اعتماد: ادبیات افغانستان در دو دهه گذشته جهشی چشمپوشیناپذیر داشته است و این جهش بلاتردید با مجموعه عواملی که بر زندگی مردم این کشور تاثیرگذار بوده، پیوند مستقیم دارد. اینها را شاید بتوان از مهمترین گزارههای گفتوگویی دانست که پیرامون وضعیت امروز ادبیات افغانستان و نیز جهان داستانهای محمدحسین محمدی با او داشتهام. گفتوگویی که از شباهتها و اشتراکها میان مردم دو کشور همزبان افغانستان و ایران میآغازد و به تفاوتها میرسد و آنچه برسازنده خاصیت آثار نویسندگان افغانستان است. چه چیز سبب بیشتر دیده شدن ادبیات دو دهه گذشته افغانستان در خارج از مرزهای این کشور شده؟ زیست متاثر از وقایع عمدتا تلخ این سالها اعم از جنگ و مهاجرت و ... چه تاثیری بر ادبیات افغانستان گذاشته؟ و اینها چگونه به زبان نویسندگانی چون محمدحسین محمدی راه یافته؟ درباره این موضوعات ساعتی با این نویسنده ۴۵ ساله افغانستانی مقیم سوئد گفتوگو کردم.
آنچه در نویسندگان و شاعران و بهطور کل مردم افغانستان برای من به شخصه جذابیت دارد و سبب نزدیک دیدن خودم به آنها میشود، زیستجهان آنهاست. اگر مفهوم زیستجهان را بنا به آنچه ادموند هوسرل تبیین کرده، پیشفرضهایی متاثر از تاثیر دوره تاریخی، جغرافیا و عناصر فرهنگی از جمله مذهب و... بدانیم که لایههای زیرین اندیشه و فرهنگ انسان را دربرمیگیرد، آنوقت بر اشتراکهای متعددی بین مردم دو کشور ناظر میشویم. از نظر شما اشتراک در کدام تجربههای زیستی بین نویسندگان دو کشور، جهان آثارشان را بیشتر به هم نزدیک میکند؟ از اینجا آغاز کنیم و برسیم به خاصیتها و تفاوتها.
همانطورکه گفتید، تاریخ و جغرافیا و عناصر فرهنگی مهمترین بخشهای این زیست مشترک است. به جز دوران معاصر، مهمترین دورههای تاریخی افغانستان و ایران مشترکند اما به گمان من زبان پارسی یکی از مهمترین زیستهای مشترک بین ایران و افغانستان است. از اشتراکات دینی، فرهنگی و اجتماعی که بگذریم، چیز دیگری که موجب میشود نویسندههای ما تجربههای مشترک داشته باشند و این تجربهها را میتوان در آثارشان دید، زیستن در استبداد و مبارزه با آن است. در ۱۰۰ سال اخیر نویسندههای دو کشور همیشه با استبداد درگیر بودهاند؛ البته هر گروه به گونهای. به خاطر این تجربههای مشترک زبانی، اجتماعی و سیاسی است که آثار نویسندههای ایران در افغانستان بسیار خوانده میشوند. حتی میتوان گفت بنا بر دلایلی در دو دهه اخیر آثار نویسندههای مطرح ایران بیش از آثار بسیاری از نویسندههای خود افغانستان در دسترس مردم قرار داشتهاند و خوانده میشوند. چون مردم نیز این زیست مشترک را داشتهاند و هرگاه آثار نویسندههای افغانستان نیز در ایران منتشر شدهاند، میتوان گفت تا جایی با استقبال روبرو شدهاند. اگر چه بنا بر نوع سیاست حاکم در ایران آثار نویسندههای افغانستان کمتر به ایران راه مییابند.
ادبیات افغانستان در دو دهه گذشته بسیار بیشتر از قبل دیده شده است. این هم در شعرها، داستانها و رمانهایی که در این سالها نوشته شده، مشهود است و هم البته در بازتاب فراوطنی ادبیات افغانستان و ترجمه آثار نویسندگان افغانستان به زبانهای دیگر. شما دلیل این جهش را چه میدانید؟
ادبیات و هنر افغانستان در دو دهه اخیر به بالندگی رسید و این رشد و بالندگی بیشتر دیده شد. البته بخشی از این دیده شدن به وضعیت جهانی افغانستان هم برمیگردد. تاکید میکنم فقط بخشی از آن اما بخش مهم آن برمیگردد به کیفیت آثاری که تولید شدهاند. بهطور مشخص اگر به ادبیات اشاره کنم، میتوان گفت ادبیاتی که در این دو دهه تولید شده است با ادبیات پیش از آن قابل مقایسه نیست و یک سر و گردن برتر است. هم در داستان و رمان و هم در شعر. یکی از مهمترین دلایل این رشد و بالندگی نیز مهاجرت انسان افغانستانی است؛ همچنان تغییر اوضاع سیاسی و اجتماعی و تکنولوژیکی در افغانستان. به جرات میتوان گفت که مهاجرت افغانستانیها به ایران مهمترین این مهاجرتها بوده است و پس از آن مهاجرت به دیگر کشورها. امروز نویسندهها و شاعرانی که در بستر مهاجرت در ایران بالیدهاند از مهمترین نویسندهها و شاعران ما محسوب میشوند. بازگشت این مهاجران به افغانستان نیز فضای ادبی داخل کشور را دگرگون کرد و جوانانی که در این دو دهه به ادبیات و هنر روی آوردهاند، آثار خوبی خلق کردهاند. نویسندههای افغانستانی در دو دهه ۷۰ و ۸۰ خورشیدی بیشتر به نوشتن داستان کوتاه گرایش داشتند و داستان کوتاه نوع ادبی غالب بود اما سالهای نود، دهه رمان است و نوشتن رمان طرفداران بیشتری یافت. جالب است که داستانکوتاهنویسان مطرح ما اکنون رماننویسان مطرحی نیز هستند.
مسلما تجربه زیستی نویسنده افغانستانی در دو دهه گذشته با این جهش نسبت مستقیم دارد و نمیتوان پیوند زیست و اثر نویسنده را در این بررسی نادیده گرفت. در این دو دهه اتفاقات زیادی در افغانستان افتاد و میتوان زوایای مختلفی برای بررسی به موضوع تعبیه کرد. میخواهم روایت شما را از خاصیت و تفاوت دو دهه گذشته در تاریخ معاصر ادبیات افغانستان بشنوم.
بلی، زیست مردم افغاستان در چهار دهه اخیر بسیار دگرگون شد و در دو دهه پایانی این سده شتاب این دگرگونی بیشتر و بیشتر شد. جدای اینکه مهاجرت و تغییر نوع ارتباطات دروازههای جهان را به روی ما مردم گشود، حوادث سهمگین و تلخ و شیرینی که بر ما گذشت، پر از قصههای شگفتند. قصههای شگفتی که در آثار نویسندهای ما نیز راه یافت. بخش مهمی از ادبیات همین قصهها و درونمایههای شگفت آن است. انسان افغانستانی پر از قصه است و نویسندهها توانستند این قصهها را با ساختار و تکنیک خوبی مکتوب کنند. در کنار این دو عنصر، زبان متفاوتتر برخی از نویسندهها نیز موجب بهتر دیده شدن ادبیات ما شد.
از زبان متفاوت نویسندههایی گفتید که در دو دهه گذشته داستان نوشتند. بیشک خود شما یکی از آنها هستید. اگر زبان متفاوتِ داستاننویس را محصول طبیعی زیست متفاوت او بدانیم، این تفاوت زبان نسبت به نویسندگان دیگر برای شخص شما چگونه به وجود آمد؟ مثلا در «انجیرهای سرخ مزار» یا در «از یادرفتن» و ... بهطور مشخص میخواهم قدری برای ما از این بگویید که در مقام داستاننویس چطور به زبان روایت هر قصه خود میرسید؟
زبان داستانی من بخشی از ادبیات مهاجرت است. زندگی در ایران بود که توجهم را به زبان و نوع گویش فارسی افغانستان به خود جلب کرد. از کودکی ناچار بودم فارسی را در مدرسه و کوچه با گویشی صحبت کنم و در خانه با گویشی دیگر. خانه برای من افغانستانی کوچک بود. حتا کوچکتر، مزارشریفی کوچک. این زیست دوگانه گویشی در یک زبان، موجب شد توجهم به گویش فارسی رایج در افغانستان بیشتر جلب شود. وقتی خاله مادرم به ایران آمده بود، مادر و مادرکلانم که با او گپ میزدند، منِ نوجوان تلاش میکردم هر چه نزدیکتر به آنها باشم و فقط گوش کنم و نحو جملهها و واژههایشان را ببلعم. آن وقتها هنوز حتی داستان هم نمینوشتم اما این توجه به فارسی رایج در افغانستان موجب نشد که از فارسی رایج در ایران غافل شوم. تلاش کردم با بهرهگیری از هر دو گویش فارسی به زبانی متفاوت داستانی برسم. تا جایی که چند باری نویسندههای هموطنی از من پرسیدهاند که چرا به فارسی رایج در کشور خود ما نمینویسی که مثل ایرانیها مینویسی. چون زبان داستانی من حتی بین نویسندههای افغانستان نیز تا حدی متفاوت بوده است. این رویکرد به زبان بین دیگر نویسندگان ما کمتر دیده میشود. البته زبان بسیاری از نویسندههای همدوره من زبانی سرگردان است که نتوانستهاند به زبان داستانیِ خوبی برسند. البته در سالهای اخیر در داستانهای نویسندههای جوان مهاجر به زبانی برمیخوریم که زبانی دوگانه است و شاید کمکم زبان ادبیات داستانی مهاجرت ما شمرده شود.
از مهاجرت و تاثیر آن در جهان داستانی نویسنده افغانستانی گفتید. مهاجرتی که خود پیرو پدیده تلخی مانند جنگ در سالیان متمادی در افغانستان بوده است. پدیده جنگ به چه صورتهایی در ادبیات داستانی افغانستان خود را نشان داده؟ کجاها دستمایه آثار بزرگی قرار گرفته و به امکانات ادبیات داستانی در افغانستان افزوده است؟ تجربه خود شما به عنوان کسی که خاطرات منحصر به فردی از جنگ در افغانستان دارید، چگونه در کارتان تاثیرگذار بوده؟
نزدیک به نیم قرن است که افغانستان روی آرامی را ندیده است و در هر دههای به گونهای آتش جنگ در آن شعله کشیده است و اکنون نیز که دو دهه از حضور نیروهای بینالمللی میگذرد و همه از صلح میگویند، شعله جنگ زبانه میکشد و قربانی میگیرد. زیست انسان افغانستان بسیار پرتلاطم بوده است. انسان افغانستانی حتی اگر خود را به سواحل به ظاهر امن رسانده باشد نیز روح و روانش با جنگ و کشورش درگیر است. اینجا است که به نظرم داستانهای ضدجنگ خلق شد. در آغاز که خطوط تا حدی مشخص بودند، عدهای داستانهای تبلیغی و جنگی از نوع «سبز» مینوشتند و عدهای از نوع «سرخ» اما در دهه هشتاد اندکاندک رویکرد ضد جنگنویسی و ادبیات جنگ غالب شد. قصههای ناگفته مکتوب شدند و مجموعه داستانهای ماندگاری خلق شدند؛ میتوانم از مجموعه «در گریز گم میشویم» آصف سلطانزاده نام ببرم و بسیار داستانکوتاههای دیگر. در رمان به نظرم باید هنوز بنویسیم تا به رمانهای بهتر و بهتر برسیم اما میتوانم از رمان کوتاه «مرگ و برادرش» از خسرو مانی نام ببرم که کار درخوری است و جنگ و زندگی و مرگ در سایه جنگ در آن به خوبی به تصویر کشیده شده است. این جنگ در داستانهای من نیز حضور پررنگی داشته است. کمتر داستانی نوشتهام که جنگ و آدمهایش یا سایه جنگ در آن حضور نداشته باشد. جغرافیای «انجیرهای سرخ مزار» جغرافیای جنگِ افغانستان است. جغرافیای «از یاد رفتن» جغرافیای آدمهای از یاد رفتهای است که در سایه جنگ زندگی میکنند. «ناشاد» جغرافیای سیاهی است که جنگ و سنت بر زنان تحمیل کرده است، «پایان روز» جغرافیای آدمهایی است که توسط جنگ به حاشیه رانده شدهاند و... من همه اینها را بهطور مستقیم و غیرمستقیم زیستهام. چه در دوران خردسالیام که در مزارشریف سپری شد و چه در دوران کودکی و نوجوانیام که در مشهد گذشت و جغرافیایی به نام افغانستان و مردمش و جنگها و سنتهایش از راه اخبار وارد زندگیام میشدند. با خانواده از جغرافیای جنگ گریخته بودم اما سایه جنگ با من بود و رهایم نمیکرد. هر صبح و شام با پدرم که به اخبار جنگ افغانستان گوش میداد، جنگ مرا در بر میگرفت؛ حتی بیش از مهاجرت و مسائلش. از همینرو است که جغرافیای داستانهایم پر از جنگ است و هنوز که هنوز است، مهاجرت و زندگی مهاجران در آنها حضور ندارند.
شما در تجربه زیستی خود علاوه بر اینکه از کودکی با موضوع جنگ مواجه بودهاید، مهاجرتهای مختلفی هم داشتهاید. این مهاجرتها شما را در مجاورت فرهنگهای مختلف و شیوههای گوناگون زندگی کردن قرار داده. چیزی که رضا براهنی نمود آن را در آثار خودش به عنوان نویسنده ترکتبار یا اکبر رادی به عنوان نویسنده گیلک - که هر دو از زبانی دیگر به فارسی آمده بودند- تحلیل میکند و معتقد است این تجربههای متنوع سبب «چندرگِگی» زبانی در اثر میشود. یا مثلا در مورد آغداشلو میگوید که زیستش در جاهای مختلف در دوران کودکی به او لهجهای مرکب از آن مناطق داده بوده اما این باعث نشد آیدین خودش را ببازد بلکه به تفاوتهای خود با دیگران پی برد. این جغرافیاهای چندگانه در زیست شما چقدر و چطور به آثارتان راه یافت؟
حقیقت این است که خانوادههای پدری و مادریام نیز به شهر مزارشریف مهاجر شده بودند. آنها نیز از جنگ و کشته شدن از جاهای دیگری گریخته بودند تا در مزار زندگی بهتری داشته باشند. پدرم در اصل بهسودی است و مادرم از غزنی. اگر چه خانواده مادریام پیش از آنکه غزنیچی باشند، اهل جایی دیگر بودهاند. اما جنگ و اختلافات قومی و مذهبی موجب کشته شدن بخشی از خانواده شده بود و موجب آوارگی دوباره آنها. این آوارگی تا امروز نیز سرنوشت من و خانوادهام است. این جابهجاییهای بسیار موجب شده که در خانواده پدری و مادریام اختلاط قومی بسیار باشد و با وجود اینکه از نظر هزاره هستیم و شناخته میشویم، در حقیقت خانواده ما رنگینکمانی از فرهنگها و تبارها است و این آوارگی است که من نیز چند بار بین ایران و افغانستان مهاجر شدم و در نهایت به سرزمینی سرد و متفاوت، سوئد. اما این جغرافیاهای متفاوت هیچ وارد داستانهایم نشدهاند. هنوز هم تجربههای زیستی من و آدمهای داستانهایم جغرافیای شهرم مزارشریف است. حتا «ایا»یی که چند سالی را در تهران به سر برده است، زیستش در مزارشریف است و این زیست بر زبان و فرهنگش تاثیر گذاشته است. همانطورکه بر زبان من نویسنده بیتاثیر نبوده است. تجربه زیستی من با عنوان یک مهاجر هنوز وارد داستانهایم نشده است. زندگی در چند جغرافیا تنها در زبان ادبیام خودش را نشان داده است. من از بلخ که جغرافیای کهن زبان فارسی است، به مشهد مهاجر و با گونهای دیگر از فارسی روبرو شدم و... که پیشتر هم از آن یاد شد و دیگر تکرار نمیکنم. به نظرم انسان بیش از آنکه در جغرافیا مهاجر شود، در زبان و فرهنگ مهاجر میشود. وقتی از مزارشریف به مشهد مهاجر شدم، این مهاجرت زبانی فقط در نوع گویش رخ داد. چون زبان ما یکی است اما با آمدن به سوئد است که علاوه بر جغرافیا در زبان و فرهنگ نیز مهاجر شدم. چون اکنون در زبان و فرهنگی دیگر زندگی میکنم و زندگی نمیکنم. ناچارم حداقل زبان سوئدی را در حد برطرف کردن نیازهای اولیه زندگی بیاموزم چون برای کسی که کار و هنرش زبانش است، مهاجرت زبانی به نظرم بسیار دشوار است. این مهاجرت در آثار نویسندههایی خودش را نشان خواهد داد که دستکم در نوجوانی و جوانی به زبانی دیگر مهاجر شوند. من هنوز در وطنم، زبان فارسی، زندگی میکنم. حتی جامعه متفاوت سوئد مرا بیشتر به وطنم، فارسی، میراند.