وینش: در روزهای اول دستور «در خانه بمانید» در پی بیماری همهگیر کرونا، تغییرات اضطرابآلودی در یکی از مشهورترین سرآغازهای ادبیات انگلیس در توییتر سربرآورد. ۱۶ مارس: «خانم دَلُووی گفت او خودش دستگیره درها را ضدعفونی میکند.» ۱۹ مارس: «خانم دلووی گفت او خودش ضدعفونیکننده را میخرد.» ۲۳ مارس: «خانم دلووی گفت او خودش ویروس را میگیرد.» (این توییت همراه با یک عکس از یک بازار گل شلوغ در شرق لندن بود). ۲۴ مارس: «خانم دلووی گفت او خودش عکس گلها را اسکرول میکند.» ۳۱ مارس: «خانم دلووی گفت که گلها را تحویل خواهد داد چون نیاز غیرضروری بودند، ولی مطمئناً حداقل ۳۰ درصد به پیک انعام خواهد داد.» ۳ آوریل: «خانم دلووی گفت او خودش خرید اینترنتی مواد غذایی را انجام خواهد داد.» ۵ آوریل: «خانم دلووی گفت او خودش ماسک درست میکند.»
خیلی عجیب است که تعداد زیادی از مردم در بحبوحه این بحران خاص به خانم دلووی ویرجینیا وولف رسیدهاند و نه به این دلیل که صفحات آغازین این رمان احتمالا نشاطآورترین نمونه در بین آثار غربی است. خانم دلووی همانطور که صبحش را در تلاش برای آماده کردن خانه برای مهمانی عصرش شروع میکرد، اندیشید: «چه تفریحی! چه کیفی!» درست زمانی که معمولیترین کارهای ما مثل خرید و پیادهروی بااهمیت و موضوع مرگ و زندگی به نظر میرسد، دیدگاه کلاریسا در مورد خرید روزمره به عنوان یک ماجراجویی پرمخاطره و با روشی عجیب و غریب طنین انداز شده است. حالا همه ما خانم دلووی هستیم.
خانم دلووی در ۱۹۲۳، پنج سال بعد از آنفولانزای همهگیر جهانی که بین پنجاه تا صد میلیون نفر را کشت، نوشته شده است. کلاریسا دلووی یکی از نجاتیافتگان است. در صفحه دوم کتاب یکی از همسایههای کلاریسا او را تماشا میکند و میبیند او «از زمان بیماریاش رنگ و رویاش سفید شده است.»، در پاراگراف بعدی ما میفهمیم که قلب او «به خاطر آنفولانزا... مبتلا شده است.» گرچه به آنفولانزای ۱۹۱۸ هرگز مستقیماً اشاره نمیشود، اما محقق ادبی الیزابت اوتکا در آخرین کتابش مدرنیسم ویروسی: پاندمی آنفولانزا و ادبیات بین دو جنگ بیان میکند که «هر ارجاعی به آنفولانزا در سال ۱۹۲۵، بهویژه آن نوعِ با عوارض بادوامتر، پاندمی را تداعی میکند.» مایهی کلیدی رمان، مثل به صدا درآمدن مداوم زنگها (تشبیه شده به «حلقههای سربی که در هوا حل میشوند») پاندمی را به ظریفترین شیوهها تداعی میکند. اوتکا مینویسد یکی از پدیدههایی که بیشتر از هر چیزی با کسانی که از آنفولانزای همهگیر، جان سالم به در برده بودند مرتبط است «صدای مداوم ناقوسی است که برای قربانیها نواخته شد.»
وولف تجارب شخصی فراوانی با آنفولانزا داشت. مادرش در اثر نارسایی قلبی ناشی از آنفولانزا در سال ۱۸۹۵ درگذشت، مصیبتی که اولین شکستهای بیشمار عصبی وولف را به وجود آورد. وولف خودش بین سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۵ با چندین بیماری جدی روبرو شد که مجبورش کرد مدت طولانی بستری شود. آنفولانزا دقیقاً مثل قلب کلاریسا، بر قلب او نیز تاثیر گذاشت و ممکن است در بدتر شدن سلامت روانی او در این دوره نقش داشته باشد. او در سال ۱۹۲۲ به توصیه پزشکش جورج سیوج (الهامبخش کاراکتر سر ویلیام برادشاو در خانم دلووی) سه تا از دندانهایش را برای پیشگیری از عفونتهای بعدی کشید.
وولف مثل هرکس دیگری اثرات بلند مدت ویروسها را که میتوانند به بدن و جامعه آسیب بزنند میدانست. اما همچنین میدانست که همه قادر به صحبت کردن از آن یا خواهان شنیدن درباره آن نیستند. وولف در مقاله خود «در باب بیمار بودن» در سال ۱۹۲۶ نوشت: «انتظار میرفت رمانها به آنفولانزا اختصاص داده شوند.»
ادبیات تمام تلاش خود را کرده تا ثابت کند دغدغهاش ذهن است و بدن لایه شیشهای سادهای است که روح از درون آن روشن و واضح به نظر میرسد و جز برای یک یا دو هیجان مثل میل یا طمع، خالی، ناچیز و ناموجود است. برعکس، خلاف آن کاملا درست است. بدن تمام روز و تمام شب در حال مداخله است و موجود زنده فقط میتواند به صفحه -کثیف یا شفاف- نگاه کند و نمیتواند حتی لحظهای مانند غلاف چاقو یا غلاف نخودفرنگی از بدن جدا شود.
پاندمی ۱۹۱۸ کمتر از انتظار معمول از واقعهای که بر اساس برخی آمارها بیش از پنج درصد جمعیت جهان را از بین برد، در ادبیات و فرهنگ ردپا به جا گذاشته است. این مسئله تا حدی به این دلیل است که در سالهای ۱۹۱۸ و ۱۹۱۹ اتفاق افتاد؛ یعنی درست زمانی که جنگ جهانی اول رو به پایان بود و تحت الشعاع آن قرار گفت. اوتکا مینویسد: «میلیونها کشته بر اثر آنفولانزا، آنطور که تاریخ با تلفات جنگی برخورد میکند به حساب نمیآمد و نمیآید.» حتی در آن زمان، ضعف پوشش خبری مربوط به پاندمی نسبت به جنگ وجود داشت و حافظه تاریخی بر این شکاف بین بازنمایی دو واقعه افزوده است.
اوتکا مینویسد در حالی که مردم عادت داشتند مرگهای جنگ را ایثارگرانه و قهرمانانه بدانند، پاندمی جلوه مرگ به عنوان یک فداکاری معنادار را زدود. «مرگ در نبرد میتواند شجاعانه به نظر برسد»، اما «چیزی تحقیرآمیز در مورد مرگ بر اثر آنفولانزا در زمان جنگ وجود داشت.» برای نویسندهها نیز «نوشتن در مورد آنفولانزا نقض وفاداری و میهنپرستی و طفره رفتن از مسئلهای مهمتر برداشت میشد، بنابراین نمایش آن زیرزمینی شد» تمایز بین جنگ و آنفولانزا جنسیتی نیز بود. باز بنا بر نقل اوتکا «در ۱۹۱۸ زنان نیز به اندازه مردان در معرض خطر شدید بودند و فضای خانگی همانند خطوط مقدم مرگبار شد. جنگ با همه مرگهای مردانهاش تبدیل به قصه شد و پاندمی با قربانیان زن و مردی که از پای درآمدند یک سرانجام توخالی بود.»
برخلاف آنفلوانزا، جنگ بزرگ در خانم دلووی در شخصیت سپتیموس اسمیت، جانباز جنگی که از توهم رنج میبرد و در نهایت با پرت کردن خود از پنجره خودکشی میکند آشکارا ظاهر شده است. اکثر منتقدان، سپتیموس را یک بیمار با اختلال استرس پس از سانحه میدانند، آنچه در آن زمان به عنوان «شوک بمباران» (اختلال روانی ناشی از طولانی مدت قرار گرفتن در معرض جنگ و بهویژه بمباران) شناخته میشد و داستان او را به عنوان نظر وولف در مورد شکست جامعه انگلیس در پشت سر گذاشتن وحشت طولانی جنگ قلمداد میکنند. اما اوتکا استدلال میکند که علائم او (هذیان و توهم) که به عنوان «علت بیثباتی کوتاه مدت و طولانی مدت ذهنی» شناخته میشد با آنفولانزا نیز همخوانی دارد. «او به سادگی ممکن بود از ترکیبی از هر دو رنج ببرد: سربازان در طول اپیدمی ۱۹۱۸ به میزان بسیار زیادی آلوده شدند. گذشته از اتیولوژی ادبی، این ایده که فداکاری تراژیک سپتیموس، رنج «بیمعنایی» کلاریسا را بازتاب میدهد، کمک کرده که اوج تا حدی گیجکننده رمان معنی پیدا کند. اوجی که در آن کلاریسا از مرگ سپتیموس درس میگیرد و به فکر فرو میرود، «این مصیبت کلاریسا بود، ننگ او بود» مصیبت جنگ و ننگ بیماری در رمان وولف بههم پیوند خوردهاند.
خواندن خانم دلووی به عنوان (حداقل در بخشی) «رمانی اختصاص داده شده به آنفولانزا»، باعث میشود لذت کلاریسا در پیمودن شهر به شکلی جدید دیده شود. بنابراین خواندن آن در میان پاندمی خودمان، ما را به مناظر شلوغ شهری که موقتاً بسته شدهاند و وولف در سراسر کتابش با عشق توصیف کرده، میبرد. لندن برای کلاریسا زنده به «شور زندگی الهی» است: تراکم جمعیت و شلوغی آن (دقیقا همان چیزی که در ۱۹۱۸ آن را مرگبار کرد) را نشانههای زندگی میدید.» در چشمان مردم، در تاب خوردن و رفتن، در پا بر زمین کشیدن، در سنگین قدم برداشتن، در غوغا و خروش، کالسکهها، ماشینها، اتوبوسها، ونها، ساندویچفروشها که میان مردم میخزند و پس و پیش میشوند، دستههای موسیقی بادی، ارگهای دستی، در پیروزی و جرنگ جرنگ و آواز بلند و شگفت هواپیمایی که بالای سر در پرواز است: اینها چیزهایی بود که کلاریسا دوست میداشت. زندگی، لندن، این لحظه در ماه ژوئن.
وقتی اخیرا کتاب را دوباره خواندم، این قسمت که همیشه من را هیجانزده میکرد، حتی باری قویتر داشت. توصیف روشن وولف از یک کلانشهر شلوغ، درست حالا، زمانی که خیابانهای شهرهای خودمان خالی است، گویی از یک رمان خیالی است. با این حال شوق زندگی کلاریسا با حس ترسی پنهان آمیخته است: «او همواره این احساس را داشت که زندگی کردن حتی یک روز هم، بسیار بسیار خطرناک است.»
این مقاله را به زبان انگلیسی در Why Anxious Readers Under Quarantine Turn to "Mrs. Dalloway" در نیویورکر میتوانید بخوانید.