می‌گیرد، ولی دورنمات از نگاه قرن بیستم هرباره تحلیلی نو از اسطوره ارائه می‌دهد. طبیعی است، او در این زمینه نوآور نبود. برخورد نقدآمیز و پرطنز او به اسطوره یک پیشگام بزرگ دارد و آن لوسیان است که خود نویسنده‌ای از دوران یونان باستان بود.
  تردید و بدبینی نسبت به انسان و آینده او به روشنی در همین داستان دورنمات دیده می‌شود و این ویژگی دورنمات را نقطه مقابل کسی چون برشت قرار می‌دهد. این نوع بدبینی و شک فلسفی در سنت ادبیات آلمانی‌زبان ریشه دارد و مثلا در آثار چهره‌ای مثل گوته نیز دیده می‌شود و به‌طور کلی ادبیات آلمانی‌زبان پیوند عمیقی با فلسفه داشته است. این‌طور نیست؟
دورانی که این نویسندگان در آن زندگی می‌کرده‌اند، و مشاهده رویدادهای این دوران‌ها، به‌یقین آن‌ها را بیش از پیش به طرف شک فلسفی سوق داده است. گوته در سرآغاز روزگار شکل‌گیری نظام سرمایه‌داری بی‌شفقت بدوی زندگی می‌کرد، با کارگرانی که در این نظام شرایطی چندان بهتر از برده نداشتند. به‌علاوه رقابت کشورهای اروپایی بر سر تصاحب استعماری دیگر قاره‌ها و جنگ‌های خونین و طولانی ناپلئونی (که خود معلولی از این رقابت‌ها بود،) رویدادهای تلخ و سرنوشتی روزگار او  بودند. دورنمات هم کوتاه زمانی پس از جنگ جهانی اول به دنیا آمده است. تجربه جنگ جهانی دوم، کاربست بمب اتمی توسط امریکا، مهارناپذیرشدن رقابت اقتصادی میان کشورهای صنعتی، شکننده بودن دایمی صلح جهانی در دوران جنگ سرد مشایعان زندگی روزمره او بوده‌اند.
  به جز فلسفه، ادبیات آلمانی‌زبان خاصه در دهه‌های ابتدایی قرن بیستم با تاریخ هم پیوند عمیقی دارد و رمان‌ها و داستان‌های زیادی را می‌توان نام برد که اساسا رمان تاریخی محسوب می‌شوند، یا پس‌زمینه‌ای تاریخی دارند. چرا ادبیات آلمانی‌زبان تا این حد به تاریخ توجه داشته است؟
رمان یا نوول تاریخی در همه حال سنخی پایدار از رمان‌نویسی است و زندگی گذشتگان را نه از دیدگاه آماری یا تحلیل سیاسی-اجتماعی، بلکه از دیدگاه سرنوشت فرد نشان می‌دهد. با  این روش خواننده  ارتباطی عاطفی و شخصی با گذشتگان پیدا می‌کند. قرن بیستم برای مردم آلمان بسیار پر حادثه بوده است. در تسلسل فشرده رویدادهای گرانبار تاریخی، تفسیر هر رویداد و اشراف یافتن به همه جوانب آن شاید در کوتاه‌مدت مشکل باشد. در این موارد داستان تاریخی می‌تواند نقش تمثیل پیدا کند، وسیله‌ای بشود برای قیاس دوران‌ها، تا ملت‌ها ببینند در این یا آن مورد همخوان، بزنگاه‌ها و ورطه‌های تاریخی چه سرنوشتی برای آن‌ها رقم زده‌اند.
  در توضیحات کتاب به تعریف توماس مان از ادبیات اشاره کرده‌اید، این‌که ادبیات از نگاه او والاترین نوع «آفرینش‌گری نقادانه» است و داستان‌های «مرگ پوتیا» نیز هریک به گونه‌ای نمونه‌ای از این آفرینش‌گری نقادانه هستند. توماس مان یکی از بهترین نمونه‌های نویسندگانی است که آثارش ترسیم‌گر روح زمانه‌شان هستند. طبق این تعریف توماس مان، ادبیات عرصه‌ای جدا از اجتماع نیست و نویسنده هم نمی‌تواند بیرون از تناقض‌ها و تضادهای جامعه‌اش باشد. نظرتان در این مورد چیست؟
درست است، توماس مان نگاهی اخلاقی به ادبیات دارد، وانگهی قرارگرفتن در مقابل ضرورت مبارزه با فاشیسم هیتلری او را به طرف سیاست سوق داد. ولی او با وجود این، انگیزه سیاسی یا تعهد اجتماعی را در آثارش دخالت نمی‌داد. به بیانی خلاصه‌تر می‌شود گفت هنر را برای هنر می‌خواست، نه وسیله‌ای برای مبارزه اجتماعی. حتی معتقد بود تعهد اجتماعی در نهایت کار نویسنده را به کپی‌برداری می‌کشاند. استدلالش هم این بود که ادبیات در ذات خود انسان‌دوستانه است و ضرورتی ندارد جداگانه به آن چاشنی اخلاقی یا سیاسی اضافه کنیم. او در زندگی شخصی‌اش هم آدمی محافظه‌کار بود، غنای انسان‌دوستانه آثارش بیشتر از هر چیز در سنت فلسفی و ادبی نهضت روشنگری قرن هجدهم ریشه دارد. نقد سیاسی او مشخصا در مقالات اجتماعی‌اش می‌آمد. توماس مان به دلیل شهرت بسیار، در دورانی از  مهاجرتش، هنگامی که در امریکا به سر می‌برد، از حمایت روزولت برخوردار بود و متفقین برای مبارزه تبلغاتی- فرهنگی با هیتلر، بسیاری رسانه در  اختیارش قرار می‌دادند.
  اگرچه در مجموعه «مرگ پوتیا» داستان‌هایی از نویسندگان معاصرتر  مثل بوتو اشترائوس و پاول وینس و... هم دیده می‌شود، اما به‌طور کلی گرایش شما در ترجمه معطوف به نویسندگان کلاسیک و کلاسیک مدرن آلمان بوده است. حتی نویسندگان جدیدتری مثل اشترائوس و دیگران نیز در نیمه اول قرن بیستم متولد شده‌اند. چرا هیچ‌وقت به سراغ ادبیات امروز آلمان نرفته‌اید؟
هر سال بسیاری نویسنده جوان به عرصه ادبیات آلمانی درمی‌آیند. شناخت این‌ها، با توجه به محدودیت رفت و آمد و حتی خرید کتاب از خارج از کشور، امر آسانی نیست. تهران، از نظر شمار جمعیت و سطح دانش این جمعیت، خودش به تنهایی یک کشور است. با این حال در این شهر کتابخانه یا کتابفروشی آلمانی وجود ندارد. لذا من که سال‌هاست دیگر ارتباط خود را با آلمان تازه نکرده‌ام، ناچارم به دانش گذشته‌هایم بسنده کنم. ضمن آن‌که در ادبیات کلاسیک و کلاسیک مدرن هنوز به کفایت گنج برای کشف یافت می‌شود. لطمه این محدودیت انتخاب این است که از معرفی آثار ادبی روز آلمانی بازمی‌مانم. از طرفی دیگر با تمرکز بر ادبیات کلاسیک، آنچه ترجمه می‌کنم، اثری است که گذشت زمان بر ماندگاری و اهمیت آن مهر تایید زده است. برای ترجمه آثار کلاسیک، در ضمن آدم زمین محکم‌تری در زیر پا دارد، چون برای درک بهتر آن‌ها معمولا در هر سطحی به کفایت شرح و تفسیر در دسترس هست.
  چرا در «مرگ پوتیا» داستانی از کافکا انتخاب و ترجمه نکرده‌اید؟ آیا غیبت کافکا به این خاطر است که آثار او به فارسی ترجمه شده‌اند؟
کافکا به کفایت به فارسی معرفی شده است، چه مستقیم به واسطه خودآثارش، چه با تفسیرهای فراوانی که آثارش دیده‌اند. خوانندگان فارسی‌زبان با ترجمه‌ای که صادق هدایت از «مسخ» او کرد، اول بار با ادبیات مدرن اروپا و شیوه درون‌گرایانه این ادبیات آشنا شدند. مکتب اکسپرسیونیسم از حیث موضوع و موتیف خویشاوندی‌هایی با آثار کافکا دارد، به‌همچنین آثار بسیاری از  نویسندگان اوایل قرن بیستم، یعنی دورانی که بر اساس داوری نیچه -که زمانه خود را از دید فرهنگی منحط می‌دانست- «ادبیات دوران انحطاط» لقب گرفته است. من از این دوره اثری از ولفگانگ هیلدس هایمر آورده‌ام که نشان می‌دهد شیوه نگاه کافکا به جهان، شیوه‌ای استثنایی نیست، بلکه نظیر دارد و وحشت‌های او را چندین نویسنده دیگر همروزگارش، در این دوران بیگانگی دولت‌ها با انسان‌ها، احساس می‌کرده‌اند. دیگر نمونه‌ای که از این دوره در این مجموعه گنجانده‌ام، دو داستان از گنورگ هایم است که گمان می‌کنم به این ترتیب برای اولین بار به خواننده فارسی‌زبان معرفی می‌شود. هایم البته به شاعری شهرت دارد و با وجود آن که عمری کوتاه داشت و بیش از بیست و پنج بهار در عمر خود ندید، از لحاظ نوآوری در شیوه بیان، الگوی شاعرانی چون برتولت برشت و گتفرید بن قرار گرفت، زیرا که در شرح وحشت‌هایش از جامعه ماشینی شده‌ای که توده‌های آن در اسارت کلان‌شهرها پیوسته زیر سایه خطر جنگ روز را به شب می‌رساندند، توصیف‌هایی عریان و اغراق‌آمیز دارد. از هایم تن‌ها پنج داستان کوتاه به جا مانده که فضای آن‌ها هم مانند فضای شعرهایش غرابت‌انگیز و وهم‌آلود است. میان او و دنیای کافکا شباهت بسیار است، با این تفاوت که شخصیت داستان‌های کافکا همیشه فرد است، فرد در تنهایی و انزوای خود. هایم اما بر عکس، اغلب توده‌ها را در شرایطی کافکایی ترسیم می‌کند.
  آیا در آینده باز هم به سراغ انتشار آنتولوژی خواهید رفت؟ چه آثاری آماده انتشار دارید و آیا ترجمه جلد دوم «فاوست» را تمام کرده‌اید؟
بله، پیگیر هستم آثاری  پیدا کنم که بتوانند در تعداد و حجم باز چشم‌انداز دیگری به روی ادبیات آلمانی باز کنند و معرف چند نویسنده دیگر آلمانی‌زبان باشند. البته در این میان رمان دیگری از دورنمات ترجمه کرده‌ام با عنوان «مرد یونانی خواهان همسری یونانی» که از آثار دهه شصت این نویسنده است، رمانی اجتماعی، شاداب و بسیار طنزآمیز درباره کارمندی سربه‌زیر و ساده‌لوح با یک ترقی افسانه‌ای اما بسیار مشکوک در شغلش. در ضمن کار ترجمه جلد دوم «فاوست» را هم از هر لحاظ به اتمام رسانده‌ام و فقط می‌ماند امر چاپ آن.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST