کد مطلب: ۲۵۱۱۶
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

خاطرات نسل‌کشی دردناک روآندا

صادق وفایی

مهر: کتاب «دختر لبخند مرواریدی؛ روایتی از جنگ، آوارگی و زندگی» نوشته کلمنتِین واماریا و الیزابت وِیل به‌تازگی با ترجمه مهدی گازر توسط انتشارات کتاب تداعی منتشر شده و داستان مستند زندگی کلمنتِین واماریا، دختربچه آواره روآندایی است که در شش‌سالگی، پس از فرار از نسل‌کشی روآندا همراه خواهرش، در هفت کشور آفریقایی آواره می‌شود و با پشت سر گذاشتن ناملایمات فراوان در اردوگاه‌های متعدد آوارگان، در نهایت پا به آمریکا می‌گذارد.

نویسنده در این کتاب با روایت داستان زندگی‌اش، ضمن تشریح اثرات ماندگار آسیب‌های روحی‌روانی بر یک فرد، بر توانایی انسان برای فائق آمدن بر این آسیب‌ها و ساختن آینده، حتی به‌رغم وحشت‌های برآمده از زندگی جدید، تاکید می‌کند. بین منتقدان، اَلکسیس اُکِئووُ از نیویورک‌تایمز ضمن هشیارانه و تأثیرگذار خواندن این کتاب، گفته «واماریا و نویسنده همکارش، الیزابت وِیل، دوران کودکی ساده و باصفای واماریا در کیگالی، پایتخت روآندا، و آشفتگی‌های پس از آن را با نگاهی تحلیل‌گرایانه و صداقتی شورانگیز روایت می‌کنند. واماریا در این کتاب، با لحنی سوزناک از غربت و انزوایش در آمریکا و تلاشش برای مبارزه با بی‌اعتناییِ دیگران یا حس ترحم‌شان نسبت به خود می‌گوید. او داستان زندگی‌اش را با حس‌وحالی وصف‌ناشدنی و بیانی شیوا نقل می‌کند و همان‌گونه که لازم می‌دانسته، در ادامه خود را به اقتضای شرایطش بازمی‌یابد و از نو می‌سازد.»

برخی از جوایز و عناوینی که «دختر لبخند مرواریدی» برای نویسنده‌اش به ارمغان آورده، به این ترتیب‌اند: از پرفروش‌ترین‌های New York Times، برنده جایزه ALA/YALSA Alex در سال ۲۰۱۹، کتاب مستند برجسته Washington Post در سال ۲۰۱۸، برترین کتاب مجله نقد کتاب KirKus در سال ۲۰۱۸، برترین کتاب Real Simple در سال ۲۰۱۸، برترین کتاب Glamour در سال ۲۰۱۸ و نیز، نامزد دریافت جایزه بهترین زندگی‌نامه ازGoodreads در سال ۲۰۱۸.

مهدی گازر مترجم این کتاب، درباره چرایی انتخاب آن برای ترجمه به خبرنگار مهر گفت: هدف از انتخاب، ترجمه و انتشار این کتاب را می‌توان در نکاتی چند خلاصه کرد. اول این‌که با مطالعه داستان این کتاب می‌توان پی برد در جهانی که امروزه داعیه صلح‌طلبی و بشردوستی‌اش گوش فلک را کر کرده، در عصری که به تکنولوژی و توسعه شهره است، در سالیان نه‌چندان دور و فقط در بیست‌واندی سال پیش، مردمان یک کشور چنان دست به کشتار یکدیگر زده‌اند که حتی شنیدنش نیز مو را بر بدن انسان راست می‌کند. کشتارها، جنایت‌ها و تجاوزهای هدفمند در مقابل چشم جهانیان، چنان خاطره نفرت‌انگیزی از آن روزها بر جای نهاده که حتی تصورش را غیرممکن می‌سازد. در آن ساعات تاریک، جهان از روآندا روی گردانید و حال، مردمان آن سرزمین باید با لکه ننگی که از خود بر جای نهاده‌اند زندگی کنند. دوم این‌که، روایت مستند این کتاب از نسل‌کشی شنیع در روآندا مهر تاییدی است بر نفوذ و جنایات استعمار در کشورهای آفریقایی. بی‌شک، همان‌طور که از متن کتاب برمی‌آید، این جنایت هولناک حاصل استعمار و بازتابی پوچ و متناقض از افکار و القائات بیماری است که ذره‌ذره در طول سالیان به ذهن و روح روآندایی‌ها تزریق شد. قابل باور نیست که در آن لحظات ظلمانی جنایت، جهان و سازمان‌های داعیه صلح و بشردوستی مهر سکوت بر لب نهادند و با خالی کردن عرصه، صرفاً شاهد و ناظر این نسل‌کشی خون‌بار شدند.

وی افزود: سومین‌دلیلم برای ترجمه این کتاب این بود که با مرور این داستان باید درک کرد و برای همیشه به خاطر سپرد کلماتی که گاهی به‌سادگی بر زبان می‌آوریم و با بی‌اعتنایی از کنارشان می‌گذریم، چه مصائب و عواقب هولناکی در پی دارند. واژگانی چون جنگ، تبعیض، پاک‌سازی نژادی و تجاوز. واژگانی که شاید سرنوشت یک انسان، یک خانواده، یک کشور و حتی جهان را برای همیشه دستخوش تغییرات ناگوار سازند. چهارمین و آخرین علت ترجمه «دختر لبخند مرواریدی» هم این است که مطالعه این کتاب مخاطب را به این باور می‌رساند که هنوز هم می‌توان از دل تمامی ناملایمات و جنایات نابخشودنی، دوباره دل به زندگی سپرد و با بازگو کردن تجربه‌های دردآور خود برای سایرین، راه تکرار را بر آن‌ها بست. می‌توان در عین درد، در عین شکستگی، هنوز هم راهنما و راه‌گشا بود.

 این مترجم در معرفی نویسنده کتاب گفت: کلمنتین که از خانواده‌ای برخوردار و نسبتاً متمول بوده و در کودکی پرستاربچه داشته است، در مصاحبه با بوک‌بِراؤز درباره وجه تسمیه این کتاب گفته است: «وقتی پرستارم، موکامانا، قصه دختر لبخند مرواریدی را برایم تعریف کرد، این‌طور نبود که فقط یک قصه را روایت کند. او از من هم خواست تا در شکل‌دهی این داستان کمک کنم. موکامانا نخست به شخصیت داستانیِ شگفت‌انگیز و زیبای دختر لبخند مرواریدی در درون خانه مادرش شکل بخشید و در ادامه، داستان این دختر را در جهان بیرونی روایت کرد. در هر قدم از این داستان‌پردازی، موکامانا از من می‌پرسید: "فکر می‌کنی بعدش چی شد؟ ". هرچیزی که من به طرح این داستان می‌افزودم، او می‌پذیرفت. این داستان موجب شد تا باور کنم که بر سرنوشتم کنترل دارم و اجازه داد تا تلاش کنم از جهانی که درکش نمی‌کردم سر دربیاورم.» او در فصلی از این کتاب، ضمن روایت قصه کهن دختر لبخند مرواریدی، در این‌باره گفته: «دلم می‌خواست در عوض زیستن در این سرنوشت شوم، دختر لبخند مرواریدی باشم، نسخۀ خودم از آن دختر کذایی باشم، کسی که بر زندگی‌اش تسلط دارد، کسی که در حصار زندگی‌اش گرفتار نشده است.»

گازر ادامه داد: واماریا که حالا از دانشگاه یِیل فارغ‌التحصیل شده و مﺅلف، سخنران و فعال حقوق بشر است، طی ۲۲ فصل این کتاب، داستانی را روایت می‌کند از تراژدی انسانی زمانه ما که همواره درگیر جنگ است و همیشه انسان‌ها از خانه و سرزمین‌شان آواره می‌شوند. داستان کتاب از دیدار کلمنتین و خواهرش، کِلِر، با اُپرا وینفرِی، مجری سرشناس آمریکایی، آغاز می‌شود. کلمنتین که برای دریافت جایزه انشاءنویسی خود در این مراسم حضور پیدا کرده، ناگهان متوجه می‌شود تیم اُپرا پدرومادرش را، که او پس از آوارگی به مدت دوازده سال آن‌ها را ندیده بود، بدون اطلاع او و خواهرش از کیگالی به شیکاگو آورده‌اند. هرچند کلمنتین و کلر از زنده‌بودن پدرومادرشان مطلع بودند، ولی بنا به دلایل مختلف هرگز امکان دیدار مجددشان تا آن روز فراهم نشده بود. در ادامه و در فصل دوم کتاب، او با یادآوری دوران کودکی‌اش، جزئیات جذابی از آن زمان را روایت می‌کند و گام‌به‌گام و فصل‌به‌فصل به فجایع آن نسل‌کشی شنیع و ظلمانی نزدیک‌تر می‌شود. او در ادامه با بازگو کردن خاطراتش از آغاز آن نبرد خونین و نابرابر، این‌چنین پرده از آن جنایت برمی‌دارد: «آنچه ما گرفتارش بودیم دوزخ بود، دوزخی واقعی که سزاوارش نبودیم ... اصطلاحی بدین مضمون در زبان سواحلی وجود دارد که "جنگ، دزد است". ویرانیِ اینجا بی‌حیا و چشم‌دریده بود. جنازه کشته‌ها در وسط خیابان‌ها افتاده بود و همسایگانی که خود دچار آسیب‌های روانی شده بودند به آن‌ها خیره مانده بودند. انفجارها و بمباران‌ها هیچ الگوی معینی نداشتند. کودکان گرسنه بودند. تمام ترسم به حقیقت مبدل شده بود.» و سپس، با مرور خاطرات دردناکی از اردوگاه‌های آوارگان می‌نویسد: «به هر جا که چشم می‌دوختی انگار مردم مثل سنگ خشکشان زده بود و اگر لمسشان می‌کردی مثل غبار فرو می‌ریختند. هریک ساکت و خاموش به گوشه‌ای خزیده بودند تا فرونپاشند.»

وی در ادامه گفتگو، درباره بستر مکانی و زمانی وقایع کتاب «دختر لبخند مرواریدی» گفت: نسل‌کشی روآندا در سال ۱۹۹۴ و به‌دنبال سقوط هواپیمای حامل جووینال هابیاریمانا، رئیس‌جمهور وقت روآندا در نزدیکی کیگالی، به وقوع پیوست. قوم هوتو حمله به این هواپیما را به قوم توتسی نسبت داد. همین امر در این جامعه بی حکومت موجب آغاز درگیری‌های شدیدی میان این دو قوم شد. در جریان نسل‌کشی سال ۱۹۹۴ روآندا، که از آن تحت عنوان تاریک‌ترین فاجعه انسانی نیم‌سده گذشته یاد می‌شود، علاوه بر کشته‌شدن ۸۰۰ هزار مرد، زن و کودک (طبق آمار سازمان ملل) یا ۱٬۰۷۱٬۰۰۰ نفر (طبق آمار دولت روآندا)، به ۲۰۰ تا ۵۰۰ هزار زن نیز تجاوز جنسی شد. کلمنتین درباره این تجاوزها در کتابش نوشته است: «تجاوز، داستان زنان و دختران در جنگ است. تجاوز، داستان صدهاهزار مادر، دختر، خواهر، مادربزرگ، بستگان و خاله‌ها و عمه‌ها در کشور من و صدها میلیون نفر دیگر در سرتاسر جهان است. بسیاری از مردان در این کشتار جانشان را از دست دادند. زنان بسیاری بعدها در اثر ابتلا به ایدز تلف شدند. تجاوز و تباهی جسمی، روحی و اجتماعی، حتی در جهانِ متمدن و بزک‌شده که داعیه حفظ حریم خصوصی افراد را دارد، تا دهه‌ها پس از جنگ باقی ماند. شب و سکوت، داستان یک زن نیست. روآندایی‌ها معتقدند که ما زنان، در سکوت راحتیم. اما سکوت، تنفر را در خود جای داده است.»

 مترجم کتاب پیش‌رو در ادامه گفت: واماریا در این کتاب ضمن ریشه‌یابی این خشونت افسارگسیخته، ماجرای نسل‌کشی دردناک را این‌گونه بازگو می‌کند: «تقریباً هشتاد سال پیش از وقوع پاک‌سازی نژادی در روآندا، بلژیکی‌ها روآندا را مستعمره خود کردند و با قوانین ظالمانه و ساختگیِ علم اصلاح نژادی، کشورمان را تحت تأثیر خود قرار دادند. تا پیش از آن، روآندایی‌ها در شرایط صلحِ نسبی در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند ولی بعد، بلژیکی‌ها کشور را به نژادپرستی آلوده کردند. آن‌ها با اندازه‌گیری اندازه بینی و جمجمه روآندایی‌ها و ایجاد جداول تنوع رنگ‌دانه‌های پوستی، مردمان روآندا را به سه گروه هوتوها، توتسی‌ها و توآها تقسیم‌بندی کردند و در نتیجه، هوتوها ۸۴ درصد، توتسی‌ها ۱۵ درصد و توآها ۱ درصد از جمعیت روآندا را شامل شدند. پس از بناشدن این سه قومیّت، بلژیکی‌ها دست‌به‌کار صدور شناسنامه برای مردمان قبایل شدند و با پایه‌گذاری سیاست‌های اجتماعی و نیز، اردوکشی‌های تبلیغاتی، این قبایل را بر ضد هم شوراندند و به نفرت و خشم انباشته‌شده روآندایی‌ها نسبت به یکدیگر سمت‌وسو دادند. بلژیکی‌ها می‌گفتند که توتسی‌ها، که بیش از دو قبیلۀ دیگر به اروپایی‌ها شبیه‌اند، سزاوار احترام، قدرت، آموزش و دامپروری هستند. اما از سوی دیگر، هوتوها کندذهن، سبک‌مغز، رذل و تن‌پرورند. بلژیکی‌ها برای بررسی توآها خود را به زحمت نینداختند و از واکاوی آنها چشم پوشیدند! بلژیکی‌ها طی سال‌های ۱۹۶۱ تا ۱۹۶۲ میلادی از روآندا خارج شدند، اما افکار سمّی‌شان در آن خاک ریشه دوانده بود چنان‌که بر همان اساس، مردمان روآندا دست به اقدام هولناکی زدند که حتی نمی‌توان آن را بر زبان آورد.»

گازر گفت: کلمنتین واماریا در این اثر مستند ضمن متهم‌کردن جهانیان و سیاست‌مداران به بی‌اعتنایی و انفعال در برابر این نسل‌کشی (یا به‌اصطلاح پاک‌سازی نژادی)، می‌گوید «واژه پاک‌سازی نژادی به خودیِ خود قادر نیست چیزی را که من در روآندا و بروندی دیدم برایت توصیف کند. این واژه خشک‌وخالی چگونه می‌تواند برایت شرح دهد که من در نقطه‌ای از زندگی‌ام آرزو داشتم کاش می‌توانستم ناپدید شوم زیرا می‌دانستم عده‌ای به دنبال کشتنم هستند، در صورتی که در آن سن‌وسال حتی درک درستی از معنای مرگ نداشتم؟ ... این واژه حتی نمی‌تواند بیانگر جانِ کلام یکی از میلیون‌ها تجربه دردناکی باشد که یک انسان، خواهانِ توصیفش است؛ تجربه کودکی که ناگزیر باید در حوضِ خون پدرش خود را به مردن بزند تا شورشیان و قاتلان دست از سرش بردارند. تجربۀ مادری که باید تمام عمر زانوی غم بغل بگیرد و مویه سر کند. آری، واژۀ پاک‌سازی نژادی هیچ‌گاه نمی‌تواند گویای درد ناتمام یک انسان تا واپسین روز عمرش باشد. واژۀ پاک‌سازی نژادی کمکی به مردمان عادی و غیرنظامیان نمی‌کند بلکه تنها بهانه‌ای به دست سیاسیون مستقر در ساختمان سازمان ملل می‌دهد تا بتوانند با سایر سیاسیون کت‌وشلوارپوش به مباحثه بنشینند و با خود بگویند: "چطوری می‌خوایم این معضل رو حل کنیم؟ اون‌ها مرتکب چنین جنایت وحشتناکی شدن و این‌ها هم از چیزهای وحشتناکی عذاب می‌کشن و به آب و غذا احتیاج دارن. یه لحظه صبر کنید...". و حواس‌شان به موضوع دیگری پرت می‌شود.» او در ادامه این آوارگی دردناک، موفق می‌شود همراه خواهرش به آمریکا پناهنده شود. اما آسیب‌های روحی‌روانی ناشی از اتفاقات و فجایع گذشته و نیز، غربت و انزوای فرهنگی‌اش در آمریکا، موجب می‌شود تا این دختر آواره حتی در این کشور پیشرفته نیز دچار چالش‌ها و کشمکش‌های فراوانی شود. به‌رغم مهیا بودن بسیاری از امکانات اولیه زندگی برای او، خواهرش و خواهرزاده‌هایش در آمریکا، او کماکان با گذشته‌اش دست‌به‌گریبان است. وی در این کتاب با این عبارات از آن روزها یاد می‌کند: «شب‌ها مدام کابوس می‌دیدم. خواب می‌دیدم که در طبقۀ همکف گیر افتاده‌ام، خواب می‌دیدم که همه مردم روی عرشه یک کشتی مرده‌اند. خیلی تنها و افسرده بودم. انگار تمام وجودم تکه‌تکه شده بود... انگار که من یک معضل خاص، یک بیماری نادر بودم. فقط می‌خواستم همه تنهایم بگذارند. از طرفی به تنهایی نمی‌توانستم خودم را جمع‌وجور کنم از طرفی هم، میل نداشتم پروژۀ مطالعاتی دیگران تلقی شوم.»

 وی گفت: کلمنتین با حضور در رویدادهای مختلف به روایت داستان زندگی‌اش و تجربیاتش از این دوران پرداخت و با کسب موفقیت‌های فراوان، در نهایت ثابت کرد که روح انسان می‌تواند بر سختی‌ها پیروز شود. او در فصل آخر کتاب ضمن تایید دشواری التیام زخم‌های گذشته می‌نویسد: «او هر روز به عکس‌هایش خیره می‌شد و گل‌ها، رنگ‌ها، پوست تیره و زخم‌هایش را از نظر می‌گذراند. سعی می‌کرد تا به خود بقبولاند که جادویی، زیبا، قوی، شجاع، پیروز و آسیب‌دیده است. سعی می‌کرد تا خاطراتش را به نظم درآورد و حفظشان کند. او می‌خواست که راوی یک داستان حقیقی و کامل باشد. تاکنون هیچ حس درستی برای خاتمه این داستان رقم نخورده چراکه اتفاقات ناگوار گذشته کار را دشوار کرده‌اند.» کلمنتین در یکی از مصاحبه‌هایش در پاسخ به این سوال که «اگر مخاطبان کتاب دختر لبخند مرواریدی بخواهند فقط یک درس یا پیام از این کتاب بیاموزند، دلت می‌خواهد آنچه چیزی باشد؟» گفته: «امیدوارم که همه خوانندگان این کتاب به یاد داشته باشند همه ما انسان‌های برابری هستیم. همه ما به یک اندازه ارزشمندیم و کردار و گفتار هیچ‌کسی نمی‌تواند تغییری در این حقیقت ایجاد کند. داستان ما -من این کتاب را نه فقط داستان خودم، بلکه داستانِ ما می‌دانم- عمیقاً شخصی و خاص است، ولی در عین حال داستان تمام جهان است. این کتاب درباره خانواده و موانع سر راهش است. درباره عشق و هرچیزی است که سد راه عشق ورزیدن به خودمان و دیگران می‌شود. درباره برچسب‌هایی‌ست که به خودمان و دیگران می‌چسبانیم که همین برچسب‌ها چشمانمان را بر قلب‌های یکدیگر می‌بندند و ترس و واهمه را به بار می‌آورند. من از صمیم قلبم امیدوارم هر خواننده‌ای تجربه منحصربه‌فردی از این کتاب نصیبش شود، ولی اگر قرار بر این باشد که همگان یک پیام مشترک از آن برداشت کنند، دلم می‌خواهد آن پیام این باشد: ما همگی انسان‌های برابری هستیم. همگی نیاز داریم که این درس اساسی و اصلی را هرروزه تکرار کنیم و بیاموزیم.»

گازر در پایان گفت: معتقدم کتاب «دختر لبخند مرواریدی» روایتی مکتوب و مستند از داستان زندگی هرروزه انسان در جهان امروزی‌ست. به نظر می‌رسد که کماکان جنگ، استعمار، نژادپرستی و تبعیض -در اَشکال و صور گوناگون- در بین انسان‌ها پابرجاست. به‌راستی، انسان امروزی که داعیه پیشرفت در معنویات دارد و مدام بر طبل نوع‌دوستی کوبیده از کدام تبعیض و خشونت تبرّی جسته و کدام برابری و برادری را باور کرده است؟! گویی هنوز هم چرخ حکومت‌ها و سیاست‌گذاری‌ها بر پایه همین تبعیض‌ها و جداپنداری‌های تلخ می‌چرخد. جای بسی تأسف است که انگار دستانی در پشت پرده منفعت‌طلبانه در تلاشند تا مانع شوند که انسان امروزی چشم بر حقیقت بگشاید و عشق، صلح، دوستی و برابری را به خود و دیگران ارزانی دارد.

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST