بهتازگی کتاب «پوست در برابر پوست» نوشتهی امیر نصری به همت نشر چشمه منتشرشده است. نصری در این اثر بر تلقی رمان بهمنزلهی فلسفه تکیه میکند و خوانشی از «جنایت و مکافات» داستایِفسکی، نویسندهی شهیر روس، به دست میدهد. نصری در این کتاب به مباحث فلسفی و الهیاتی در این رمان میپردازد و آن را از این دریچه تحلیل میکند. ضمن اینکه به زمینه و زمانهی پدید آمدن، مناسبات بینامتنی و مناسبات با متنهای پیش از خود هم توجه دارد.
نشست نقد و بررسی «پوست در برابر پوست» در روز سهشنبه هجدهم خرداد با سخنرانی زهرا محمدی، امیر مازیار و امیر نصری بهصورت مجازی برگزار شد.
در ابتدای این نشست، علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی شهر کتاب، در بخشی از سخنان خود اظهار داشت: ادبیات روسیه در قرن نوزدهم و بیستم چهرههای برجستهای را به ادبیات جهان تقدیم کرده است. تالستوی در حوزهی فلسفه و تاریخ، داستایِفسکی با صبغهی روانشناسی، چخوف در حوزهی اجتماعی و طنز سه نام درخشان ادب روسیاند که آثارشان در صدسال گذشته پیوسته در ایران و دیگر کشورها موردعلاقهی مخاطبان بوده است.
او ادامه داد: داستایفسکی در سال ۱۸۲۱ متولد شد و ۶۰ سال زندگی کرد. پدرش مردی تندخو و خودخواه و خسیس بود و در محیط کوچک خانواده با خشونت و استبداد و دشنامدادن و حتی سیلیزدن فرمانروایی میکرد. داستایفسکی با پدر میانهی خوبی نداشت و در آرزوی مرگ پدر ستمکار بود. اما مادر مهربان و ملایم و غمزدهی او زودتر درگذشت و او را تنها گذاشت.داستایفسکی بعد از مرگ مادر به سنپترزبورگ رفت، به مطالعهی کتابهای فرانسوی و روسی پرداخت، از بالزاک تأثیر پذیرفت و ذوق نویسندگی را در خود پرورش داد. به بیماری صرع دچار شد و در ۱۸۴۶ اولین داستان خود، «مردم فقیر»، را نوشت و برای چاپ در روزنامه به نکراسوف شاعر روسی سپرد. به جرم شرکت در فعالیتهای ضدتزاری بازداشت و زندانی شد و بعد به سیبری انتقال یافت. رنجها و دشواریها و بیماریها در دوران سیبری برای او تجربهای سودمند و آموزشی ضروری به شمار میآمد. در ۱۸۶۱ «خاطرات خانهی اَموات» و در ۱۸۶۴ داستان «یادداشتهای زیرزمینی» و در ۱۸۶۵ اولین اثر بزرگ خود، رمان معروف «جنایت و مکافات»، را منتشر کرد. رمان اخیر او را در خارج از روسیه به شهرت رساند و امروزه نیز معروفترین و پرخوانندهترین اثر او محسوب میشود.
او در ادامه گفت: قهرمان «جنایت و مکافات» دانشجوی جوانی است که به سبب فقدان وسایل تحصیل ناچار به ترک دانشگاه است، پس در اثر فقر و تنگدستی و همچنین به پیروی از نظریههای اجتماعی خود به کشتن پیرزن رباخوار و برحسبتصادف به قتل خواهر او دست میزند. داستان بیشتر بر عوامل گوناگونی تکیه میزند که پدیدآورندهی جنایت است.
«جنایت و مکافات» داستان ویرانی و نابودی زندگی است. اما در عمق خود نوری دارد. در جایی به نظر میآید همهی امیدها در حال نابود شدن است که ناگهان جرقهای از نو میجهد و بشری را که همانند حیوان گشته است به خوی فرشتهآسای گذشتهی خود بازمیگرداند.
محمدخانی تأکید کرد: داستایفسکی را نمیتوان فقط داستاننویس به شمار آورد. او اولین کسی است که روانشناسی جدید را در داستان وارد کرده و دو جنبه از وجود بشری (وجدان آگاه و ناخودآگاه) را ترسیم کرده است و با چنان قدرتی روح و اندیشهی بشر را در قالب داستان پیش چشم گذارده است که همهی اشخاص داستان بهطور شگفتانگیزی در نظر آشنا و مأنوس میآیند. حوادث داستانهای داستایفسکی همه در شهرها، در خانههای محقر و کثیف میگذرد؛ یعنی جایی که به زندگی تودهی مردم دردمند و ستمدیده اختصاص دارد. بنابراین، عجیب نیست که همهی مردم او را حامی خود بدانند و به آثارش چنین دل ببندند.
او در پایان گفت: داستایفسکی معرفت ما را از عالم انسانی وسعت بخشیده است. او یکی از برجستهترین نویسندگان قرن نوزدهم است و نفوذش در عالم ادبیات نه فقط در کشور روسیه بلکه در سراسر جهان گسترشیافته است و بر آثار نویسندگان بزرگ تأثیر فراوان برجای گذارده است. کتابها و مقالات فراوانی دربارهی داستایفسکی و در تحلیل آثار او در جهان و ایران نوشته و ترجمه شده است. بهتازگی امیر نصری در کتاب «پوست در برابر پوست» تحلیل نوینی دربارهی «جنایت و مکافات» داستایفسکی نگاشته است. در این کتاب به مسائلی چون رمان بهمنزلهی مقولهی فلسفه، عاملیت انسان و ارادهی آزاد، شرایط و نقش و جایگاه روسیه در جهان روزگار داستایفسکی پرداخته شده است.
ادبیات بهمنزلهی فلسفه
امیر نصری، در بخشی از سخنان خود اظهار داشت: یکی از مقالات کلاسیک فلسفهی ادبیات «فلسفه بهمنزلهی ادبیات، فلسفه و ادبیات، فلسفهی ادبیات» آرتور دانتو است که در آن سه ساحت ملاحظه میشود. ما در کشورمان سنت فلسفهی ادبیات نداشتیم. پس، فلسفه بهمنزلهی ادبیات هم از مباحث رایج در ایران نبوده است. در سالهای اخیر، به مباحث نظریهی ادبی توجه میشود. اما نظریهی ادبی در دنیا دیگر آن هیجان و شور اولیه را ندارد. این جریان از نیمهی دوم سدهی بیستم در مباحث نظریهی ادبی مطرح شد. منتها هرچه به پایان قرن نزدیک میشویم بهجای نظریهی ادبی مباحث فلسفهی ادبیات مطرح میشود که در آن چگونه نگریستن به اثر ادبی، چیستی اثر ادبی، تفاوتهای اثر ادبی با متن معمولی مطرح است. مباحث و گرایشهای متعدد و مختلفی در این حوزه وجود دارد.
او ادامه داد: در کنار فلسفهی ادبیات بحث ادبیات بهمنزلهی فلسفه نیز مطرح است. همینطور میتوانیم فلسفه را بهمنزلهی ادبیات در نظر بگیریم و به ژانر نوشتار فلسفی و انواع و انحای مختلف شیوههای نوشتاری در آرا و آثار فیلسوفان توجه بکنیم. فیلسوفان امروزهروز دیدگاههای فلسفی خودشان را در مقاله بیان میکنند. اما پیشازآن انحا و اقسام شیوههای نوشتاری ازجمله اعترافنویسی، جُستارنویسی، نوشتار مبتنی بر دیالوگ، گزینگویه و نمونههای مختلفی وجود داشته است. همچنین، اتفاقاً نسبت میان شیوهی نوشتاری فیلسوف و اندیشهی فیلسوف را هم باید لحاظ بکنیم. یعنی اگر افلاطون محاورهنویسی نمیکرد شاید اندیشهی او به گونهی دیگری بود و آن فرم نوشتاری بر اندیشهی او تأثیر گذاشته است و اگر دکارت از فرم اعترافنویسی در معنای کلی آن استفاده نمیکرد، شاید اندیشههای او هم متفاوت بود. دانتو میگوید که تاریخ فلسفه مثل موزهای از لباسهای مختلفی است که ما فراموش میکنیم روزگاری پوشیده شدهاند. ما امروز فکر میکنیم که نوشتار فلسفی فقط در قالب کتاب و مقاله است اما وقتی با تاریخ فلسفه روبهرو میشویم تنوع و تکثر را میبینیم.
او افزود: رویهی دیگر فلسفه بهمنزلهی ادبیات، ادبیات بهمنزلهی فلسفه است. وقتی میگوییم ادبیات بهمنزلهی فلسفه نمیخواهیم بگوییم فیلسوفی رمان نوشته و ایدههای فلسفی خودش را در آن منعکس ساخته است. این تلقی از ادبیات بهمنزلهی فلسفه سطحی و ظاهری است. ادبیات بهعنوان فلسفه بر آن است که نویسندگان برجسته و بزرگ هم به شیوهی خاص خودشان فلسفهورزی کردهاند و ما در خلق کاراکترها، شیوهی نگارش، زاویهیدید، منطق گفتوگویی موجود در آثار آنها هم با فلسفهورزی روبهروییم.
این دانشیار فلسفهی هنر دانشگاه علامه طباطبایی ادامه داد: باختین میگوید نزد داستایفسکی با رمانایده روبهروییم و نه صرف رمان. رها از این گفتهی باختین که امروزه بسیاری از داستایفسکیشناسان امروز آن را نقد میکنند و در مقام یکی از مشهورات این حوزه میشناسند، اتفاقاً داستایفسکی فیلسوف است. پس، میتوانیم آثار او را همانطوری بنگریم که استنلی کول در کتاب «دست شستن از شناخت» به هفت نمایشنامهی شکسپیر مینگرد و نشان میدهد که مفهوم شکاکیت دکارتی پیش از دکارت، در نمایشنامههای شکسپیر وجود داشته و شکسپیر به نحو خاص خودش به آن پرداخته است. بالأخص داستایفسکی متأخر؛ یعنی داستایفسکی بعد از سالهای تبعید و زندان و سکوت اجباری، را میتوان چنین نگریست. اولین رمان مهم داستایفسکی متأخر «یادداشتهای زیرزمینی» است که از حیث ژانر و فرم نوشتاری و بهره و برداشت داستایفسکی از ادبیات اعترافی، نقد او بر سنت ادبیات اعترافی غرب و طرح مفاهیمی دربارهی خود، آزادی، تصمیم در این اثر با نوعی فلسفهپردازی روبهروییم. بهنحویکه میگویند این رمان مقدمهای فلسفی بر چهار رمان بعدی داستایفسکی است. رمان مهم بعدی داستایفسکی «جنایت و مکافات» نیز از منظر رمان بهمنزلهی فلسفه تحلیل میشود. در این رمان ژانری فرعی ارجاع به نقد نهیلیسم روسی و سنت نهیلیسم روسی است که داستایفسکی بعدازاین، در «ابله»، «شیاطین»، «برادران کارامازوف» نیز آن را در نظر دارد.
نصری بیان داشت: در پرسپکتیو فلسفی میبینیم که در «جنایت و مکافات» مباحثی در زمینهی خود، زبان، گفتوگو مطرح شده است. اینجا کارآگاه شخصیتی سقراطگونه است. به بیانی، او برداشتی سدهی نوزدهمی از شخصیت سقراط است. داستایفسکی دیالوگ سقراطی را به شیوهی خودش بازآفرینی میکند و بحث فلسفهی جنایت را مطرح میکند که در نظر داستایفسکی پررنگ است. از «یادداشتهایی از خانهی مردگان» به بعد بحث مجازات و مجرمان در کارهای او مطرح است و با کاتالوگی از مجرمان روبهروییم. بعد با نمونهای از این مجرمان در شخصیت راسکولنیکف در «جنایت و مکافات» مواجه میشویم. در این رمان ایدههایی الهیاتی و برداشت مدرن داستایفسکی از انجیل یوحنا به چشم میخورد. ضمن اینکه مناسبات بینامتنی مختلفی میان متن رمان و دیگر متون وجود دارد. «جنایت و مکافات» را میتوانیم بهمنزلهی رمانی ببینیم که بستری برای اندیشهی فلسفی و الهیاتی است.
اَبَرانسان ناتمام
زهرا محمدی در بخشی از سخنان خود اظهار داشت: «پوست در برابر پوست» خوانشی ادبی و فلسفی از روانشناختیترین رمان داستایفسکی است. در درجهی اول، این کتاب از بخشبندی بسیار خوب و منطق منحصربهفردی برخوردار است که آن را بسیار جذاب و خواندنی میکند. مقدمهی بسیار خوب نگاشته شده بر کتاب مفهوم ادبیات بهمثابه فلسفه و فلسفه بهمثابه ادبیات را تبیین کرده است. استفاده از شمایلنگارههای آندری روبلیوف، شمایلنگار قرن پانزدهم، را در این اثر بسیار دوست داشتم و با به یاد آوردن فیلم «آندری روبلیوف» تارکوفسکی احساس کردم روبلیوف و راسکولنیکف در افکار، در پرسهزدنها، در سکوت ظاهری و گفتوگوهای درونی پیوسته با خود، بسیار به هم شبیهاند. شاید جا داشت نصری شمایلی هم برای دونیا در نظر میگرفت. برای شخصیتی که در نقدها بهاندازهی کافی به او پرداخته نشده است، اما داستایفسکی در برقراری تعادل خانواده به شخصیت دونیا محوریت خاصی بخشیده است. نصری فقط به خوانش «جنایت و مکافات» بسنده نکرده است، بلکه جهان درون داستایفسکی را نیز کاویده و اشارات و توصیفهای بسیار خوب و بهجایی از دیگر آثار داستایفسکی آورده است که پیشزمینه و پیشدرآمد آفرینش «جنایت و مکافات»اند. ازاینجهت، این کتاب بازهم برایم قابلتوجه و ستایشبرانگیز بود. به گمانم، این کتاب یک دورهی داستایفسکیشناسی یا یک دورهی مختصر تاریخ حیات ادبی نیمهی دوم قرن نوزدهم در روسیه است.
او در ادامه به تحلیل «جنایت و مکافات» بهمثابه تجلیگاه اندیشههای داستایفسکی پرداخت و گفت: «جنایت و مکافات» را میتوان رمانی جنایی تصور کرد. چراکه در نظر اول موضوع اصلی آن ارتکاب به جنایت است. اما چون خیلی زود قاتل را میشناسیم و صحنهی قتل توصیف میشود، برخلاف رمانهای جنایی خیلی زود مسیر فلسفی و روانشناختی پیدا میکند. من همیشه بر روانشناختی بودن این رمان تأکید داشتم. اما «پوست در برابر پوست» من را به تأمل بیشتری راجع به وجوه فلسفی موجود در آن واداشت و متوجه شدم که این گفتوگوهای درونی را میتوان بهمثابه گفتوگوی فلسفی هم در نظر گرفت.
محمدی دغدغهی همیشگی پول، محکومیت به مرگ، سپری کردن دورانی در اردوگاههای کار اجباری و حرفهی روزنامهنگاری را دستمایههای داستایفسکی برای خلق اثری چون «جنایت و مکافات» دانست و گفت: رمان «جنایت و مکافات» یکی از محبوبترین رمانهای داستایفسکی در جهان و جهان غرب است. شاید یکی از دلایل این امر آن باشد که مضامین این اثر در قرن نوزدهم و بیستم در غرب بسیار رواج داشتند، مثل مسالهی پول، تلفیق خشونت و دلرحمی، پایانی که کمی نور به آن تابیده است و امکان و امید دوباره زیستن را برای قهرمان باقی میگذارد. بهزعم داستایفسکی اتفاقاً قهرمانی که سقوط میکند شایستهی رستگاری و نجات است. این دقیقاً نقطهی مقابل دیدگاه تالستوی است که هیچ اشتباهی را مجال نمیدهد. داستایفسکی بهواسطهی سونیا نوعی رستگاری و نجات برای راسکولنیکف رقم میزند.
او ادامه داد: احتمالاً این رمان با پرسشهایش به این اندازه اهمیت و ابعاد جهانی پیدا میکند. سؤال اصلی رمان این نیست که قاتل چه کسی بود یا چرا کشت، سؤال اصلی این است که چرا نباید کشت یا چرا نباید راسکولنیکف این پیرزن را میکشت. این سؤال درنتیجهی پارادوکسی عجیبوغریب در رمان مدام تکرار میشود. از طرفی، داستایفسکی پیرزن را غیرقابلتحمل توصیف میکند و از سوی دیگر، از حالات راسکولنیکف بعد از قتل پیرزن برمیآید که او نباید پیرزن را میکشت.
او افزود: یکی از مهمترین شخصیتهای این رمان پاروفیری پتروویچ است که تا حدی خود داستایفسکی در او تجلی پیدا کرده است. پاروفیری پتروویچ با آگاهی از اینکه راسکولنیکف مرتکب قتل شده است میخواهد او را به اعتراف و پذیرش خطا وادار کند اما در نهان عمل راسکولنیکف را ستایش میکند. یکبار به او میگوید، من آدمی هستم که مهلتم تمام شده برای اینکه از حد و مزرهایی که تو گذشتی بگذرم. پاروفیری پتروویچ به نجات و رستگاری نمیرسد. چراکه مرز را نگذرانده است. افکار او عین افکار راسکولنیکف است. او مقالهی راسکولنیکف راجع به جنایت را خیلی دقیق خوانده است و دربارهی آن با جزئیات از راسکولنیکف سؤال میکند. یعنی همهی اینها از ذهن او گذشته است و نتوانسته از آن مرز بگذرد و سقوط کند. بنابراین، راسکولنیکف درخشانتر نشان داده میشود چون سقوط کرده است.
این مترجم ادبیات روسی تصریح کرد: داستایفسکی دو راه برای این جنایت و گذر کردن از حدومرزها پیشنهاد میدهد: گذر از دیگری (کشتن پیرزن) یا گذر از خود (خودنابودگری در سونیا). هم سونیا و هم راسکولنیکف فرمان «کتاب مقدس» را نقض کردهاند. هر دو عملی را مرتکب شدهاند که نقض «کتاب مقدس» است. اما راسکولنیکف با قتلی که مرتکب شده است حدومرز را بهوسیلهی دیگری شکسته و از حق دیگری گذشته و جان دیگری را گرفته است. پس، سقوط او وحشتناک است و سونیا به خاطر اینکه برای رستگاری اعضای خانوادهاش از خود گذشته و خودنابودگری کرده است مقدس شمرده میشود. و این سونیا است که راسکولنیکف را نجات میدهد.
او بیان داشت: در آثار داستایفسکی خودکشی و خودنابودگری گناه یا مذموم شمرده نمیشود. انگار معنای مسیحیت برای داستایفسکی این است که باید سقوط کنی و به قعر بروی و آنوقت دست نجاتبخش مسیح به سمت تو دراز میشود. به همین دلیل، داستایفسکی عامدانه شخصیت سویدریگایلف را از میان برمیدارد، درحالیکه اتفاقاً یکی از اخلاق مدارترین شخصیتهای داستان است. خودکشی سویدریگایلف گذر از خود/خودنابودگری نیست. بلکه مکافاتی است که سزاوار خودش میدانسته است. سویدریگایلف در طول داستان میکوشد اخلاقی عمل کند و راز قتل راسکولنیکف را به ادارهی پلیس خبر نمیدهد چراکه باور دارد این عمل اخلاقی نیست. اما عملی غیراخلاقی در مقابل دختر نوجوانی مرتکب شده است و به خاطر کابوسهای برآمده از آن عمل غیراخلاقی خودکشی میکند و این خودکشی را عملی اخلاقی میبیند. ولی داستایفسکی سویدریگایلف را طوری نشان میدهد که راسکولنیکف همیشه به خودش اجازهی تحقیر او را میدهد. البته راسکولنیکف نمایندهی نسلی در نیمهی دوم قرن نوزدهم است که احساس میکردند برای اَبَرانسان شدن باید از خیلی از ارزشها و اخلاقیات گذر کرد. راسکولنیکف قدم به سمت ابرانسان شدن برداشته است. قدمی که پاروفیری پتروویچ خیلی دلش میخواسته بردارد، اما انگار توانایی آن را نداشته و در حد و اندازهی برداشتن این قدم بزرگ نبوده است: یک اَبَرانسان ناتمام. داستایفسکی خود و نارضایتی از خود را در انجام کارهای بزرگ در پاروفیری پتروویچ به نمایش میگذارد.
محمدی در پایان گفت: بهطورکلی، خواندن «جنایت و مکافات» رنج عظیمی را بر خواننده تحمیل میکند. اما این همان رنج اصیلی است که داستایفسکی آگاهانه میخواهد به خواننده تحمیل شود. وقتی گفتوگوهای درونی قهرمانان داستایفسکی و انتخابهای آنها در زندگی را میخوانیم، با تاریکخانههایی مواجه میشویم که در درونمان هست و در آنها را بسته و قفل زدهایم. تاریکترین زاویههای روح خود را پیدا میکنیم و میتوانیم به نوعی خودتربیتی یا خودسازی درونی دست بیابیم. چراکه موقع خواندن داستایفسکی همهی سپرهایتان میافتد. در «جنایت و مکافات» لحظهای که با شنیدن توصیفهای پیرزن یا دیدن پیرزن به ذهنمان میرسد که حق او بود که به قتل برسد، در واقع با یکی از جنبههای وحشتناک خودمان روبهرو میشویم: اینکه پتانسیل هر خطایی احتمالاً در همهی انسانها وجود دارد. اینجاست که داستایفسکی یکی از اهداف مهم ادبیات را محقق میکند؛ اینکه کسی را جز خودمان به قضاوت ننشینیم. چراکه هر یک از ما در موقعیت هر یک از شخصیتهای این داستان چهبسا که چنین سقوطی برایمان اتفاق میافتاد و مرتکب چنین عملی میشدیم.
موتوس و فلسفه
امیر مازیار در بخشی از سخنان خود گفت: ادبیات میراث گرانسنگ فرهنگهای مختلف بشری را شکل میدهد و زیبایی لذتبخشی است که میتواند عمیق و معنوی باشد. اما آیا ادبیات جایگاه تأمل جدی یا تفکر فلسفی و علمی دقیق هم هست؟ آیا میتواند ما را به حقیقت برساند؟ در فضای فلسفهی معاصر و نظریهی ادبی معاصر خیلی به این سؤال توجه شده است. پژوهشگران این حوزه توجه ما را به این نکته جلب میکنند که برای نویسندگان و شاعران بزرگ خودمان ارج قائلیم چراکه آنها متفکران بزرگ ما بودند و این تفکر در دل اثر ادبی و ادبیات آنها وجود داشته است، نه اینکه امری جدا و بیرون از ادبیات باشد.
او بیان داشت: معمولاً تقسیمبندی دوگانهای را بین محتوا و فرم در ذهن داریم. محتوا را جای گفتن اندیشههای بزرگ و فرم را شکل گفتن آن اندیشهها میشماریم و ارزش معرفتی را برای محتوا و ارزشهای زیباییشناسانه و ادبی را برای فرم قائلیم و ادبیات را گونهای فرم میدانیم؛ یعنی چگونه نوشتن یا سخن گفتن. اما در تأملورزیهای فلسفهی جدید در مورد ادبیات و هنر ساحت فرم و محتوا از هم جدا نیستند و چگونه گفتن و نوشتن در معنای منتقل شده اثر دارد. برخی از انواع معانی، گونههای تفکر و استدلالورزی فقط در شکلها و شیوههای خاصی از نوشتن، کشیدن یا مجسمکردن بیان میشود و وقتی از آن شکلها و شیوهها گذر کنیم، دیگر نمیتوانیم به آن گونه تفکر یا فلسفهورزی کنیم.
او ادامه داد: آثار افلاطون به شکل ادبی خاصی (محاوره و گفتوگو) نوشته شدهاند و مانند نمایشنامه صحنهپردازی و شخصیتپردازی دارند. افلاطون اصرار میکند که فلسفه را باید به این شکل پیش برد: حتماً باید دو طرف بحثی در کار باشند و باهم گفتوگو کنند و از دل این گفتوگو فلسفهورزی در کار بیاید و اگر این دیالکتیک واقعی در متن اتفاق نیفتد به واقع تفکر فلسفی شکل نمیگیرد. اگر افلاطون را کناری بنهیم، ارسطو گام دیگری برداشته است که فیلسوفان معاصر به آن توجه کردهاند. ارسطو در «فن شعر» میگوید، شعر فلسفیتر از تاریخ است. از دیدگاه او مورخ به صرف گزارش وقایع بسنده میکند. اما شاعر و ادیب و هنرمند صرفاً وقایع را تکرار نمیکند، بلکه بین وقایع انتخاب میکند، فواصلی بین آنها میگذارد، آنها را در ارتباط با هم قرار میدهد، کلیتی به وقایع و شخصیتها میدهد و این کلیت چیزی است که ما را به سرشت فکر و فلسفه نزدیک میکند. ارسطو میگوید در محاکات شاعرانه با مفهوم کلیدی «موتوس» روبهروییم. این همانچیزی است که در ادبیات داستانی و نظریهی ادبی آن را پلات/طرح داستانی ترجمه میکنیم. ارسطو بر آن است که تفکر کلی در موتوس داستان شکل میگیرد، موتوس باید آغاز و میانه و پایان داشته باشد، زنجیرهی کنشها در آن باید با هم رابطهی ضروری یا محتمل داشته باشند و خواننده در این مسیر بتواند همراهی و همدلی نشان بدهد. از نظر ارسطو اینجاست که کلیت و وحدت اثر ادبی اتفاق میافتد. نویسنده در کار نوشتن یک اثر ادبی، خصوصاً رمان، به وقایع زندگی فکر میکند و لوازم و روابط آنها را میسنجد و در کار میآورد. و چه چیزی فلسفیتر از این؟
این استادیار دانشگاه هنر تهران افزود: کنشهای اساسی «جنایت و مکافات» جنایت، فقر، ترس، آبرو، عذاب وجدان، ایمان، شجاعت است. فیلسوفان بارها در رسالههای فلسفهی اخلاق یا بحثهای سیاسی خود دربارهی این مفاهیم بسیار کلیدی زندگی انسانی تأمل کردهاند. اگر نویسنده این کنشها را در سامانهای جدی قرار ندهد، نمیتواند آنها را در پلات داستانی/موتوس قرار بدهد. بنابراین، هر رمان و داستانی به زمینهای برای تفکر و تأمل در باب وجوه واقعی یا وجه ضروری کنشها و اعمال انسان تبدیل میشود. وقتی حوادث را در زنجیرهی یک روایت قرار میدهیم و به آنها اول و وسط و آخر میبخشیم و رابطهی ضروری و محتمل بین آنها را بیان میکنیم اساساً امکان فهم زندگی و واقعیت را فراهم میکنیم. پل ریکور این نکتهی مهم را از ارسطو استخراج میکند و در «زمان و روایت» میگوید، اساساً بدون برقراری موتوسی بین وقایع و حوادث و واقعیتها برقرار کنیم در هیچ حوزهای فهم ایجاد نمیشود. ایجاد روایت یا داستان و پیوند دادن آنها با هم در خیال دانشمند یا فیلسوف صورت میگیرد و فهمی از واقعه را برای او سامان میدهد. رماننویس یا ادیب هم روایت درست میکند و حوادث را در سامانهای قرار میدهد که فهم را ممکن میکند و ما را به نگرش و ایدهای دربارهی آن حوادث میرساند. بهبیاندیگر، ریکور میگوید، این روایتهای خیالی، این بهم پیوستنهای خیالی وقایع، شاکلهها و طرحوارههای واقعیتهای موجود جهان است که به شکل متکثر و پراکنده رها شدند.
او افزود: از طرف دیگر، بین مفاهیم انتزاعی ذهن ما و واقعیتها و موقعیتهایمان فاصلهای وجود دارد که برای پر کردن آن به واسطهای نیاز داریم. به همین سبب روایت درست میکنیم و افراد را در ماجرایی علیمعلولی، در پلاتی داستانی قرار میدهیم و لازمهها و نتایج را در آن میسنجیم و با همذاتپنداری با شخصیتهای این روایت به نتیجهای اخلاقی میرسیم. اگر این روایت خیالین سایهی خودش را بر آن حادثه نینداخته باشد، درک و قضاوت موقعیتهای اخلاقی برای ما دشوار میشود. در همهی حوزهها ما با مفاهیم ذهنی و واقعیتهای جزئی و متکثر روبهروییم و ادبیات نقش واسطه را بین این مفاهیم و موقعیتها ایفا میکند. ریکور از کانت وام میگیرد و میگوید، اینجا باید شاکلهها، طرحوارهها و خیال بیایند و اینها را به هم متصل بکنند. ادبیات و هنر در بنیان خودشان امور خیالینی هستند که طرحوارههای کلی، الگوهای کلی، تصویرهای کلی، استعارههای کلی جهان را برای ما میسازند و به ما میگویند که زندگی، جهان، دوستی، رفاقت، جنگ یا صلح چیست. ما به غیر از مفاهیم ذهنی انتزاعی طرحوارهها و تصاویر خیالینی از این مفاهیم و رابطهها و نتایج اینها در ذهن داریم که در دل ادبیات شکل گرفتهاند و ما را به فهمی از وقایع جزئی میرساند. در دل این خیالورزی شاکلههای اساسی، استعارههای اساسی، آن چشماندازهای اساسی برای نگرش به وقایع در غنای خودشان ساخته میشود؛ یعنی بدون اینکه با یک قضاوت کلی مفهومی یا یک حکمی آنها را منجمد کرده باشیم.
مازیار در پایان دربارهی مفهوم بازنمایی در موتوس ارسطویی گفت: این مفهوم بسیار مورد توجه فیلسوفان معاصری چون گادامر و ریکور بوده است. نزد گادامر بازنمایی حاضرسازی دوبارهی امری است. من روایت و گزارشی از یک زندگی یا واقعیت یا دیده را در اثری ادبی تکرار نمیکنم، بلکه دوباره آن اتفاق را بهوجود میآورم. اثر ادبی اینجا و اکنون و پیشروی ما دوباره آن اتفاق، آن مسیرهای ذهنی، آن انتخابها، آن دغدغهها و ترسها و شوقها را ایجاد میکند و خوانندهی همدل در آن اتفاقات زندگی میکند. وقتی رمانی میخوانیم حروف و الفاظ نوشته شده بر روی کاغذ را دنبال نمیکنیم، بلکه در ذهنمان آن رمان را برپا میکنیم؛ یعنی آن خانه، آن فرد، آن چهره، آن تصاویر را بازسازی میکنیم. دوباره عاشق میشویم، دوباره میترسیم، دوباره جنایت میکنیم و دچار عذاب وجدان میشویم. دوباره با آن ایدهها و آن روایت که این بار کلیتر، انتزاعیتر شده و شاکله پیدا کرده درمیآمیزیم و با خود آن ایدهها نگاه و آنها را زندگی میکنیم. به این تعبیر، ادبیات و رمان زندگی دوباره و بازاندیشیده است. این ارزش فلسفی اثر ادبی و آن کاری است که رمانهای بزرگ به نحو احسن برای ما انجام دادهاند. ما در خواندن آنها فقط لذت نمیبریم، بلکه فکر میکنیم و به حقیقت متصل میشویم. مطمئنم کتاب خوب امیر نصری کاری جدی در کشف این سررشتههای تأمل در رمان است.