ناهید نوروزی: «نیکو نالدینی» شاعر و نویسندهی ایتالیایی در سال ۱۹۲۹ در «کاسارسا» در استان «فریولی» به دنیا آمد و هم اکنون در شهر «ترویزو» در شمال شرقی ایتالیا و گاه در تونس زندگی میکند. او پسر خالهی «پیِر پائولو پازولینی» کارگردان و شاعر معروف میباشد که با او در فعالیتهای هنری بویژه در سینما همکاری داشته و در بارهی او چند کتاب معروف نیز نوشته است. زمینههای متفاوت کارهای وی روزنامه نگاری، سینما، بیوگرافی نویسی، داستان نویسی و شعر هستند. مهمترین کارهای ادبی و هنری «نالدینی» به فهرست ذیل هستند:
شعر:
ـ مجموعه اشعار به لهجهی «وِنِتو» و «فریولی» «بادی گمشده و رام» ۱۹۵۸
ـ «پیچ ِ «سنت فلورِآنو»» ۱۹۸۸
ـ «مجازات کهن بهتر»، مجموعه اشعار و نثرهای ادبی ۱۹۹۷
ـ «رمان کوچک مغرب» ۲۰۰۲
ـ «آیمن آیمن» ۲۰۰۵
ـ «مرزهای بهشت» ۲۰۰۶
رمان و داستان:
ـ «تِرن خوش اشتهایی» ۱۹۹۵
ـ «شهرزاد، به من گوش بده!» ۲۰۱۱
ـ ««سیبیلّا» نمیخواهد بمیرد» ۲۰۱۲
بیوگرافی:
ـ «مزرعههای «فریولی»»، جوانیهای «پازولینی»، ۱۹۸۴
ـ «زندگی «جووانّی کومیسّو»» ۱۹۸۵
ـ ««پازولینی»، یک عمر» ۱۹۸۹
ـ ««دِه پیسیس»، زندگی گوشه نشین یک شاعر ِ نقاش» ۱۹۹۰
ـ «تنها برادر»، بیوگرافی «گوفردو پاریزه»، ۱۹۹۲
ـ «پسر خالهام «پازولینی»» ۲۰۰۰
سینما:
فیلم مونتاژ «فاشیست» ۱۹۷۳
********
دو نمونه از شعر «نالدینی»
اما زیبایی را
از مجموعهی «رمان کوچک مغرب» ۲۰۰۲
اما زیبایی را
رو در رو به شکار نباید ایستاد
دزدانه نگریستن بهتر است
تا که او خود را در چشم جای دهد
و هر رفتار اتفاقیش اشارهای باشد
به انسی یأس آمیز.
به وهم میکشاند آیا؟
آخر تنها با وهم مهیاست
جوشش و خروشی نو.
پیشکشی به حافظ
از مجموعهی «مرزهای بهشت» ۲۰۰۶
تنها زمان رفتن برایمان مانده است.
با بلیطی به مقصد ایران
و آنجا در باغها داد و ستد ـ
گلبرگها با گلهای دیگر.
نشستن بر پلکان پرغبار
چشم به راه معشوق.
او میرسد از کوچهی شنی
بیآنکه رد پایی بر جای گذارد
زیرا دمپاییها در شیاری که به تو میرسد
دنباله دارند.
بند را برکش تا کمر را به آغوش کشد
در نفس تازهاش بوی سیر نهفته است
صبر باید داشت! جلپارههایی که بر کمر پیچیدهاند
عطر شبهایی را دارند که از
لا به لای بوتهها به سرگردانی گشتهاند
و نقشی که بر جای مینهند با آن آغوش کشیدن
درد را زندانی میکند
از هر رفتن اسرار آمیز.
*******
قبل از هر چیز از خودتان بگویید، از کارهای فرهنگی و هنری، و از آثارتان.
چند داستان بیوگرافیک نوشتهام دربارهی برخی آشنایانم. دوستانی که فکر میکردم همه چیزشان را خوب میشناسم، در حالی که حین نگارش افقهای ناشناختهای از آنها کشف میکردم. دو شخصیت اصلی داستان من، دو نویسندۀ استان «وِنِتو» ی ایتالیا هستند به نامهای «جووانّی کومیسّو» و «گوفردو پاریزه»؛ و یک نقاش بزرگ ایتالیایی ـ پاریسی بنام «فیلیپو دِه پیسیس». دیگر نوشتههایم بر اساس روابط متعددی هستند با خانواده و فامیلم، از جمله «پیِر پائولو پازولینی». بیوگرافی «پازولینی» به همۀ زبانهای اروپایی ترجمه شده است. «پیر پائولو» و برادرش «گویدو» اولین کسانی بودند که وقتی من در زمستان سخت «فریولی» به دنیا آمدم شناختمشان، در حالیکه با گلولههای برف بازی میکردند.
و بعد، خیلی از سرودههایم الهام گرفته از دنیای آفریقای شمالی هستند، البته بدون هیچ شناخت از آن دنیا، یا نهایتاً باشناختی سطحی، یا بهتر بگویم تنها الهام گرفته ازارتعاشات سطحها؛ از طبیعت و سرشت ظریف و خوش ذوق آن جوانان بخصوص در مقایسه با خود پسندی و زمختی جوانهای غربی. همین.
شما به عنوان شاعر، شعر را چگونه میبینید؟ چه نقشی در زندگیتان دارد؟ آیا جنبش خاصی را دنبال میکنید یا خود را به عنوان صدایی منفرد در چشم انداز شعر معاصر ایتالیایی میدانید؟
یک شعر میمِتیک. ولی نه آن «تقلید کلاسیک» از طبیعت، بلکه به دنبال حرکات طبیعت بودن و تلاش باز ساختن آنها: تکان شاخهها، جنب و جوش پسری، صدای باد در حالات گوناگون، چلچلههایی که به خانهام درساحل شمال آفریقا میآیند و میروند تا اینکه روی بند رخت مینشینند که تاب بخورند و به من که رختها را پهن میکنم نگاه کنند، بیآنکه حتی حرکتی از من را از دست بدهند، ومن برای آنهاست که میسرایم و تقریباً برای آنهاست که هستم.
طبیعت برایم بهشتهای کوچک میآفریند که سعی میکنم آنها را توصیف کنم، خارج از هر گونه قرارداد جنبشهای شعری.
نمیدانم شاعران جوان چه مینویسند چون هیچ تمایلی به خواندن آنها ندارم.
به نظر شما شعر در فرهنگ معاصر چه جایگاهی دارد؟ آیا از آوانگوارد تا امروز دستخوش تحولاتی شده است؟ شعر پسا مدرن به چه سویی میرود؟
به این سوالات به دلیل عدم علاقه نمیتوانم پاسخ دهم. باشد که شعر به هر سو که میخواهد برود. بیشک این شاعران امروزی نیستند که به آن جهت میدهند. البته منظورم تجربههای ایتالیایی ست. شاعران جوان ایتالیایی یک چیز را خوب یاد گرفتهاند، اینکه با هم در یک گروه هوای همدیگر را داشته باشند و جوایز را به نوبت بین خودشان تقسیم کنند.
شاعران اروپایی و یا غیر اروپایی قرن بیستم که به طور خاص مورد پسند و علاقهی شما هستند، کدامند؟
شما به حافظ خیلی علاقمندید، در او چه چیز جالب یا تکان دهندهای میبینید؟ زیبایی شعر او را در ازوتیک بودن آن میبینید، یا بین حافظ و دیگر شاعران کلاسیک اروپا تفاوت خاصی حس نمیکنید؟
در مورد شاعران اروپایی، آمریکایی و شرقی حرف دیگریست؛ میتواند لیستی طولانی باشد. برای من در اولین رتبه «کاوافی» قرار دارد و دنبال او «شیمبورسکا». و «آخماتووا» را در کجا قرار دهم؟ خوب این یک دربی فوتبال نیست.
با برداشت از فرمول فلسفی «بندیتّو کروچه» میتوانم بگویم که هر شعری معاصر است. چه شعری «امروزی»تر از «گویدو کاوالکنتی» (۱) که در هزار و سیصد میلادی مرده است؟!
باید به آن لیست «آودن»، «برودسکی» و برخی دیگر و حتی «حافظ» را اضافه کنم. حافظ را من از عشقی که «گوته» به او داشته میشناختم ولی آن را در گوشهای نگه میداشتم تا اینکه دیوانش با ترجمه «کارلو سکونه» به ایتالیایی چاپ شد. «که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد». خوب، خواندن چنین ابیاتی عقل را سرگردان میکند، و همین طور هم شد. دیوان حافظ را در هر سفری با خود به همراه دارم، و همیشه از دوستانم که شیفتهی حافظند، با شرم بر کمی متافیزیک در وجودم (در حقیقت شاید اینطور نباشد، شاید وزشی چند...)، میپرسم آیا اجازه دارم خوانشی فقط اروتیک از آن داشته باشم، دوستانم بهم گفتهاند که هر طور که مایلم میتوانم آن را بخوانم، ولی برای خوانشیاید ه آل بایستی آن را با «گویدو کاوالکنتی» بیآمیزم. و حالا در زیبایی ِ ابیاتی مثل: «صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را» که به مثابهی رعد پر رازیست، حس میکنم که تنها به من منحصر است بدون اینکه چگونگیاش را بدانم.
کودکی چه بازتابی در شعر شما دارد؟ سرودن به لهجهی «فریولی» در مجموعه آثار شما چه معنی و اهمیتی دارد؟
کودکی به قول معروف، با کشش هر گام بروز میکند. آنرا در بدن امروزیم مییابم. بیشتر پاهای یک طفل را دارم تا پاهای مجسمهی «داوید» ِ «میکلآنژ» را. و بعد، خاطرهها. خاطرههایی که داستانهای ساخته شده بر حسب موقعیت یا فرصتها نیستند، بلکه یک جریان مداومند که واقعیت امروز از آن شکل و قوام میگیرد. اگر در مرکز شهر «برلین» هستم، در آنجا آوار بیشماری میبینم که در سفر اولم دور و ورش گشته بودم. و اگر هوای (باد) شمال آفریقا را حس میکنم، تقابل با دنیای «فریولی» ِ کودکیام در برابرم متمرکز میشوند، بخاطر تمایزشان، نه بخاطر شباهتشان. ظرافت جنبش یکی در مقابل سکون متعمق دیگری.
لهجهی «فریولی» به دلیل وجود لهجههای دیگر که در تمام زندگیام مرا در بر گرفتهاند، از من دور شده است. ولی مشکلی برای فهم این لهجهها نداشتهام، چون همانطور که سگی بر اساس تُن صدای صاحبش او را میفهمد، من هم برای فهم آنها صدایم را با فیزیونومیهایی که بر حسب بیان متفاوتند، مخلوط میکنم. همین برایم کافیست؛ آنچه از دنیای خارج از خودم میطلبم همین است.
میتوانید کمی دربارهی رابطهتان با پسر خالهتان «پازولینی» صحبت کنید؟ مثلاً اگر مایلید، یک خاطره، و یا اپیزود مهم در رابطه با شعر او. گمان میکنید که نزدیکی با «پازولینی» بر شعر شما تأثیر گذاشته است؟ دربارهی همکاری سینمایی با او برایمان بگویید و همچنین دربارهی اتوبیوگرافیتان «دربارهی پسر خالهام «پازولینی»»؟
در مورد «پازولینی» یک بیوگرافی بیشتر از سیصد صفحهای نوشتهام؛ نامههایش را تصحیح کردهام؛ و کارهای دیگری را در همین زمینه هنوز هم انجام میدهم.
بعضی دوستانم به من میگویند که بزرگی چهرهی «پازولینی» چهرهی مرا کاملاً پوشانده است، ولی من اینطور فکر نمیکنم: با پرداختن به «پازولینی» خودم را کشف میکنم و درعین حال انگیزهی مهیج شناخت تدریجی که در چند کتاب اتوبیوگرافی منتقلش کردهام را.
در برخی فیلمهای «پازولینی» به اشکال مختلف همکاری کردهام. مثلاً با پیشنهاد مکانهایی برای فیلمبرداری ویا در انتخاب هنر پیشههای غیر فنی که میتوانستهاند برایش مفید باشند. در بعضی فیلمهایش گوشههایی هستند که در آن رد پایی ناچیز از خودم به جا گذاشتهام.
شما در سال ۱۹۷۳ فیلمی ساختید با عنوان «فاشیست» که اعتراضاتی را هم به همراه داشت، و حتی «پازولینی» با دو نوشته از شما حمایت کرد، میتوانید در موردش صحبت کنید؟
این فیلم با صحنههایی گرفته از تبلیغات تریبون «موسولینی» ساخته شده است و هدف آن این بوده است که رابطهی بین تریبون سالهای دههی سی میلادی و جامعهی ایتالیایی آن دوره که بر پایهی کشاورزی بوده را نشان دهد. فیلمی ست نمادین، گرچه برای اکرانش مجبور شدم در حواشی تصویرهایش چیزی مثل خلاصهای تاریخی از چهرهی «موسولینی» را هم به آن اضافه کنم.
لطفاً دربارهی «تِرن خوش اشتهایی» و «مجازات کهن بهتر» که چیزی ما بین شعر و نثرِ اوتوبیوگرافی توصیف شدهاند هم کمی صحبت کنید.
نمیدانم چطور کارهای آخرم را توصیف کنم، چه نثر باشند چه شعر. آخرین کارم ««سیبیلّا» نمیخواهد بمیرد» را دوستانم پسندیدهاند، ولی من نویسندهای بیخواننده هستم، و در جستجوی خواننده هم نیستم.
(۱) دوست «دانته» و شاعر «استیل نویست» که از او در «کمدی الهی» نام برده شده است.