کد مطلب: ۲۴۱۷۵
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹

ما انگار محکوم شده‌ایم به طغیان

رضا فکری

آرمان ملی: حضور منیرالدین بیروتی (۱۳۴۹ بغداد) در کلاس‌های هوشنگ گلشیری و بعدها کلاس‌های شهریار مندنی‌پور، که تاثیر آنها در داستان‌های او مشهود است، از او داستان‌نویسی ساخته که با تکیه بر زبان و نثر، سعی در خلق و ایجاد فضاهای نو دارد، به‌ویژه اینکه در هر اثر او می‌توان ردپای یک تکنیک و فرم متفاوت را جست‌وجو کرد. مجموعه‌داستان‌های «فرشته»، «تک خشت» (برنده جایزه گلشیری)، «دارند در می‌زنند»، «آرام در سایه)، و رمان‌های «چهاردرد» (برنده جایزه گلشیری)، «سلام مترسک»، «ماهو» و «بحر و نهر» آثار او در طول این سه دهه است. آخرین اثر او رمان «بوی مار» است که به تازگی از سوی نشر نیماژ منتشر شده است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی به‌مناسبت انتشار «بوی مار» است؛ رمانی که بار دیگر نشان از جدیت نویسنده‌ای دارد که تلاش می‌کند دغدغه‌هایش را که به قول خودش «خواب و خوراک» را از او گرفته با مخاطبان در میان بگذارد: دغدغه‌هایی از جنس انسان و هستی

«بوی مار» در راستای آثار پیشینتان و حول محور گم‌گشتگی انسانِ عصر مدرن روایت می‌شود. انسانی که نه‌تنها امکانات و ابزار ارتباطی پیشرفته او را به آسودگی نرسانده، بلکه دغدغه‌هایش را هم بیشتر کرده. او در میانه‌های همین فقدان رابطه موثر و سازنده است که مدام «انسانم آرزوست» را جار می‌زند و به‌دنبال کسی می‌گردد که راه و رسم آدمیت را بشناسد. چرا چنین انسانی با همه سرگشتگی‌ها و جست‌وجوهای بی‌نتیجه‌اش، تا این اندازه برایتان مهم است؟

گمان می‌کنم هر نویسنده‌ای در درجه اول انسان است که برایش مهم است، در هر شکل و هر وضعیتی که باشد؛ البته که من نه نویسنده‌ام و نه با این تعریفی که از نویسنده داریم می‌بینیم می‌خواهم باشم. من فقط دغدغه‌هایم را می‌نویسم. لابد این دغدغه‌ها خواب و خوراکم را گرفته بوده که روی کاغذ آمده است. حالا به درد کسی بخورد یا نه آن دیگر با من نیست. اما فکر می‌کنم آدم همین که فهمید زنده است و زندگی باید بکند مفهوم انسانیت و خودِ انسان برایش می‌شود مساله، ها؟ مثلا یک ماشین هیچ وقت مساله‌اش این نیست که چرا ماشین است، اما انسان هر ساعت از خودش می‌پرسد من چرا باید این جایی باشم که الان هستم؟ و هزار چرای دیگر. البته خیلی‌ها از این سوالات خوششان نمی‌آید و خب حق دارند؛ چون سوال‌کردن یعنی بی‌خوابی و بی‌خوراکی...

ظاهرا برای این انسان به‌تنگ‌آمده و دلزده از جهانی که به هیچ روی پذیرای او نیست، نوعی عرفان برای اتصال به مبدأ و معبود در نظر گرفته‌اید. شخصیت عمید در «بوی مار»، وقتی دلسرد و ناکام در کنج زندان نشسته، مدام به یاد حرف‌های نیرفام می‌افتد و حکمتِ او را بیش از سایر راه‌های پیشِ رو، مایه رستگاری خود می‌داند. آیا این میراث عرفانی را به‌عنوان نسخه راهگشا برای نجات انسان سردرگم امروزی می‌توان توصیه کرد؟

اول بگویم که من هیچ نسخه‌ای برای هیچ کسی، نه دارم و نه می‌توانم داشته باشم. اینکه از عرفان حرف زدی خب این عرفان چه بخواهیم چه نخواهیم بخشی از وجودمان شده است. در فرهنگمان، در سنتمان، در سلول سلولمان وجود دارد. اما فهمِ عرفان یک چیز دیگری است. ما در طول هزار سال تاریخمان آنقدر پرت‌وپلا به اسم عرفان داریم که اگر اهل و آشنا نباشی می‌رسی به بیراهه که خب من توی «بحر و نهر» یک ذره به آن پرداختم. اما اینجا نمی‌دانم چه جوری بگویم و چه بگویم بیشتر از آنچه در خود کتاب گفته‌ام. فقط همین را می‌گویم که عرفان چیز عجیب و غریب‌وغولی نیست. همین که بدانی چه می‌خواهی و پای آن جانت را هم نثار کنی عارفی حالا عارفِ خدا هستی یا عارف ِ ابلیس، آن بحث دیگری است.

به‌نوعی «بوی مار» را می‌شود رمانی متکی بر شخصیت هم در نظر گرفت. عمید پیچیدگی‌هایی دارد که در هر بخش از داستان قسمتی از آن رو می‌شود. هم عارف‌مسلک است و هم ابعاد غریزی و انسانی برجسته‌ای دارد. آشنایی و رابطه پرشروشور او با غزال نمونه‌ای از همین بُعد از شخصیت اوست. خشمش در برابر صهبا، رفتار پدرانه‌اش در قبال مونا (برادرزاده‌اش) و همین‌طور رفتار غیرهمدلانه‌اش با دیگران، او را مردی جمع اضداد نشان می‌دهد. انگار خواسته‌اید این شخصیت را برای مخاطب، شناخت‌گریز و دست‌نیافتنی به تصویر بکشید، اینطور نیست؟

عمید آمد نشست روبه‌روی من و شب و روز مزاحم من و زندگی من بود. باید یک جور دَکش می‌کردم. خب نوشتم تا برود دنبال کارش و من هم برسم به زندگی‌ام. حالا شناخت گریز شده واقعا؟ نمی‌دانم. به‌اش فکر نکرده بودم. من هرچی دیدم نوشتم.

عصیان هم از دیگر مشخصه‌های شخصیت عمید است. او اگرچه متمایل به طریقت و عرفان است، اما روحش با آرامش قرین نیست؛ بی‌تاب است و با هر دری که با ضرب و زورِ ریاضت و تمرین باز می‌کند به در بسته دیگری برمی‌خورد. چرا این شخصیت به هیچ شیوه‌ای نمی‌تواند عصیانش را مهار کند و درواقع پای‌نهادن در این طریقت برای او آرامش به ارمغان نمی‌آورد؟

گفتی عصیان. خب ببین خلقت با چه شروع می‌شود؟ ابلیس چرا عصیان کرد؟ خیلی ساده‌لوح باید باشیم که خیال کنیم آدم‌ها با یک نسخه سر به راه می‌شوند و آدم می‌شوند. نه. تو در هیچ زمینه‌ای نمی‌توانی ادعا کنی که می‌دانی چرا فلان کار را کردی؟ و همین ندانستن خشمی‌ات می‌کند و همین خشم خودت را علیه خودت می‌شوراند. ما انگار محکوم شده‌ایم به طغیان. می‌دانی گاهی فکر می‌کنم که ما هر ساعت داریم در خلقتی نو قدم بر می‌داریم؛ یعنی تو در هر ساعت هم خدایی، هم ابلیسی، هم آدم و هم حوایی. ها؟ پس هر روز انگار باید از نو همه چیز را تجربه و تفسیر کنی.

«خودویرانگری» از دیگر بن‌مایه‌های رمان است و شخصیت عمید در آغاز با خودسوزی مادرش این بحث را باز می‌کند و مدام در پی کشف ابعاد گوناگون آن است. او خود نیز چنین افکاری را در سر می‌پرورد و به تأسی از مادرش قصد دارد خودش را میان کتاب‌هایش آتش بزند. شکل دیگری از رفتارهای خودویرانگرانه را می‌توان در صهبا (زن عمید) دید که پس از آنکه تأیید و توجه مدنظرش را دریافت نمی‌کند، بی‌قید و افسارگسیخته به دنبال هر آن چیزی می‌رود که او را زودتر به انتهای راه زندگی می‌رساند. انگار این رفتارهای خودویرانگرانه نه از سر استیصال محض که واکنشی ارادی به بی‌مهری و کم‌اعتنایی آدم‌های تأثیرگذار زندگی است. انگار جز خودویرانگری، برای معضلِ رهاشدگی و تنهایی راهی وجود ندارد.

ببین من خیلی فکر کردم و می‌کنم به اینکه چرا آدم‌ها با اینکه می‌دانند یک چیزی بد است باز می‌روند به سراغش. مثلا برخی مذهبی‌ها نمی‌دانند بهشت و جهنم هست؟ ها؟ نمی‌دانند گناه بد است؟ پس چرا اینقدر گناه و بدی می‌کنند؟ خب انگار ماجرا به این سادگی‌ها هم نیست. آدم در ذات خودش خودویرانگر است. می‌دانی چرا؟ چون نمی‌خواهد تن به هیچ قانونی بدهد. چرا؟ چون هر قانونی، بله، هر قانونی، طبیعی‌بودنش را زیر سوال می‌بَرَد. و آدم این را برنمی‌تابد. تمام تاریخ این را نشان می‌دهد. هیچ مقطعی از تاریخ نیست که توی آن تو خون و خونریزی و جنایت و کثافت نبینی. خب این یعنی چی؟ به گمانم یعنی اینکه آدم به هر قیمتی که شده می‌خواهد بگوید من فرمانبر ِ هیچ قانونی خارج از خودم نیستم. و برای اثبات این حتی حاضر است خودش را هم نابود کند.

به نظر می‌رسد شخصیت زن‌ها در «بوی مار»، دو سر طیف قرار دارند؛ یا مقبول و کاملند یا مذموم و اصلاح‌ناپذیر. از صهبا گرفته که گرچه ابتدا صمیمانه به عمید دل می‌بازد، اما با فقدان همراهی و همدلی او زندگی‌اش را به قهقرا می‌برد، تا صبا و مونا و مادر که چهره‌ای معصوم در ذهن عمید دارند. غزال هم پس از دلخوری‌هایی که بین او و عمید شکل می‌گیرد از محبوبی تمام‌عیار، به موجودی غدار بدل می‌شود. در واقع همواره چیزی هست که این زن‌ها را به انتهای طیف سوق دهد. چرا در میانه این طیف جایی برای آنها نیست؟

انگار یک‌جوری همان بحث زن اثیری و لکاته را پیش کشیدی. من گمان نمی‌کنم این جوری باشد. هیچ توضیحی هم ندارم. فقط می‌توانم بگویم زن یعنی زیبایی، و خب زیبایی هیچ وقت حد وسط ندارد. نه! هر چی فکر می‌کنم می‌بینم زیبایی حد وسط ندارد. زیبایی دو سر دارد که هر دو سر آن هم هولناک است. اصلا زیبایی همیشه هولناک است؛ چون وادارت می‌کند غول بشوی. و خب قد و قامت متوسط شایسته غول نیست، هست؟

شما قالب نامه را مناسب حال‌وهوای شخصیت عمید در نظر گرفته‌اید. او اغلب برای دیگران (برادر، معشوق و همسر) نامه می‌نویسد درحالی‌که می‌تواند تلفنی و یا با شیوه‌های دیگری با آنها ارتباط برقرار کند. فکر نمی‌کنید با این شیوه تک‌گویی و بی‌حضور مستقیم آدم‌های تأثیرگذار زندگی عمید، هم امکان شناخت آنها کمتر شده، هم معیار قضاوتی که موید یا نافی ادعای عمید درباره آنها باشد از مخاطب گرفته شده و هم واقعیات داستانی از عینیت فاصله گرفته‌اند؟

نه. بحث عینیت را پیش نکش! ماجرا می‌شود. نامه یعنی فاصله. تلفن و اینترنت و این کوفت‌های مدرن فاصله‌ها را کم کرده است؟ خب، اینها حتی کلمات را هم نابود کرده‌اند. من دنبال کلمه هستم. هر چیزی که از خون و حس و حال سرشار باشد. گفتن فاصله‌ها را بیشتر می‌کند. اما نوشتن فاصله‌ها را کم می‌کند؛ یعنی من این جوری خیال می‌کنم. تو هم بگذار با این خیالات پرت خوش باشم.

برخلاف اینکه عمید همواره بر سادگی و صراحت در رفتار و گفتار تأکید دارد و به آن بارها در نامه‌ها و گفت‌وگوهایش اذعان می‌کند، اما هیچ‌گاه رودررو با آدم‌های مهم زندگی‌اش حرف نمی‌زند. همواره با واسطه کسی دیگر، یا با نوشتن است که حرف‌هایش را به گوش آنها می‌رساند. وقتی می‌خواهد با زنش حرف بزند، خواهر او را واسطه قرار می‌دهد و یا از طریق برادرزاده‌اش حرف‌های برادرانش را می‌شنود و همواره حائلی میان او و دیگران وجود دارد. فکر نمی‌کنید این در پرده و با میانجی سخن‌گفتن اتفاقا به پیچیدگی‌های او بیشتر دامن می‌زند؟ اصلا انگیزه این اجتناب از رویارویی مستقیم با آدم‌ها چیست؟

همین که تو به جای حرف‌زدن برای کسی می‌نویسی یعنی درونت بد غوغایی درگرفته است. مساله، مساله حضور و غیاب است. تو در حضور کسی نمی‌توانی به او فکر کنی. یا حتی به خودت که با او در ارتباطی. نه. اما در غیاب او مدام به او فکر می‌کنی. یعنی غیاب او حضور مداوم اوست. حالا گاهی دیوانه‌ای پیدا می‌شود که می‌خواهد هر حضوری را از طریق غیاب حس کند و با این حس حال کند.

شکل زندگی عمید و رفتارهای او از زمانه‌اش فاصله دارد. او کمتر از تلفن، یا اینترنت بهره می‌گیرد. محیط زندگی او حداقل امکانات رفاهی روز را دارد. استنتاج‌های او نیز بیشتر به فیلسوفانی چون کانت نزدیک است تا فیلسوفان متاخرتر. چرا این‌همه فاصله میان او که شخصیتی روشنفکر نشان داده می‌شود با دوره‌ای که در آن زیست می‌کند وجود دارد؟

آره درست گفتی. خب ببین ما هنوز واقعا در دویست سال پیش داریم زندگی می‌کنیم. یعنی جوهره ما هنوز در دویست سال قبل گیر کرده و جلوتر نیامده است. حالا تو بگو مشت نمونه خروار؛ یعنی مثلا صَدَش که این باشد تو دیگر نَوَد و هشتاد و هفتادش را خودت حدس بزن.

بخش اول کتاب، «زندان در آزادی» نام دارد. عمید در این برهه از زندگی‌اش گرچه آزاد است، اما خود را در قید آدم‌های دوروبرش می‌بیند؛ صهبا (همسرش)، غزال (زن محبوبش)، مونا، صبا و حتی پدر تازه درگذشته‌اش. اما در بخش دوم، «آزادی در زندان»، مسأله به نظر برعکس می‌رسد. او گرچه در بند و محبوس است، اما خود را خلاص از همه دنیا می‌بیند. به نظر می‌رسد او در تحلیل مفهومِ «آزادی» کاملا متفاوت از منطق رایج عمل می‌کند، این‌طور نیست؟

خب آره درست است. متفاوت. این تفاوت جوهره ادبیات و اصولا ذات هنر هم هست.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST