آرمان: ژان پل دوبوآ (۱۹۵۰ -تولوز) نویسنده برجسته فرانسوی است که در سال ۲۰۱۹ برای رمان «همه انسانها به یک شکل زندگی نمیکنند» برنده جایزه گنکور به عنوان معتبرترین جایزه ادبی فرانسه شد. این رمان با سه ترجمه به فارسی منتشر شده: اصغر نوری، احمد آلاحمد، و صدف محسنی. دوبوآ پیش از این رمان، آثار موفق دیگری هم منتشر کرده بود و جوایزی نیز برای برخی از آنها دریافت کرده بود، از جمله جایزه معتبر فمینا برای «زندگی فرانسوی». دوبوآ اعتقاد دارد که با انتخاب نویسندگی راحتترین شغل را برای خودش پیدا کرده است. درواقع نویسندگی برای دوبوآ نوعی سبک و سیاق برای زندگیکردن است. برای نوشتن فقط کافی است تا زندگی کنی، آن وقت نویسندگی خودش به سراغت میآید. او نوشتن را جدا از زندگیکردن نمیداند و شاید به همین خاطر است که شخصیتهای کتابهایش بهنوعی برگرفته از خود نویسنده هستند، از جمله رمانهای «ماهیها نگاهم میکنند» و «شوخی میکنید مسیو تانر» که هردو با ترجمه اصغر نوری از سوی نشر افق منتشر شده. آنچه میخوانید گفتوگو با ژان پل دوبوآ از تجربه روزنامهنگاری تا نوشتن است.
نویسندهشدنتان بهطور اتفاقی بود؟
من همیشه آدم شب زندهداری بودم. نمیتوانستم سر کار بروم، چون مجبور بودم که صبحها از خواب بیدار شوم. زمانی که درسم را تمام کردم، دوستی راجع به شغل روزنامهنگاری با من صحبت کرد. بهنظرم شغل بسیار راحتی آمد. شدم روزنامهنگار ورزشی. پس از آن در روزنامه «متن» و بعد در روزنامه «ابزرواتور» مشغول به کار شدم. سفر میکردم. برایم بهشت بود. هر کدام از این روزنامهها روش متفاوتی برای مخاطب قراردادن خوانندگانشان داشتند. خودم را یک ماهی در آب تصور میکردم. اما هرچه سختگیری کمتر باشد تحمل آدم پایینتر میآید. پیش خودم فکر کردم چه شغلی کمتر از روزنامهنگاری محدودم میکند؟ نویسندگی. با خودم گفتم این یک کار بینظیر است، من میدانم چطور انجامش بدهم و نیازی به مدرک هم ندارد. کاری است که میشود یادش گرفت. شروع به نوشتن کردم با این ایده که برای خودم زمان بخرم. زمانی که هیچکس دیگری جز من مالک آن نیست. نه اینکه برایم خیلی گرانبها باشد، بلکه به این دلیل که میخواستم به روش خودم آن را تلف کنم. کمی بعد وارد دنیای کتاب شدم. ماه مارس را مرخصی بدون حقوق گرفتم و کتابی را شروع کردم که آخر همان ماه تمامش کردم.
آیا شما تنبل هستید؟
زمانی که صحبت از کارکردن، صبح بیدارشدن و ادارهرفتن باشد من به شدت تنبل هستم. اما در آخر زندگیام، میزان کار واقعی که در زندگی انجام دادم جسمی یا ذهنی، زمانهایی که کتاب نوشتم و همینطور آن سی سالی را که در نوول ابزرواتور کار کردم حساب میکنم. مدل کار من متفاوت است. خودم رییس خودم هستم. میتوانم تا ۴،۵ صبح کار کنم و از آنور تا ظهر بخوابم.
از نظر شما نویسندگی یک شغل است؟
بله. و نیاز به کار زیاد دارد. هر چقدر بیشتر بنویسید، بیشتر دستتان راه میافتد. هر چقدر در مدت طولانیتر بنویسید، نگرانی شما کمتر و کارها راحتتر پیش میرود. من نوشتن را با روزنامهنگاری شروع کردم. شغلی که بهخاطر محدودیت زمانی، ساعت کاری، صفحهبندی و... جزء سختترین کارهاست. درحالیکه نوشتن رمان آزادی مطلق است. دنیایی است که شما خالقش هستید، بدون هیچ محدودیتی.
چرا همیشه در کمتر از یک ماه کتاب تان را تمام میکنید؟
به این خاطر که سی سال پیش، ناشری یکی از اولین کتابهایم «در ستایش دست چپ» را با من قرارداد بست. ماه ژوئن بودیم و او میخواست سپتامبر چاپش کند. یادم افتاد بوریس ویان کتاب «من روی قبرهایت تُف خواهم کرد» را ۲۴ روزه تمام کرده است و من هم میخواستم رویش را کم کنم! در ۲۸ ژوئن نسخه دستی را بازخوانی کردم و ۲ سپتامبر به ناشر تحویل دادم. به جز کتاب «زندگی فرانسوی» هیچ وقت بیشتر از یک ماه طول ندادهام. ازساعت ۱۰ تا ۳ صبح کار میکردم تا هشت صفحه روزانهام را تمام کنم. اگر با این ریتم جلو نروم میترسم موفق نشوم و تمامش نکنم. بااینحال کمی شبیه به ماراتن است، زمانی که به پایانش نزدیک میشوم بسیار خوشحالم.
همیشه این عادت را داشتید که اول ماه مارس شروع به نوشتن کنید، تابهحال دلتان نخواسته که مثلا در ژوئن شروع به نوشتن کنید؟
چیزهایی هستند که نباید دست کاری شوند! روال کار به همین شکل است و من نمیخواهم عوضش بکنم. من همیشه در خانه خودم مینویسم، در دفتر کارم و در احاطه خاکسترِ پدر و مادرم. یک سانتیمتر از این مکان برایم بدون خاطره نیست. عروسکهای دوره بچگی خودم، فرزندانم و نوههام را نگه داشتم. قفسهای پر از سه نسل عروسک خرسی دارم! زمانی که مشغول نوشتنم خودم را در این دنیا میبینم و مثل قهرمان داستانهایم مُردهها به ملاقاتم میآیند.
شهر تولوز چه جایگاهی در کار شما دارد؟
یک تولوزی وجود دارد که من آن را مثل کف دست میشناسم، چون آنجا به دنیا آمدم. اما یک دنیایی هم در کتاب هست که واقعی نیست. برایم خیلی واضح است، اما تولوز نیست. مکانهایی مربوط به لحظاتی در زندگی. توضیحش سخت است. سعی میکنم در بیان احساساتم دقیق باشم. آنها را کنار هم قرار دهید تا متوجه شوید که واقعا چه احساسی دارم. آیا احساسات ما در قالب کلمات تمام و کمال ادا میشوند؟ معمولا نمیشوند. این دو تولوز هم برای من از هم جدا هستند. حیاط کوچک پشت کلیسای سنتاتین که آنجا بسکتبال بازی میکردم. یا هر زمان که فرصتی میدیدم به مسابقه موتورسواری در اطراف گراندروند میرفتم. اینها همگی دنیای کودکی است.
آیا شغل روزنامهنگاری در نوشتن رمان به شما کمک میکند؟
نه، اینها دو دنیای متفاوت هستند. چیزی که برای نوشتن رمانهایم به من کمک میکند، خاطرات کودکی، احساسات و خانواده است. و همینطور اشتیاقم به دنیاهای دیگر.
زمانی که نمینویسید، چه کاری انجام میدهید؟
زندگی میکنم، عاشق سینما هستم و هر چیزی که بتوانم را میبینم. با خانوادهام و سگهایم وقت میگذرانم و باغبانی میکنم. عاشق تعمیرات هستم. درواقع تعمیرکاری شغل اصلی من است!
و به کتابی که قرار است در آینده بنویسید فکر میکنید؟
نه، من هیچوقت از قبل برایش برنامهریزی نمیکنم. اما چیزهایی هستند که هرگز از خاطرم پاک نمیشوند: بوی پدرم، اولین واژههای مادرم، همه چیزهای اولیه بچگی، عطروبوی خانه زمانی که از مدرسه برمیگشتم. زمانی که شروع به نوشتن کتابی میکنم کولهباری از شفقت، عشق، جزییات و اندوهی بیکرانم. من نیازی به طرحریزی برای کتابم ندارم. بهخصوص این ۲۵ سالی را که در نوول اوبزرواتور گذراندهام باعث آشناییام با آدمهای عجیبوغریبی بوده که خودشان به تنهایی میتوانند شخصیتهای یک رمان باشند.
معمولا چطور کار میکنید؟
من با دو کامپیوتر کار میکنم. یکی که در آن مینویسم و یکی دیگر که در اینترنت جستوجو میکنم. من همه آنچه که راجع به زندانی را که شخصیت کتاب، پُل، در آن حبس شده خواندهام. بیشتر وقتم را برای خواندن در مورد شیوه زندگی زندانیان و اندازه سلولهای زندان گذاشتم تا نوشتن. شبیه بچههایی هستم که تا کلاه پردار به سر میگذارند گمان میکنند که هندی هستند. من خودم را در زندان میدیدم و همهچیز را طوری تجسم میکردم که انگار درحال فیلمبرداری هستم و در مسیر تحقیق و جستوجو به میلیاردها چیز دیگر برمیخورم. برای مثال در کتاب قبلیام میخواستم ببینم ساختمان دلانو در میامی را چه کسی طراحی کرده. نهتنها اسم معمار را پیدا کردم بلکه فهمیدم سوقصدی به روزولت در آنجا اتفاق افتاده است. شاید این فقط یک صفحه از کتاب من بود، ولی چه لذتی برای من داشت!
ویروس کرونا چه تاثیری روی شما داشت؟
من این شانس را داشتم که کتاب «همه انسانها به یک شکل زندگی نمیکنند» در بهترین زمان منتشر شد. قبل از اینکه جایزه گنکور را بگیرد خوب فروخته شد و همینطور بعد از آن. زمانی که قرنطینه شروع شد تبلیغات بهطور جدی آغاز نشده بود و از آنجاییکه من از این قسمت متنفرم برای من باعث خوشحالی بود تا این کار را انجام ندهم. اما جدا از این مورد خاص من، بحران کرونا روی همه این زنجیره از نوشتن تا انتشار تاثیر گذاشته است.
آیا در قرنطینه کتابی نوشتهاید؟
برای نوشتن کتاب، سیویک روز به ذهنی آرام و بدون دغدغه نیاز دارم و در حال حاضر برای اینکه بتوانم روی داستانی با وفاداری روشنفکرانه تمرکز کنم، دغدغههای بیرونی زیادی وجود دارد که ذهن را درگیر خودشان میکنند.
رمان اخیرتان «همه انسانها به یک شکل زندگی نیمکنند» برنده جایزه گنکور شد. آیا این موفقیت نقطه اوجی برای نویسندهای مثل شما محسوب میشود؟
این یک هدیه از طرف هیات داوران است که با عنایتشان کتاب من را انتخاب کردهاند. اما این برای من نقطه اوج نیست. زندگی هیچ گاه نقطه اوجی ندارد. تنها نقطه اوجی که میشناسم متأسفانه بسیار دلسردکننده است. و آن یک مرحله است، یک لحظه. لحظهای خوشایندتر از لحظات دیگر زندگی. بااینحال این لحظه همچنان کش میآید. و امیدوارم که لحظههای زندگی به همین منوال پیش بروند.
ایده این کتاب از کجا آمد؟
همانطور که بقیه ایدهها را گرفتهام، وقتی کتابی را مینویسم هیچ وقت برایش برنامهریزی نمیکنم. همیشه کافی بوده تا سیویک روز زندگیکردن را متوقف کنم. از ساعت ۱۰ تا ۴ صبح خودم را در اتاق حبس میکنم. و در آخر کتاب نوشته میشود. اما گاهی اوقات هم ثمرهای از ۲۰، ۳۰، یا ۴۰ سال زندگی است که قصه را شکل میدهد. در این رمان، راوی داستان، سرایدار ساختمانی در مونترال است. این آدم واقعا وجود دارد، بیستوپنج سال پیش او را دیده بودم. یک نابغه، یک آزاده، رابطهاش با دیگران عالی است. یک روز تصمیم گرفتم داستانی راجع به او بنویسم.
و عنوان کتاب؟
من این اسم را بیست سال پیش زمانی که موزه هنرهای مدرن اوتاوا از من خواست از گذشته یکی از دوستانم، روبر راسین مقدمهای بنویسم. این هنرمند چندرشتهای، کارهای عجیب و منحصربهفردی انجام میدهد. زمانی که کتابم تمام شد عنوانی برایش پیدا نکردم و ناگهان این عنوان با کل داستانش به خاطرم آمد.
معمولا نقطه آغاز کتابهایتان چیست؟
همگیشان یک چیز مشترک دارند: حافظه، خاطرات. داستان «همه انسانها به یک شکل زندگی نمیکنند» سالها پیش آغاز شد. زمانی که بیست سال پیش با سرایدار آپارتمان همسرم آشنا شدم. ولی آن زمان توجهی به آن نداشتم. از این مرد که اسمش سرژ بود خوشم آمد. او از خانمهای مسن مراقبت میکرد. خریدشان را انجام میداد و زندگی را لذتبخش میکرد. یک «همهکاره کاربلد». از آن انسانهایی که تعدادشان زیاد نیست. سخاوتمند، مهربان، خیرخواه. در یک کلام، انسانی درست. من هنوز هم با او در ارتباط هستم، اما در آن زمان نمیدانستم که قرار است به قهرمان کتابم تبدیل شود.
در این رمان، پل هانسن، شخصیت اصلی داستان، در زندان است، همسلولی یکی از اعضای کلوپ موتورسواری جهنم. مفهوم آزادی برای شما در به تصویرکشیدن این دو سالی است که پل به دلایلی که ما نمیدانیم در زندان است و آخر داستان متوجه میشویم؟
من به یکسری چیزهای مسخره توجه میکنم. در مورد راوی داستان، زندانیبودنش شکلی باورنکردنی از آزادی است. در زندان شما وقت فکرکردن به خیلی چیزها را دارید. اگر بخواهم از جایگاه راوی بگویم، من از بدبختیهایی که در زندان وجود دارد حرفی نمیزنم. زندان، تقریبا جایی لوکس است. به این دلیل که در آنجا هیچ وظیفهای ندارید؛ بنابراین، این دو سال برای پل فرصتی بود برای بازنگری در دنیا، بازنگری در زندگی و خاطراتش، فرصتی برای زندگیکردن با رفتگانش (مُردههایش) و فهمیدن چیزهای زیادی. از نظر من زندان نوعی فرار از زندگی واقعی است. گاهی اوقات که زندگی بر وفق مرادم نیست، به خودم میگویم «پسر، اگر الان تو زندان یا بیمارستان روانی بودی همهچیز روبه راه میشد.»
مُردهها در این رمان جایگاه بهسزایی دارند. تاجاییکه گاهی اوقات حضور زندهها را کمرنگ میکند.
مثل زندگی واقعی. من، خودم با مُردههای زیادی زندگی میکنم. چون به آنها نیاز دارم. مردههایی که در من وجود دارند و با آنها زندگی میکنم، برای من ضروری هستند. آنها من را شکل دادهاند و هنوز هم میدهند. پدر و مادرم با من هستند. همه آنهایی که دوستشان داشتم و الان مردهاند، در کتابم جا گرفتهاند. من در ابتدای کتابهایم از آنها تشکر میکنم. وقتی جایزه گنکور را گرفتم، اولین کاری که کردم این بود که با دو نفر از کسانی که دوستشان داشتم و امسال از دستشان دادم، حرف زدم.