بیستم مهر در تقویم خورشیدی؛ روز
بزرگداشت حافظ نام گرفته است. دیرینهشاعری که به اعتبار ذوق سرشار و شعبدهبازیهای
شعری و موانستاش با قرآن؛ شهره به لسانالغیب است. در این شماره از سهشنبههای شعر
و با تقدیم چهار یادداشت و چهار شعر، به آن بزرگشاعر درود میفرستیم.
تضاد و تناقض در شعر حافظ
دکتر اسد آبشیرینی
عضو هیأت علمی دانشگاه
تقابل یا تضاد با تناقض یا پارادوکس یکی نیستند. تقابل
به ساحت خودآگاه و خردورز ذهن بشری برمیگردد و تناقض برعکس آن، راجع است به ضمیر
نابخود و حالات اسطورهزده روحیات انسانی. با تناقض نمیشود در جهان واقع زندگی
کرد و اتفاقاً بنیان جهان و اندیشه بشری بر پایه تقابل قوام گرفته است. شب با روز در
تقابلند با یکدیگر اما وقتی حالتی را تصور کردیم که شب، خود روز بود و روز، شب،
آنگاه دیگر با پارادوکس رو بهروییم. این مقدمه را از آن جهت آوردم که بگویم ما
ملتی هستیم با فرهنگی متناقض نه متقابل! از دل تناقض است که اسطوره درمیآید چرا
که اسطوره مجموعهای است از متناقضات بیدرکجا. اما از دل تقابل فردیت متولد میشود و فلسفه. به این بیت خواجه نگاه کنید:
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار/ ورنه مستوری و مستی همه
کس نتوانند.
«چشم معشوق» در نگاه حافظ یک پدیده پارادوکسیکال است،
برخوردار از کیفیات متناقضی که در جهان علمی بههیچ وجهی قابل تبیین نیست و از
همین روست که برای شاعر همیشه محمل اعجاب و ستایش است. او با قوه عاقله خود،
اعتراف میکند که از «آدم وصی» اینچنین قابلیتی صادر نمیگردد و در پیشگاه این «چشم» خاضعانه ابراز درماندگی و استیصال میکند: «همه کس
نتوانند». این وظیفه یک اسطوره است نه نگاه انسانی. از این منظر بسیاری از مؤلفههای
فکری ما ایرانیها پارادوکسیکال و اسطورهباورند. جالب اینکه خود ما متوجه نیستیم
و قرن پشت قرن را با این اسطورههای شیرین میگذرانیم و عاقبت ما شده این چیزی که
هستیم. مفهوم «رند» در دیوان حافظ، مثال اعلای این تناقضات و اسطورهبازیهاست:
فردی که جامع تمامی جوانب پارادوکسیکال روح بشری میتواند بود. موجودی دستنیافتنی
و در ساحت ناخودآگاه روان ایرانی. ببینید که انسان
مورد پسند حافظ چگونه انسانی است:
خرقه زهد و جام میگر چه نه در خور همند
اینهمه نقش میزنم در جهت رضای تو!
معنی سر راستش آنکه: حافظ طالب انسانی که در وجود او
اجتماع نقیضین اتفاق بیفتد و «این چنین شیری خدا خود نافرید!» ما هر چقدر که از
عصر فردوسی به این سو حرکت میکنیم از نظام تقابلها سده به سده دورتر میشویم و
به مجموعه تناقضها نزدیک. آن تقابل بنیادین داستانهای شاهنامه، تضاد گفتمان
ایرانی و تورانی است. در دل همین تضاد گفتمانی بزرگ، خرده گفتمانهای متضاد دیگری نیز
نهفته است. از تقابل نگاه رستم و اسفندیار به زندگی بگیر تا حتی تقابلهایی در
درون دو جبهه گفتمانی. شما میبینید که اسفندیار با پدرش گشتاسپ، مادرش کتایون و
حتی شتر راهبرش هم در تقابل است. از آن سو هم تقابلهای ریز و درشتی در خانواده
رستم شاهد هستیم. نمود اعلای آن، بیم نهادن سیمرغ است که رستم را از عواقب جنگش با
اسفندیار برحذر
میدارد.
اینکه میبینیم شاهنامه با وجود هزار سالی که از عمرش میگذرد،
گو اینکه اسطورهها در آنها نقشهای گرانسنگی هم دارند، همچنان منشأ اندیشه ایرانشهری
است، از قبَل همین تقابلهای آن است نه تناقضها. حتّی اسطورههای شاهنامه هم در
روبهروی هم میایستند نه اینکه در همدیگر مستحیل شوند. سیمرغ هیچ نسبتی با دیو
سپید ندارد. از این رهگذر است که این متن دیالوگمند مانده است و اصولاً گفتوگو
در تقابل اتفاق میافتد نه در تناقض. شما نمیتوانید با «رند» حافظ سر یک میز
بنشینید و بگویید آخر برادر! حرف حساب تو چیست؟! ولی شما میتوانید با «اکوان دیو»
هم در شاهنامه گفتوگو کنید و موضعش را راجع به جهانی که در آن زیست میکند
بدانید و بفهمیاش. رستم و خانواده ایراندوست او که جای خود دارد. بگذریم. خواستم
بگویم این در تقابل است که شخصیت و فردانیت و خردگرایی شکل میگیرد و تمثیل و
روایت، تجلّی وجه ادبی آنهایند. در قطب مخالف، استعاره، میدانگاهی است وسیع برای
عرض اندام تناقضات یک قوم. و ایرانی هم اهل استعاره است و به تبع آن اسطوره و
تناقض. باز برگردیم به خواجه:
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
ترکیب «بحر آتشین» چیزی
جز یک استعاره تناقضبنیاد نیست. این چگونه بحری است که هم آب میتواند باشد و هم
آتشین؟! جز آنکه قائل به یک دریای اسطورهای خیالی شویم. تا زمانی که ما با
پارادوکس زندگی میکنیم نمیتوانیم خودمان را به جهان معرفی کنیم و انتظار داشته
باشیم کسی ما را بفهمد. جهان انسان متناقض را جدی نمیگیرد. همینجا این نکته را
هم در پایان اضافه کنم که تمام سعی نیمای بزرگ و بهطور کلی جنبش مشروطه، تقابلی
بود در برابر سنت و حافظپرستی. بههمان نسبتی که شاعر و نویسندهای متقابلتر
یا متناقضتر باشد، به همان نسبت، مدرنتر یا سنتیتر است. آیا انسان امروز ایرانی
شاعر اول زندگیاش خواجه حافظ است یا تمام منظومه ادبیات معاصر؟!
راز حافظ بودن
دکتر بهروز یاسمی
شاعر
حافظ را تنها تواناییهای ذوقی و ادبی حافظ نکرده است.
او اشراف و آگاهی وسیع و عمیقی بر علوم و فنون زمانه خود دارد آن هم نه فقط علوم
کلی مورد علاقه دیگر عالمان و ادیبان آن دوره مثل فقه و کلام و عرفان و نجوم و
ریاضی که حتی علوم پزشکی و مهندسی و گیاهی و جانوری و موسیقایی. مثلاً وقتی که میگوید:
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید/ چو باشه از پی هر
صید مختصر نرود
تنها اطلاعات سادهای که حاصل مشاهده و تجربه بیواسطه
امری دیداری است - و دیگران هم دارند- را به شعر تبدیل نمیکند بلکه نوع رفتار و
طریق زیست دو پرنده و تفاوت سلوک آنها را در تقابلی تمامعیار به تماشا میگذارد.
حافظ میداند که «باشه» ساعتها از آن بالا گوشهای از زمین را زیر نظر دارد تا حشرهای
بجنبد و شکارش کند یعنی صید باشه اینقدر کوچک است که به چشم نمیآید تا حرکت نکند
و شاخه درختی یا ساقه علفی را تکان ندهد. پس باشه به حشرات، خزندگان و پرندگان
کوچک قناعت میکند ولی باز سپید یا شاهباز از آن اوج کبود - به تعبیر زندهیاد
خانلری- صاعقهوار فرود میآید و صیدش را حتی اگر از خودش بزرگتر و سنگینتر
باشد بر میدارد و باز به دل آسمان میزند و در خلوتی خودخواسته میدراند و میخورد.
برای نشان دادن همین تقابل است که در جای دیگر میگوید:
یار دارد سر صید دل حافظ یاران/ شاهبازی به شکار مگسی میآید
یعنی نقش باشه را در صید حشرات به باز داده تا شگفتی و
حیرت را از نابرابری صید و صیاد - عاشق ومعشوق- به مخاطب القا کند. حالا به دانش
وسیع حافظ از آناتومی یا علم تشریح در این بیت توجه کنید:
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر/ که در نقاب زجاجی و پرده
عنبی است
زجاجیه و عنبیه حتی امروز هم دو اصطلاح پزشکی برای دو
قسمت مهم بخش داخلی کره چشمند. زجاجیه در پشت عدسی چشم قرار دارد و از بیرون دیده
نمیشود به همین خاطر حافظ نقاب را به آن اضافه کرده است و یکی از وظایفش علاوه بر
نقشهای مهم دیگر در چشم، جذب پرتوهای فرابنفش و حفاظت از شبکیه است تا رابطه آن با
نور چشم شاعر در بیت بالا روشن شود. عنبیه هم فضای پشت قرنیه را پر کرده است فضای
کروی مایل به بیضی- چنان که انگور اینگونه است- و در وسط آن سوراخی است (مردمک) تا
نور را از خودش عبور دهد. ماهیچههایریزی که به عنبیه وصلند بر اساس تاریکی یا
روشنی بیرون، مردمک را کوچک و بزرگ میکنند تا نور به میزان لازم وارد شود.
مثلاً در تاریکی مردمک گشاد میشود تا نور بیشتری وارد
چشم شود و صاحب چشم را قادر به دیدن کند پس عنبیه یا به قول خواجه پرده عنبی در
پشت قرنیه تعبیه شده تا مقدار نور ورودی به داخل کره چشم را تنظیم کند برای همین
گفته چرا جمال دختر رز (شراب) پیدا نیست؟ مگر او هم مثل نور چشم ما در نقاب زجاجیه
و پرده عنبیه محصور و مستور است؟ به نور چشم هم که اصطلاحی است برای عزیز و
دردانه خواندن کسی توجه کنید. همچنین عنب اسم عربی انگور است و با دختر رز رابطه
ماهوی و با چشم رابطه ظاهری دارد. بنابراین تشبیه در شعر حافظ یک تشبیه ساده شکلی
و ظاهری نیست و از نام و شکل تا ماهیت و کارکرد را در بر میگیرد تا مشبه و مشبه
به را در یک در هم تنیدگی همه جانبه به هم بدل کند
این مایه از ظرافت و اشراف در به کارگیری اصطلاحات علوم
مختلف به یکی دیگر از ویژگیهای شعر حافظ یعنی عینیتگرایی (objectivity)مربوط میشود و گره میخورد؛ به این معنا که تمامی تشبیهات و
حتی استعارههای حافظ ما به ازای عینی دارند. مثلاً وقتی که میگوید:
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت/ نسبت دوست به هر بیسر
و پا نتوان کرد
ماه واقعاً بیسر و پاست یعنی نه سر دارد و نه پا!
هم زمان کنایه و ضربالمثل مشهوری است برای نادیده
انگاشتن و تحقیر کسی؛ میگوید حیف است که چهره معشوق را به ماه که بیسر و پایی
بیش نیست شبیه کرد. یا در بیت:
بر لب بهر فنا منتظریم ای ساقی/ فرصتی دان که ز لب تا به
دهان این همه نیست
شاعر میخواسته گذر عمر را و سیل شتابان لحظههای آن را
تصویر کند. پس گفته بین مرگ و زندگی همان اندازه فاصله هست که بین لب و دهان، تا
مخاطب از نزدیکی لب و دهان همجواری مرگ و زندگی را هم اراده کند. این مایه از
دقت و ظرافت را با کار شاعران میان مایه که هنوز چهره معشوقه را به ماه تشبیه میکنند
مقایسه کنید تا راز حافظ بودن حافظ را در یابید.
تصحیح رابطه با حافظ و دیگر شاعران
ارمغان بهداروند
شاعر
بازگشت به ادبیات گذشته و شیفتگی غیرقابلپیشبینی
مخاطبان غالباً جوان چنان قابل لمس شده است که از خود بپرسیم چه اتفاقی افتاده است
که دیوانها و متون قرون قبل دوباره مصرف جمعی پیدا کردهاند و جویندگان مشتاقی در
تلاشند تا بیتی نغز یا سطری بلیغ در گذشته ادبیات بیابند و حال، خوش کنند و در خوشحالی
دیگران شریک شوند. توسعه شبکههای اجتماعی و امکان برخورداری از جذابیتهای ادبی
به شکلی غیرمنتظره به احیای ادبیات کلاسیک کمک کرده است. انتخاب تکبیتها و استخراج سطرهای نثر ناب از خلال دیوانها و دفاتر قدیم
چنان به گرمی از سوی مخاطبان مواجه شده است که در چند دهه پشت سر هیچ گاه تجربه
نشده است و این پرسش را پیش میآورد که چگونه میتوان به مدد تکنولوژی، بازخورد
هوشمندانهای با گنجینه ارجمند ادبیات فارسی رقم زد.
انقطاع این نسل با گذشته خویش و فراموشی فضیلتهایی
همچون ادبیات نه یکسره ناشی از استقرار مدرنیته که متولد ناتوانی ما در ارتباط
آفرینی و اشتیاقبخشی بوده است، بهگزینی ادبی محصول چنین شرایطی است. مخاطب با
استقبال از بخشهایی از کلیتی موجود و استخراج مؤثرترین اجزای یک اثر ادبی، به خود
این فرصت را میبخشد که بهرهمندی بیشتری از لذایذ ادبی داشته باشد و در چنبره چند
نام و نمایه محدود نشود. بدین غنیمت، ایمان دارم اگر کارآگاهان ادبی با هدایت این
اشتیاق و استقبال، جستوجوگر دیوانهای شعر و دفاتر نثر باشند و با بهگزینیهای
خود، در آتش شوق و ذوق مخاطبان غالباً جوان خود بدمند، کارکرد اجتماعی ادبیات
بیشتر از پیش مشهود میشود و ترس تحمیلی مواجهه با متون کلاسیک شعر و نثر فارسی که
برخاسته از ایام تحصیل همه ماست، رخت برخواهد بست. ترسی که بارها بهعنوان معلم
ادبیات با آن مواجه بودهام و نتوانستهام در مقام معلم پاسخ قانع کنندهای به این
پرسش که: «چرا ما باید حافظ و سعدی بخوانیم» ادا کنم.
روز بزرگداشت حافظ میتواند پلی به نسلی باشد که میخواهد
از این گنجینه برخوردار باشد و از این مدرسه بیاموزد اما هیچ گاه نشاط خواندن ذوقی
حافظ و دیگران و مؤانست با جهانی که این شاعران، خلق کردهاند را به دست نیاورده
است. اگر نسلهای پیش از این لااقل به تفألی، دیوان خواجه را ورق میزدند این نسل
را چندان کاری به فال و تفأل نیست و راه دیگری باید به جهان آنها جست. حافظ اگر
بدرستی در سبد مطالعه این نسل قرار بگیرد، میتواند به تصحیح این رابطه کمک کند.
انتخاب غزل در سیر مواجهه این نسل با حافظ و دیگران نباید چنان باشد که ناگزیر به شرحدشوارنویسیها
شویم. هرچه قدر زیباییهای زبانی ملموس و شگردهای مرسوم شعری را بیشتر برجسته کنیم
قطعاً همخونی بیشتری را رقم خواهیم زد.
نوآوری گونهشناختی حافظ در غزل پارسی
دکتر قدرت قاسمیپور
دانشیار دانشگاه شهید چمران اهواز
غزل پارسی یکی از دیرندهترین و ماندگارترین گونهها یا
قالبهای شعر پارسی است که از روزگار شهید بلخی که فرمود: «مرا به جان سوگند و صعبسوگندی»، تاکنون ادامه دارد. این قالب یا گونه، با وجود دگرگونیهای گونهشناختی
آن در هزاره شعر پارسی، هنوز حیاتش به سر نیامده است و ساختار و قالب آن که میباید
موزون و مقفی و تعداد ابیاتی محدود داشته باشد، حفظ شده است. درونمایه غزل پارسی در شعر کسانی همچون خاقانی، انوری، نظامی و سعدی، عشق
مجازی یا زمینی است؛ مضمون غالب غزل در شعر شاعرانی همچون سنایی، عطار و مولانا
نیز عشق حقیقی یا الهی است. البته این سخن به معنای تکرار در کار غزلسرایان پیش از
حافظ نیست که مثلاً بگوییم نوآوری عمدهای در سطح قوانین گونهشناختی نداشتهاند؛
عطار در قلندریات نوآوری دارد، مولانا در وزنهای مطنطن و توفنده نوآوری بیمانند
دارد و نوآوری سعدی در غزل نیز در سطح زبان و ساختار نحوی و کلام سهل ممتنع است.
پیش از حافظ مضمون غالب ژانر غزل، درونمایههای عاشقانه
است؛ حال یا عشق مجازی یا عشق الهی که مهمترین نمایندگان این دو طیف را میتوان
سعدی و مولانا در نظر گرفت. ساختار و فرم غزل هم در سطح صناعات بدیعی، زبان و
تصویر تا عصر سعدی به پروردگی رسیده بوده. در این بین حافظ برای آنکه شایسته بزرگترین
غزلسرای شعر پارسی باشد، چه راهی میتوانست پیش رو داشته باشد!؟ حافظ با پذیرش
قالب غزل ـ که زبان و تصویر و صناعات بدیعی و مضمونپردازی و به طور کلی بوطیقای
آن به پروردگی رسیده بودـ در ساحت درونمایه غزل دگرگونی ایجاد کرد و بدین طریق انقلابی
در غزل پارسی ایجاد کرد.
تکثر یا بسگانگی مضمونی و درونمایگانی، ویژگی غزل حافظ
است. در غزل حافظ ما هم شاهد عشق زمینی هستیم و هم عشق آسمانی؛ هم نقد صوفی و زاهد
خودبین را میبینیم و هم انتقاد از ارباب بیمروت دنیا؛ در غزل حافظ هم اندیشههای
خیامی مجال بروز مییابند و هم مضامین تعلیمی و اخلاقی. شاید همین تنوع و تکثر
مضمونیـ البته بههمراه نمادپردازیها و ایهامهاـ یکی از عوامل اصلی تأویلپذیری
غزل حافظ و در نهایت تفأل به آن بوده باشد
سه شنبه های شعر
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا دُر که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی برنمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دوصد من زر نمیارزد
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشتهام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگرچه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خرابانداز
به نیمشب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
مَهِل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقهای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشهای و بیماری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری