شرق: «جلو دروازه زندان تگل ایستاده بود، آزاد بود. روز
گذشته، پشت دروازه، با دیگران و لباس زندان به تن، در مزرعه سیبزمینی جمع میکرد.
حالا اورکت زرد تابستانی به تن داشت. دیگران آن پشت سیبزمینی جمع میکردند. این
یکی آزاد بود. گذاشت واگنهای برقی یکی بعد از دیگری بگذرند. پشتاش را به دیوار
سرخ چسباند. راه نیافتاد. نگهبان جلو دروازه چند بار از کنارش گذشت، راه را
نشانش داد. ولی او نرفت. لحظه وحشتناک فرارسیده
بود». این لحظه وحشتناک، لحظه آزادی فرانتس بیبرکف از زندان و حضور دوباره او در
شهر، برلین، است. آلفرد دوبلین در شاهکارش، «برلین الکساندرپلاتس»، از لحظه آزادی
قهرمان داستانش آغاز میکند و برخلاف تصور، بیبرکف از آزادیاش شادمان نیست؛ نه
فقط شادمان نیست بلکه حتی از این وضعیت به هراس هم افتاده است. بیبرکف با آزادیاش
از زندان دوباره باید در شهری فرو برود که پیشتر او را پس زده بود. اگر کارها با
اراده او سامان مییافتند دوست داشت پشت میلههای زندان باقی بماند تا باز مجبور
نباشد در شهر و میان مردمی که توی هم وول میخورند فرو رود. او فکر میکند ولش
کردهاند تا دوباره فرو برود و در کثافت غرق شود.
«برلین الکساندرپلاتس» چیزی نیست جز سرگذشت فرانتس
بیبرکف و البته این روایت به همان اندازه که به بیبرکف مربوط است به برلین هم
مربوط است و این آن نکتهای است که این رمان دوبلین را تا حد شاهکاری جهانی بالا
میبرد.
بیبرکف کارگر سابق کارخانه سیمان و حملونقل در برلین
است که به دلیل مسائلی که پیشتر برایش افتاده به زندان رفته و حالا بعد از چهار
سال مرخصش کردهاند و دوباره به برلین برگشته است اما اینبار تصمیم گرفته که دیگر
شرافتمند باشد و درست زندگی کند. او در آغاز موفق هم میشود و آنطور که میخواهد
زندگیاش را سروسامان میدهد: «اینجا در آغاز، فرانتس بیبرکُف زندان تِگِل را ترک
میکند، زندانی که به واسطه زندگی بیهوده پیشیناش در آن محبوس بوده است. در برلین
به سختی میتواند دوباره روی پای خود بایستد، اما سرانجام موفق میشود. از این
بابت خوشحال است و حالا سوگند یاد میکند که شرافتمند باشد». اما بعد، حتی با
اینکه وضع مالی کموبیش مناسبی هم پیدا کرده، چشم باز میکند و میبیند درگیر
مبارزهای بیپایان است، مبارزه با چیزی که بیرون از زندگی و ارادهاش قرار دارد و
غیرقابل پیشبینی است و شبیه سرنوشتی است که راه فراری از آن نیست.
در رمان دوبلین برلین جایگاهی ویژه دارد و میتوان آن را
به عنوان یک کاراکتر در نظر گرفت؛ آنهم در دورهای که این شهر با سرعتی زیاد در
حال صنعتیشدن است و فاشیسم در حال ظهور است. روح شهر ملتهب است و این را میتوان
در تصویرهایی که دوبلین از برلین به دست داده مشاهده کرد. برلین، تنها یک شهر
نیست که بیبرکف در آن زندگی میکند بلکه پیکر اجتماعی معینی است که قهرمان داستان
را احاطه کرده و قوانین و مناسباتش را به او تحمیل میکند. درواقع شهر بهعنوان
«پیکره اجتماعی» قلمرو «سلطه» است و بیبرکف حتی اگر اراده کند که شرافتمندانه
زندگی کند نمیتواند و در نهایت به مناسبات اجتماعی اطرافش تن میدهد. به عبارتی
در «برلین الکساندرپلاتس»، شهر به چیزی بیش
از فضایی که خیابانها و میدانها و ایستگاهها و خانهها را دربر گرفته بدل شده
است. برلین انگار که جان دارد و دوبلین روح شهر را درست مثل یک کاراکتر به روایتش
وارد کرده است. سرنوشت بیبرکف در برلین رقم زده میشود، در جایی که در آن زندگی میکند.
او بعد از چهار سال حبسکشیدن حتی اگر بخواهد درست زندگی کند نمیتواند چون
نیروهایی قدرتمندتر از نیروی اراده او در کارند.
آلفرد دوبلین، نویسنده و پزشکی بود که در شرق برلین بزرگ
شده بود و در آنجا زندگی کرده بود و مطبش را هم در همان جا دایر کرده بود. او در
مقام پزشک با تبهکاران زیادی سروکار داشت و رد این آشنایی را میتوان در قهرمان رمانش،
فرانتس بیبرکف، دید.
«برلین الكساندرپلاتس» در سال ۱۹۲۹ منتشر شد و از همان آغاز انتشارش به
چند دلیل مورد توجه قرار گرفت و اعتباری جهانی برای دوبلین به همراه آورد. از دلایل
اصلی این اعتبار یكی هم اینكه خیلی زود سایه «اولیس» جیمز جویس بر سر رمان دوبلین
افتاد و عدهای به مقایسه این دو اثر پرداختند و از تأثیرپذیری دوبلین از جویس
نوشتند. «اولیس» جویس، «منهتن ترانسفر» جان دوسپاسوس و «برلین الكساندرپلاتس»
آلفرد دوبلین سه رمان بزرگ کلانشهرند كه هر سه در دهه دوم قرن بیستم نوشته شدند.
دوبلین در مواجهه با ادعای الهامگرفتن از «اولیس» گفته بود كه وقتی سرگرم نوشتن
یكچهارم آغازین رمانش بوده جویس را نمیشناخته و البته بعدا از اثر او به وجد
آمده و انگیزهاش دوچندان شده است. او گفته بود كه «زمان میتواند پدیدهای مشابه،
حتی یكسان را در آن واحد در دو نقطه مختلف بیافریند».
یکی دیگر از دلایل اهمیت این رمان دوبلین شخصیتی است که
او به عنوان قهرمان داستانش انتخاب کرده است. علیاصغر حداد که چند سال پیش این
رمان را به فارسی ترجمه کرده بود، در گفتوگویی با «شرق» درباره شخصیت این رمان
گفته بود: «... برلین الكساندرپلاتس به دلیل نوع شخصیت قهرمانش اثری متمایز در ادبیات
آلمانی است. در ادبیات رئالیستی و چپ نمونههای فراوانی دیده میشود كه در آنها
طبقه كارگر و فرودست بهعنوان طبقهای مثبت كه مورد ظلم است بازنمایی میشود اما
در اینجا ما با آدمی از طبقه فرودست روبهروییم كه مورد ظلم واقع شده اما خودش هم
مثبت نیست. بیبركف شخصیت مثبتی نیست و در ادبیات آلمان این اولینبار است كه چنین
قهرمانی دیده میشود و بعد از آن هم كسی به سراغ چنین شخصیتی نرفته است. این نكتهای
است كه توماس مان به آن واقف است و در جایی درباره این رمان گفته برای اولینبار
است كه یك لمپن قهرمان رمانی میشود كه نمونهوار است و پیش از آن كسی به سراغ
چنین سوژهای نرفته بود».