معرفی و نقد کتاب تهران: تونل نخستین رمان ارنستو ساباتو (۲۰۱۱- ۱۹۱۱)، نویسنده، فیزیکدان، نقاش و فعال سیاسی آرژانتینی است که در سال ۱۹۴۸ انتشار یافت و بلافاصله به چندین زبان ترجمه شد و تحسین بزرگانی چون توماس مان، آلبر کامو و گراهام گرین را برانگیخت. این اثر رمانی اگزیستانسیالیستی و روانشناختی با محوریت عشق است. رمانی نمادپرداز دربارهی کرانمندی وجود انسان و تمنای ناکام فرارفتن از مرزهای وجود خویش و رسیدن به بیکرانگی به هنرمندانهترین و موجزترین شکل.
راوی، خوان پابلو کاستل، نقاشی است که ماریا ایریبارنه را کشته و ما این را در همان جملهی اول میفهمیم. کاستل، نقاش سودایی، گوشهی یکی از تابلوهایش پنجرهای کشیده که در قاب آن زنی مشغول تماشای دریاست. حواس خوان پابلو در تمام مدت نمایشگاهش جمع آن است که چه کسی متوجه این پنجره و منظرهاش میشود. بالاخره خانمی از راه میرسد و دقایقی از آن پنجره به زن داخل تابلو خیره مینگرد. همین کافی است تا کاستل گمان کند کسی را که باید، پیدا کرده. مدتها بی هیچ نشانهای دربهدر دنبال زن میگردد و برای دیدار و گفتگو با او نقشهها میکشد. سرانجام او را که زن متأهلی است به نام ماریا ایریبارنه مییابد و عشق خود را به او ابراز میکند. ماریا مدتی به عشق مالیخولیایی و تمامیتخواه خوان پابلو دل میدهد ولی دستآخر خسته و رنجیده و آزرده کناره میگیرد. خوان پابلو به هر دری میزند تا به دنیای ماریا راه یابد امّا نمیتواند یا بهتر بگوییم نمیشود و در عشق مالیخولیایی خود آنقدر پیش میرود که در نهایت مجبور به از میان برداشتن آخرین و اصلیترین مرز، یعنی تن ماریا، میشود که کاریست تناقضآمیز امّا شاید تسلیبخش.
داستان تونل پیرنگ سادهای دارد چون قرار است خواننده را به چیزی غیر از توالی رویدادها توجه دهد. «تونل» استعارهای است از آن مرز وجودی که ما را از دیگران جدا میسازد و تنهایی ناگزیر عمیقی را به ما تحمیل میکند و دریا نماد بیکرانگی است که فقط میتوان تماشایش کرد و تلاش برای پیوستن به آن مساوی نابودی است. و کسی که لب این دریا به تماشا نشسته است «تنهاییای بس حسرتبار، تنهاییای تمامعیار» (ص ۱۷) را تجربه میکند. داستانی که میخوانیم داستان آرزوی محال یکی شدن با دیگری است. تصاحب، و در مرحلهی بعد یکی شدن؛ حالتی است که شاید بیپیرایهترین شکل «عشق» باشد. عشق چیزی نیست جز قابی شیشهای در تونل تاریک و بیروزن ما که تونل آن دیگری، یا کسی چه میداند شاید دنیای آزاد همهی انسانهای دیگر، را نشان میدهد و ما با نگاه کردن از این دریچه خوشباورانه گمان میبریم بالاخره به بیکرانگی رسیدهایم و تلاش محکوم به شکستمان را برای برداشتن مرزها آغاز میکنیم ولی با هرگام خصلت سخت و صلب مرزهایی که تن و تمدن میان ما و دیگری کشیدهاند بیشتر نمایان میشود. اگر این جنون درنوردیدن مرزها، تصاحب و یکی شدن را تا انتها ادامه دهیم لاجرم ما نیز مانند کاستل به این نتیجه خواهیم رسید که شاید تنها راه برداشتن این کرانهها نابود کردن ابژهی عشق باشد که خود، مرز مجسم است. هریک از ما اگر زمانی سخت عاشق شده باشیم، لابد خوان پابلو کاستلی را درون خودمان یافتهایم و اگر به او میدان داده باشیم لابد آن عشق را نابود کردهایم. خوان پابلو هم مثل اکثر ما در پایان عشق شورانگیز خود درمییابد که دالانها همیشه موازی بودهاند و به یکدیگر راه نداشتهاند و او همیشه در تونل خود تنها خواهد ماند. خوان پابلو به حدودی که تمدن برای امیال ما گذاشته گردن نمینهد و حاضر نیست بدهبستان سرد و حسابگرانه ولی در عوض شاد و بیآزاری را که جامعه به جای عشق به افراد قالب میکند، بپذیرد. او در پی «عشق حقیقی»ست، غافل ازآنکه گام در مسیری مرگبار به سوی سراب گذاشتهاست و سرانجام «جامعه» سزای این نافرمانی او را میدهد و او را به دست روانپزشکان یا همان متولیان استانداردسازی میسپارد.
زاویهی دید رمان اول شخص است و ما به میانجی ذهن خوان پابلو با وقایع روبهرو میشویم؛ ذهنی رنجور و عاصی که مناسبات انسانی را آنقدر تحلیل میکند تا چفت و بستهایشان شل میشود. این است که ما بهرغم آنکه تحلیلها و توصیفات مفصلی دربارهی دیگر شخصیتهای رمان، بهویژه ماریا، میخوانیم، در نهایت تصویرمان از آنها تار و مغشوش است. ماریا در ذهن کاستل بین تقدس و بدکارگی، معصومیت و شرارت در رفتوآمد است و ما از خلال پرگوییهای کاستل میفهمیم که دوماریا وجود دارد؛ یکی در جهان خارج که از دسترس ما خارج است و یکی در ذهن کاستل که عرصهایست برای تصرف و شناختش چندان موضوعیتی ندارد. شاید تنها چیزی که میتوان دربارهاش گفت این است که او نیز تنهایی را حس کرده است و در سطحی دیگر میکوشد بر آن غلبه کند امّا فرقش با کاستل آرمانگرا این است که به این حقیقت بنیادین جهان پی برده است که «شادی با غم آمیخته است» (ص ۱۲۹) او مرزها را پذیرفته و به دنبال «نوعی همدل و همنفس در سکوت» (ص ۱۳۳) میگردد. آلنده شوهر ماریا نجیبزادهی مسنّ نابینایی است که عاشقی از نوع دیگر را به ما مینمایاند؛ عاشقی که هرچند معشوق را در عقد خود دارد، به دنبال تملک او نیست و هرچند بی او زندگی خود را هم نمیخواهد با هوسهای گهگاهیاش کنار میآید. هانتر نامی هم در اواخر داستان ظاهر میشود که عموزادهی آلنده است و ماریا مدتی به ملک او رفته تا از آزارهای کاستل در امان باشد. رابطهی این دو، که سطح و کیفیتش مبهم میماند، جنون نقاش عاشقپیشه را شعلهور میکند و به قتل ماریا منتهی میشود.
نشر نیلوفر این کتاب ۱۷۳ صفحهای را با ترجمهی قوی و روان مصطفی مفیدی در سال ۱۳۸۶ منتشر کرده و کتاب تا کنون به چاپ هشتم رسیده است. ساباتو مجموعاً سه رمان دارد و مفیدی این هرسه را به فارسی ترجمه کرده است.