کد مطلب: ۲۷۸۳۲
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۳ آذر ۱۴۰۰

چخوف روی پله‌های آخر خانه ساعدی

انجمن مرغ مقلد: روایتِ ساعدی از زندگی‌اش که شبیه به زندگی‌نامه‌ای خودنوشت است و در عین حال او از روایت خطی زندگی‌اش طفره می‌رود. ساعدی از تلخ‌ترین نویسندگان معاصر ایران می‌دانند و خودش نیز می‌گوید در تمام نوشته‌هایش از کابوس‌هایش نوشته، از کابوس‌هایی که دست از سرش برنمی‌دارند و در تمام زندگی او حضوری پررنگ داشته‌اند. از ترس‌ها و واهمه‌های بی‌نام‌ونشانی که او در ادبیات ثبت کرد. روایتِ ساعدی از زندگی‌ و سرگذشتش با مرگ آغاز می‌شود، مرگ خواهری که او هرگز ندیده است اما بی‌شک یکی از کابوس‌های او شده است: «من در ماه اول زمستان ۱۳۱۴ روی خشت افتادم. بچه دوم پدر و مادرم بودم. بچه اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود. و از هما روزی که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم، همیشه سر خاک خواهرم می‌رفتم که قبر کوچکی داشت. پوشیده با آجرهای ظریف و مرتب. و من در خیال همیشه او را داخل گور، توی گهواره‌ای در حال تاب خوردن می‌دیدمو البته ساعدی به هیچ رو نویسنده‌ای مرگ‌اندیش نیست که برعکس، زیست سیاسی او نشان می‌دهد او تا چه حد به زندگی، مقاومت و مبارزه باور دارد، حتی اگر در واپسین لحظات زندگی‌اش «در کوچه‌پس‌کوچه‌های سنگفرشِ غربت قیقاج می‌رود. به زخمِ کهنه‌اش می‌اندیشد و به فرصت اندکی که برای آغاز دوباره دارد.»

جهان داستانی ساعدی که مهم‌ترین آثار این نویسنده نیز است و قابل‌تأملِ‌ آنها، بین سال‌های چهل و پنجاه شکل گرفته و منتشر شده است. اگرچه ساعدی با تخلص گوهرمراد نمایشنامه‌های جریان‌ساز و مهمی نیز نوشته است اما به باور برخی از منتقدان مانند کورش اسدیِ داستان‌نویس و منتقد، اهمیتِ جهان ساعدی در داستان‌های او پیداست که به ویژه در دو دهه چهل و پنجاه نمود یافته است. و داستان‌های دهه‌های شصت و هفتاد چندان قابل اعتنا نبوده است چنان‌که خود ساعدی نیز چندان تمایلی به چاپِ داستان‌های این دوره خودش نداشته است. مخلوقان ساعدی از واقعیت سر بر آورده بودند اما ریشه در کابوس‌های او داشتند، اما به باور اسدی، ساعدی دست آخر از کابوس‌های خود می‌گریزد. او داستانِ گریز را در دهه پنجاه در سیاهچالِ اوین می‌نویسد، داستانی در ستایش زندگی و در تقابل با مرگ، یا به تعبیر دیگر، داستانِ دوباره از نو آغاز کردن. اما وابستگیِ داستان‌های ساعدی و آدم‌هایش به خواب، به دوران کودکی او بازمی‌گردد. زمانی که هنوز دوره ابتدایی را تمام نکرده و جنگ شروع می‌شود و او همراه خانواده‌اش به دهی پناه می‌برند. ساعدی می‌نویسد «از همان روزگار چشم من یک‌باره باز شد. نمی‌دانم، چیزی شکست و فرو ریخت و هجوم هزاران حادثه نوظهور و هزاران آدم و غوطه زدن در صدها کتاب و آشنایی با عشق، عشق به ده‌ها نویسنده‌ی ناشناخته که خود زیر خاک پوسیده بودند ولی در خواب هم، بله در خواب هم مرا رها نمی‌کردند. من صدها بار چخوف را روی پله‌های آخری خانه‌مان، زیر درخت به، لم‌داده به در اتاق نشیمن دیده بودم، از فاصله دور، جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم، و هنوز هم ندارم. آیا رویای صادقانه همین نیست؟ و همزمان با این حال و هوا، در خفا نوشتن، سیاه‌مشق بچه‌گانه، و همان‌طور و همان‌سان تا این لحظه با من ماندگار ماند که ماند که ماند. اولین چرت و پرت‌هایم در روزنامه‌های هنری-سیاسی تهران چاپ شد. و خودم در همان مسقط‌الرأس یک‌باره دیدم که دارم سه روزنامه را اداره می‌کنم. و روزی چند ساعت قلم می‌زنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظیم خبر.» کابوس‌های ساعدی به داستان‌هایش سرایت می‌کنند و حتی در غربت و مهاجرتِ ناخواسته‌اش گریبان او را می‌گیرد. تا حدی که خودش معتقد است آدم‌های داستان‌هایش از این خواب‌ها شکل گرفته‌اند و داستان‌هایش بن‌مایه کابوس‌وار دارند.  او معتقد است وقتی انسان می‌نویسد هیچ تعمدی ندارد که چگونه و چطور بنویسد، فضایی که بر آدمی حاکم است نویسنده را به دنبال خود می‌کشد. حالا این فضا می‌تواند از کابوس نشئت بگیرد و خواب‌ها یا واهمه‌ها و واقعیتی که بی‌شباهت به کابوس نیست. «من گرفتار بیرون و دنیایی هستم که مرا احاطه کرده است. حقیقت این است که من یک هزارم کابوس‌ها و اوهامی را که در زندگی داشته‌ام، نتوانسته‌ام بنویسم. چون همیشه زندگی شلوغ و ذهن جوشان و آشفته‌ای داشته‌ام. کابوس‌ها هرچه هم که سعی می‌کنم جلوی آنها را بگیرم می‌آیند و اندکی آدم را می‌ترسانند.»

ساعدی با کابوس‌هایی که سخت در واقعیت ریشه داشت جهانِ داستانی خود را ساخت و در تمام مدتی که به تبعیدی ناگزیر و خودخواسته از وطن رفت، به خانه‌اش می‌اندیشد. به خلاقیتش. و به قول کورش اسدی «ساعدی در کوچه‌پس‌کوچه‌های سنگفرشِ غربت قیقاج می‌رود. معده‌اش می‌سوزد. به زخمِ کهنه‌اش می‌اندیشد و به فرصت اندکی که برای آغاز دوباره دارد. به خانه‌اش می‌اندیشد. به خلاقیتش. جماعت بی‌چهره می‌آیند. چیزی می‌خوانند. گوش‌هایش را می‌گیرد. جماعت دوره‌اش می‌کنند. آواز شومِ جماعت تسخیرش می‌کند.» و سرانجام کابوس‌های ادبی ساعدی آرام می‌گیرد. ساعدی بر اثر خونریزی داخلی در بیمارستان سنت‌آنتوان بستری می‌شود و چند روز بعد در سحرگاه ۲۲ نوامبر ۱۹۸۵ (۲ آذر ۱۳۶۴) از دنیا می‌رود و در گورستان پرلاشز پاریس در نزدیکی صادق هدایت به خاک سپرده می‌شود. 

منابع:

  • ساعدی به روایت ساعدی، یادمان دهمین سالگرد خاموشی غلامحسین ساعدی، پاریس، آبان ۱۳۷۴
  • نتوانسته‌ام همه کابوس‌هایم را بنویسم، مصاحبه با غلامحسین ساعدی، نشریه آدینه شماره ۷۶، سال ۱۳۵۹.
  • غلامحسین ساعدی، چهره‌های قرن بیستم، کورش اسدی، نشر نیماژ

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST