اعتماد: ده، یازده ساله بودم که از طریق نوار کاست شعرهای
شاملو با صدای او آشنا شدم. او علاوه بر شعرهای خود، شعرهای نیما، حافظ و مولوی را
هم خوانده بود. با موسیقی اورژینال آهنگسازان نامآور ایرانی همان سالها. اسفندیار
منفردزاده و فریدون شهبازیان و... حتی اشعار خیام را با همراهی محمدرضا شجریان
خوانده بود که همچنان پس از این همه سال آلبومی بیمانند است. شاعران دیگر هم هر یک
با صدای خود شعرهای خود را خوانده بودند. مهدی اخوان ثالث، یدالله رویایی، نصرت
رحمانی، نادر نادرپور، شهریار و هوشنگ ابتهاج. اما ابتهاج شعرهای یک شاعر مهم را
هم خوانده بود. شعرهای سعدی و من در همان سنین از طریق شاملو با حافظ و مولانا و
از طریق ابتهاج با سعدی انس گرفتم. هرچند که بعدها فهمیدم شاملو تعمدا سعدی را از گزینههای
خود کنار گذاشته بود، اما ابتهاج به دلیل نزدیکی زبان شعرش با سعدی، گلچینی از
شعرهای سعدی را با صدای خود خوانده بود که در همان سنین، همه را از بر کردم، آنهم
با همان آهنگ صدای او و سالها بعد که با «قیصر امینپور» همراه و همکلام شدم و
عمده سالهای دانشجویی را با او گذراندم، فهمیدم که او نیز همچون من با نوارهای این
شاعران به آنها علاقهمند شده است مثل خیلی از همنسلهای من. در آن سالها البته کانون
پرورش فکری کودکان و نوجوانان، تاثیر خود را گذاشته بود. نوآوریهای کانون بود که
موجب این تحول در نسل من شده بود. انتشار نوار و صفحه از شعر شاعران، با صدای خودشان،
اتفاق تازهای بود. دهه پنجاه اساسا دهه رخدادهای مهم در عرصه فرهنگ بود و کانون
پرورش فکری کودکان هم یکی از آن مراکز جریانساز در این عرصه بود. همه نامآوران
عرصه فرهنگ و هنر در آنجا گرد آمده بودند تا اتفاقهای تازه را یکی پس از دیگری
رقم بزنند. در عرصه شعر، در عرصه ادبیات کودک، در عرصه انیمیشن و در عرصه سینما. یک
دهه توفانی که میتوانست دستاوردهایش تا سالها، بسیاری از نسلها را تحت تاثیر بگیرد
و همچنان جریانسازی کند که کرد. فیلمهایی که در آن سالها در کانون ساخته شد،
همه بیاستثنا از درخشانترین آثار سینمایی آن دوران و البته همه سالهای تاریخ سینمای
ایران هستند. رهایی اثر ناصر تقوایی، سفر ساخته بهرام بیضایی، مسافر ساخته عباس کیارستمی،
هفتتیرهای چوبی ساخته شاپور قریب و سازدهنی ساخته امیر نادری همه از تولیدات
درخشان همان سالها هستند که همه را در همان زمان روی پرده سالن نمایش مدرسه تماشا
کردم. روزهای دوشنبه زنگ سینما داشتیم. همراه با گفتوگو درباره فیلم. روزهایی
سراپا شوق برای من که از همان کودکی عاشق تصویر و تصویرگری بودم و دنیای فانتزی
خود را دنبال میکردم، به همین خاطر هم بود که بیشتر، سر و کارم با این جهان پر
رمز و راز افتاد. روزنامهنگاری در مدرسه و فیلمسازی آماتور در سینمای آزاد اهواز با
دوربینهای فیلمبرداری «هشت میلیمتری»! استادم هم شد «داریوش عیاری»
برادر بزرگ «کیانوش» که از همان دوران، دوستانی صمیمی
شدهایم تا به امروز که هر سه مویی سپید کردهایم. در همان سالهای مدرسه، ستونی
هم در روزنامه اطلاعات داشتم البته به شکل هفتگی که در آن مسائل و مشکلات اجتماعی
را بازتاب میداد.
جالب اینکه برای من دانشآموز، در دفتر نمایندگی موسسه
اطلاعات در مرکز خوزستان، اهواز، جایگاهی در شأن یک روزنامهنگار حرفهای قائل
بودند و یک میز در اتاق معاون سرپرست موسسه برایم اختصاص داده بودند و این سرآغاز
ورود من به دنیای پرهیجان روزنامهنگاری حرفهای بود. در آن سالهای دهه پنجاه، شاه
تقریبا همهساله زمستانها، به اهواز میآمد و از پروژههای عمرانی و صنعتی بازدید
میکرد. دفتر نمایندگی خوزستان، در اهواز از سوی دفتر مرکزی در تهران وظیفه داشت
تا ویژهنامهای پرحجم از روند پروژههای در حال احداث عمرانی و صنعتی تهیه کند تا
همزمان با سفر شاه، آن را منتشر کند. مسوولیت گردآوری، تنظیم و نوشتن آن ویژهنامه
با من بود. حجم عظیمی از کار که باید ظرف مدت کوتاهی تدارک میشد. با شرایط آن روز
که نه اینترنت بود و نه فکس، همه گردآوریها، با زحمت فراوان صورت میگرفت. پس از
آن تدارک ویژهنامه نوروز هم بود که هر سال خوزستان میزبان انبوهی گردشگر خارجی و
داخلی بود که برای گذراندن تعطیلات بهاری خود به اهواز، آبادان و خرمشهر میآمدند.
معرفی مکانهای دیدنی، خصوصا باستانی، یکی از موارد مهم
در آن ویژهنامه بود. مکانهایی نظیر زیگورات چغازنبیل در هفتتپه، مقبره دانیال
نبی در شوش، بقایای تمدن کشف شده دوران هخامنشیان در شهر شوش، موزههای هفتتپه و شوش،
آثار بهجا مانده از دوران ساسانیان در شوشتر، با آبشارهای معروف و زیبایش با آببند
بهجا مانده از همان دوران و بقایای قلعه سلاسل و تخت سلیمان. آرامگاه یعقوب لیث
صفار در دزفول هم بود و البته مکانهای مدرنی که در دوران شکوفایی خوزستان در همان
سالها ساخته شده بود. مکانهای تفریحی که عمدتا تا صبح باز بودند و حتی از کشورهای
عربی همسایه همواره مشتری داشتند. اما من دانشآموز، در مقام یک پژوهشگر و یک
روزنامهنگار آماتور قرار بود خوزستان را برای مخاطبان روزنامه اطلاعات معرفی کنم.
کاری که برای من نوجوان سخت و طاقتفرسا بود، اما از سویی مرا با تجربه و پخته میکرد.
شاید همین کوششها در همان سنین بود که مرا برای بسیاری
از امور در سنین بزرگسالی آماده کرد. تلاش در چند زمینه آن هم به شکل همزمان.
اتفاقی که سالها بعد رخ داد. برنامهسازی در رادیو تلویزیون همزمان با روزنامهنگاری
در روزنامههای اصلاحطلب و در کنارش هم البته درس و تدریس. اما مهمترین اتفاق، آشنایی من با دنیای زیبای شاعرانهای بود که با نوارهای
«شعر با صدای شاعر» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رخ داد.
دنیایی که در آن سنین، شکل جادویی داشت و حال و هوایی رویایی
پدید میآورد. خصوصا دو شاعر با صداهای مسحورکننده؛ شاملو و ابتهاج. شاملو را سالها
بعد، در دوران دانشجویی، عصرهای پنجشنبه میدیدم و از آن پس استادم شد بیآنکه
اجازه بدهد به این نام خوانده شود که همواره از «استاد» خطاب شدن بیزار بود.
ابتهاج را اما جز یکی، دو باری در جمع، هرگز به شکل خصوصی ندیدم. دیدارهای هفتگی
با شاملو، کلاس درسی شد و او سرمشق بسیاری از مشقهایم. ابتهاج اما قرار بود استاد
دورادور نه تنها من که بسیارانی همچو منی باشد که عطش آموختن دارند و او همچون
چشمهای گوارا که مینوشاند و سیراب میکند به همگان بنوشاند. همچنان که هنوز. کسی
که صدایش جزیی از موسیقی درونم شد که مدام زمزمه میکند:
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد