کد مطلب: ۲۹۶۰۲
تاریخ انتشار: یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۱

شوفری که کانتی عمل می‌کرد!

محمد زارع شیرین کندی

مهر: «انسان در مقام موجودی عاقل صرفاً همچون غایت بالذات وجود دارد نه به مثابه وسیله. در تمام اعمال و افعال، انسان را به چشم غایت باید نگریست نه وسیله.» و «فقط مطابق دستوری عمل کن که بتوانی اراده کنی آن دستور به قانون کلی مبدل شود.» به جرئت می‌توان گفت که این دو اصل که کانت، فیلسوف شهیر آلمانی، در دوره روشنگری در قرن هجده طرح و عرضه کرد و من آن را از یکی از ترجمه‌های استاد عزت الله فولادوند، با اندکی تغییر، نقل می‌کنم، دو شالوده بنیادین و زیرینِ آزادی و برابری و دموکراسی اصیل در یک جامعه می‌توانند به شمار آیند.

هر گاه این اصول و قوانین جدید که فیلسوف مدرنیته بر مبنای تفکر بشرانگارانه و آزادیخواهانه و این جهانی و بدون توسل به مرجعیت (اتوریته) ها و ماثورات و مقدسات پیشین به آنها رسیده، در جامعه‌ای متحقق شدند و بیشترِ انسان‌های آن جامعه به آنها عمل کردند تنها آن موقع است که زمان فعلیتِ دموکراسی و برابری و قانونمداری فرارسیده است. هرگاه انسان‌های یک جامعه همدیگر را همچون غایت لنفسه و نه صرف وسیله و ابزار برای اراده شأن، به رسمیت شناختند، تنها آن موقع زمان فعلیتِ همزیستی و همبستگی و همراهی و هموطنیِ راستین فرارسیده است. آزادی و دموکراسی و توسعه سیاسی و فرهنگی و اقتصادی در عالم انتزاع و خیال و در کلام و خطابه و سخنرانی بالفعل و عملی نمی‌شوند، آنها یک سلسله مقولات و مفاهیم مجرد و تهی نیستند که لقلقه لسان‌ها باشند و در جاهای خاصی به عنوان پز و فخرفروشی مصرف شوند و آن قدر بی جا و بیهوده مورد استفاده و بهره برداری قرار گیرند که به کلیشه‌های ملال آور و بی معنا بدل گردند. واقعیت‌های اجتماعی ما، بدون هر گونه تعارفی، حاکی از آن است که ما و اذهان و اعمال ما تا نیل به آن فهم درست از مراحل و مراتب اجتماعی مدرن بسی فاصله دارد.

ما صرفاً زمانی کسی را به منزله غایت لنفسه به رسمیت می‌شناسیم که از پیش می‌دانیم کیست؛ اگر به مطب پزشک می‌رویم چون از پیش می‌دانیم او پزشک است، او و شخصیت و نظرش را به رسمیت می‌شناسیم، یا اگر به دفتر وکیلی یا مهندسی یا معلمی می‌رویم شخصیت و نظرش را به رسمیت می‌شناسیم و احترام خاصی برایش قائل می‌شویم. اما وقتی در آزادراه یا بزرگراهی رانندگی می‌کنیم چون مقام و شغل و سمت و اندازه ثروت و قدرت کسی را نمی‌شناسیم از هیچ گونه رفتار غیرانسانی و عمل وحشیانه دریغ نمی‌کنیم: از سمت راست از ماشینش سبقت می‌گیریم، با آن سرعت بالا جلوش ترمز می‌کنیم، با فاصله دو سانتی چنان پی در پی پشت سرش چراغ می‌دهیم تا بیچاره از تنگی عرصه و لحظه و ترس به یکی دیگر بکوبد و ما شادی کنیم! این همه به این سبب است که او را نمی‌شناسیم، یعنی ما به هر انسانی از آن حیث که انسان است احترام نمی‌گذاریم بلکه به انسان‌های خاصی احترام می‌گذاریم و به رسمیت‌شان می‌شناسیم.

ما مطابق دستوری عمل نمی‌کنیم که در آنِ واحد بخواهیم آن به قانون کلی برای همه بشر، از جمله خود ما و اطرافیانمان، بدل شود. فرهنگ مترو و اتوبوس و بازار و اداره مان نیز همین طور است.

جان رالز نظریه پرداز برجسته عدالت و انصاف در جامعه لیبرال و دموکرات اصطلاح خاصی دارد به اسم «پرده حجاب». او بر آن است که انسان‌های این جامعه که می‌خواهند درباره حقوق و آزادی‌ها و درآمد و فرصت و قدرت و مزیت به توافق برسند، مجبورند قرارداد امضا کنند و این قرارداد در پسِ «پرده جهل» بسته می‌شود. به این معنا که هیچ کس از جایگاه و مقام و وضع طبقاتی آینده خود خبر ندارد و نمی‌داند توانایی و هوش و قدرت او چقدر است و در آینده چه خواهد شد. با این جهل است که او با دیگران به توافق می‌رسد و این توافق در پس حجاب جهل، در نظر رالز، منصفانه‌ترین توافق اجتماعی است.

اگر رأی رالز را بیش از حد ساده کنیم آن می‌شود که در یک جامعه آزاد و برابر انسان‌ها نه بر مبنای مقام و قدرت و ثروت و دانش و هوش بلکه بر مبنای فردِ انسانی بودن نگریسته و ارزیابی می‌شوند. یک انسان فارغ از شأن و جایگاه بعدی (فقیر یا ثروتمند بودن، باهوش یا کودن بودن) اکنون در پسِ «پرده جهل» به عنوان یک فرد و شهروندِ واجدِ حقوق و آزادی‌ها در بستن قرارداد اجتماعی مشارکت دارد. اما در قراردادهای نانوشته ما، چیزی تحت عنوان «حجاب جهل» یا حجاب برابری و انصاف وجود ندارد بلکه ما مطابق شناخت و میزان آشنایی با دیگران رفتار می‌کنیم و اگر کسی شناخته نشود یا با کسی آشنا نباشد کارش دشوار خواهد بود و به انزوا خواهد رفت.

در رفتارها و کردارهای ما در رانندگی و سوارشدن به مترو و اتوبوس و نیز در آپارتمان نشینی می‌توان بدرستی احساس و درک کرد که چه فاصله هولناکی با دموکراسی و قانون مداری و آزادی و به طور کلی زندگی دموکراتیک داریم.

ما به این سهولت و به این زودی جامعه‌ای دموکراتیک نخواهیم داشت همچنانکه صد و پنجاه سال است که نتوانسته‌ایم چنین جامعه‌ای را پدید آوریم، زیرا هنوز حتی الفبای دموکراسی و آزادی و حق مداری را نیاموخته‌ایم. دموکراسی از همین رانندگی‌ها و آپارتمان نشینی‌ها آغاز خواهد شد نه از وراجی‌های جماعت آب زیرکاه و مردم فریب، نه از انتقادات «کارشناسانه» رانندگان و مسافران تاکسی.

کانت در عصر روشنگری به مردم آلمان توصیه نکرد که هر انسانی را همچون غایت بالذات قلمداد کنند و نه به مثابه وسیله. او به آنها پند و اندرز نداد که برطبق دستوری عمل کنند که در آنِ واحد بخواهند آن دستور به قانونی کلی مبدل شود. مردم عوام آلمان نمی‌توانستند چیزی از فلسفه کانت بفهمند. اما کانت سخنگوی فلسفه و تفکر دوران و فرزند زمانه‌اش بود. زمانی که او نقدهای سه گانه را می‌نوشت اذهان و ضمایر غربیان به سمت بیداری و آگاهی و روشن اندیشی و روشن نگری می‌رفت و علم و فرهنگ و تربیت و آزادی و هنر و دانایی رشد می‌کرد.

کانت روح زمان را درمی‌یافت و مکتوب می‌کرد. جامعه ما هیچگاه چنان وضعی نداشته و چنان تجربه آگاهی و چنان فرایند تحقق روح عقلانیت را از سر نگذرانده و از همین رو فیلسوفی نظیر کانت را هم به خود ندیده است. حالا حالاها باید صبر کرد تا روزگار آزادی و دموکراسی و قانون فرارسد.

جامعه‌ای که هرسال فقط در ایام عیدش (سیزده روز) حدود هزار تن فقط در راه‌ها و بر اثر رانندگی فاجعه بار جان می‌سپارند مسلماً تا دموکراسی فاصله دور و درازی دارد. فعلاً باید بیاموزیم، بیاموزیم که زندگی جمعی و مدنی قواعد سفت و سختی دارد.

روزی در بزرگراهی با کسی در تاکسی همسفر شدم. نحوه تصادف مصیبت بارش در همان بزرگراه را برایم تعریف می‌کرد. به صورت معجزه آسایی زنده مانده بود. از گواهینامه و این‌ها پرسیدم، گفت گواهینامه ندارم و سیزده سال بود که بدون آن رانندگی می‌کردم. پرسیدم آن شخصی که با او تصادف کردید چه؟ گفت او هم گواهینامه نداشت!!

خاطره‌ای در ذهنم حاضر شد که سال‌ها پیش یکی از استادان نامدار فلسفه برایم تعریف کرده بود و این نشان‌دهنده فرق بارز تربیت و فرهنگ دموکراتیک با تربیت و فرهنگ استبدادی است. استاد ماجرای سفرشان را به یکی از کشورهای توسعه یافته غربی وصف و بیان می‌کرد که شبانه به فرودگاه می‌رسند و تاکسی آنها را به هتلی در محلی نسبتاً دور می‌برده است. می‌گفت در مسیر به بیابان برهوتی رسیدیم که هیچ وسیله نقلیه‌ای در آن عبور و مرور نمی‌کرد و جاده کاملاً خلوت بود. ناگهان چراغ قرمز شد و ما فکر کردیم الان راننده به سبب خلوت بودن جاده از چراغ قرمز عبور می‌کند و می‌رود اما او تاکسی را نگه داشت و پس از آن که چراغ سبز شد دوباره راه افتاد. ایشان می‌گفت من به رفیق بغلی که او هم استاد فلسفه بود گفتم این راننده چقدر کانتی رانندگی می‌کند. رفیقم فکر کرد که منظور من آن است که راننده کانت را می‌شناسد و برگشت به راننده گفت آقا! شما کانت را می‌شناسید؟ و او گفت نه متأسفانه! مقصود استاد آن بوده که یک راننده غربی چقدر خوب و محکم به آداب و اصول کارش پایبند است و چه بسیار به قانون مملکتش احترام می‌گذارد و این فرهنگ کاملاً کانتی و دکارتی است.

به هر حال، برغم تاریخ نسبتاً بلند آشنایی با مقولات و محصولات جدید غرب، متأسفانه بهره‌مندی از بسیاری از دستاوردهای مدرن برای ما زود است و دشوار! «به پایان رسیدیم اما / نکردیم آغاز / فروریخت پرها / نکردیم پرواز.»

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST