کد مطلب: ۳۰۳۶۷
تاریخ انتشار: یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱

مالیخولیای کافکا

ویل ریس . ترجمه مریم محمدی‌سرشت:

شرق:  کافکا دو سه ماه قبل از مرگش یکی از بهترین و غم‌انگیزترین داستان‌هایش را نوشت. در داستان «گودال»۱ جانوری تنها که به موش کور می‌ماند، زندگی‌اش را وقف ساختن خانه‌ای پیچیده در زیرزمین می‌کند تا از خودش در برابر موجودات دیگر دفاع کند. قهرمان داستان در ابتدا می‌گوید «من ساختن گودالم را تمام کردم و انگار موفقیت‌آمیز بوده.» اما دیری نمی‌پاید که اعتماد جانور تحلیل می‌رود: از کجا بداند که وسایل دفاعی او عمل می‌کند؟ چه‌طور می‌تواند مطمئن شود؟ قهرمان کافکا خواسته‌ای جز امنیت کامل ندارد، برای همین چیزی از چشمش دور نمی‌ماند. در دنیای کوچک گودالش، جزئیات مهم است و نشانه‌ی احتمالی شروع حمله است. سرانجام، جانور صدایی می‌شنود که به نظرش صدای مهاجم است. جانور جابه‌جا هم که می‌شود صدا به همان اندازه شنیده می‌شود. بعد معلوم می‌شود که صدا از درون خود جانور می‌آید: شاید صدای تپش قلب خودش باشد، نفس کشیدن دیوانه‌وار خودش؛ زندگی در جریان است و تمام می‌شود، همچنان که جانور دلواپس چیز دیگری است. 

 

 

انگار «گودال» تفسیری از گذشته‌ی خود کافکا است. کافکا در سی‌وچهار سالگی متوجه شد بیماری سل دارد اما از دو دهه قبل نگران بیماری بود. او تعطیلاتش را در چشمه‌های آب معدنی می‌گذراند که جایی برای گذران دوران نقاهت بود و نامه‌هایش به دوستان و معشوقه‌هایش، اغلب دفترچه‌هایی پر از نشانه‌های بیماری‌اش بود. کافکا بارها گفته بود که تمام این رفتارهایش «مالیخولیایی» است، شرایطی که به باورش، او را به زندگی عارفانه‌ی نویسندگی سوق داد. 

کافکا این نظریه را که از عصر رمانتیک معروف بود به ارث برد، اینکه بعضی از بیماری‌ها آدم را نویسنده می‌کند، ایده‌ای که به رابرت برتون۲ می‌رسد. او در «آناتومی مالیخولیا»۳ (۱۶۲۱)، اثر جامع خود -که هرگز تمام نشد- توضیح می‌دهد که این مالیخولیا (خودبیمارانگاری یا تمارض) بیماری دانشجوها و دانشمندها بود. کافکا در سال ۱۹۱۳ در نامه‌ای خطاب به کارل بائر، پدر نامزدش، فلیسه نوشته بود، «من کم‌حرف، مردم‌گریز، عبوس، خودخواه، مالیخولیایی و ناخوش‌احوالم.» و در ادامه گفته بود، «اما بابت هیچ‌کدام این‌ها متأسف نیستم.»

صبحی که این نامه را برای آقای بائر نوشت، کافکا نامه‌های سورن کیرکگور را می‌خواند. به دنبال منبع الهام برای شخصیتی بود که داشت برای خودش می‌پروراند، نویسنده‌ای منزه و ناتوان. کافکا توضیح داده بود، برای کسی که «با تمام وجود به ادبیات گرایش دارد»، مالیخولیا اجتناب‌ناپذیر است. این ادعایی گزافه بود برای کارمند جوان دولت که در سازمان بیمه تصادف کارگران برای پادشاهی بوهم در پراگ کار می‌کرد و در آن زمان یک کتاب بیشتر نداشت، کتابی با حجم ناچیز از داستان‌هایی که چند صد نسخه بیشتر نفروخته بود. او به فلیسه گفته بود که «من از ادبیات ساخته شده‌ام، چیز دیگری نیستم.»

اما مالیخولیای کافکا ابعاد غریب دیگری هم داشت: سرمایه‌گذاری همزمان او در ایدئولوژی‌های تناسب اندام و سلامت که شباهت‌های زیادی با موج مدرن «سلامتی» داشت. کافکا در سراسر زندگی‌اش متعهد به اصول «لیبنز رفرم»۴ بود؛ جنبشی فرهنگی که میان بورژواهای آلمانی‌زبان متداول بود. لیبنزرفرمیست‌ها علاوه بر اعتقاد به فضایل سلامتی و طبیعت، کارهایی مثل گیاه‌خواری، پرهیز از الکل و تنباکو، طبیعت‌درمانی، لباس ساده و آفتاب گرفتن و استفاده از هوای تازه را تبلیغ می‌کردند. برای کسی مثل کافکا که این باورها را جدی می‌گرفت، لیبنز رفرم تمام جنبه‌های زندگی فرد را تشکیل می‌داد: از هیچ جزئیاتی نباید غافل شد. 

شب ۲۲ سپتامبر ۱۹۱۲، کافکا به قول خودش، اولین موفقیت ادبی‌اش را به دست آورد. او یک هفته بعد از تولد شصت سالگی پدرش، هرمان، در یک نشست، داستان «حکم» را نوشت؛ شاهکاری در مورد ناهمخوانی‌های رفتار پدرانه. بعد از این موفقیت، کافکا وقتی سرخوش و تنها بود، در دفتر خاطراتش نوشت که نوشتن نیاز به «رهایی کامل از تن و روح» دارد. توجه وسواس‌گونه کافکا به جسمش نشانگر رویکرد او به ادبیات است؛ این‌که او از چه راه خاصی رنج خود را به ادبیات تبدیل کرد. مالیخولیا نزد کافکا فقط یک حالت روانی نبود بلکه جهان‌بینی او را شکل می‌داد، نوعی کالبدشکافی و تفسیر زندگی. 

کافکا از وقتی کودک بود، در مورد بدنش احساس ناامنی می‌کرد. در آن دوران وقتی به استخر می‌رفتند، با دیدن اندام تنومند پدرش، سرخورده  می‌شد. تصور کافکا از خودش وقتی درست از آب درآمد که «به دلیل بنیه ضعیف» از خدمت سربازی معاف شد. او چند سال بعد به فلیسه گفت، «من نحیف‌ترین آدمی هستم که می‌شناسم.» چراکه او با آسایشگاه‌ها بیگانه نبود. در یکی از لحظه‌های نادر خوش‌بینی، کافکا کتاب «قدرت و چگونه آن را کسب کنیم»۵ (۱۸۹۷) نوشته یوگن سندو، بنیانگذاز بدن‌سازی مدرن را خرید. سندو، سرچشمه تشویق مردان نحیف و خپل در سراسر اروپا بود، با طیف خواننده‌هایی همچون فرناندو پسوا، ویلیام باتلر ییتس و تی اس الیوت.

کافکا در طول زندگی‌اش، شیفته مربی‌ها و ایدئولوژی‌های مختلف سلامتی بود. گاهی فقط آجیل و توت می‌خورد. طبق آموزه‌های هورس فلچر، هر لقمه غذا را چند دقیقه می‌جوید. کافکا به خاطر توصیه افرادی معلوم‌الحال، زمستان‌ها توی پراگ با یک لا پیراهن می‌گشت به امید این‌که در برابر بیماری، ایمنی طبیعی پیدا کند و اتاق خوابش را گرم نمی‌کرد. اما آنچه کافکا را واقعا مجذوب خود کرد، رژیم غذایی یورگن پیتر مولر، استاد تناسب اندام دانمارکی بود. اینک کسی دیگر مولر را به یاد نمی‌آورد، اما او اوایل قرن بیستم شهرتی جهانی داشت و یک نسخه از پرفروش‌ترین کتابش، «سیستم من: ۱۵ دقیقه تمرین در روز به خاطر سلامتی» همیشه کنار تخت کافکا باز بود. مولر تا سال ۱۹۱۲، توانست دوباره به لندن برود و مؤسسه بدن‌سازی سطح بالایی راه بیندازد، اول نزدیک پیکادیلی و سپس در میدان ترافالگار که اکنون الان ساختمانش محل کتابفروشی واتراستونز۶ است. مولر سرمشق دور از ذهنی برای کافکا بود. او از پیشتازان شیرین‌کاری‌های مدرن تبلیغاتی بود. یک بار داوطلبی را واداشت جلوی جمعیتی انبوه یک چرخ دستی پر از سنگ را روی شکمش بکشد. در عکس‌هایش، او اغلب با شلوراکی در حال اسکی است یا زیر دریاچه‌های یخ‌زده غوطه می‌خورد. سیستم مولر شامل یک‌سری تمرین بود با هدف تقویت ماهیچه‌های شکمی، همین‌طور توصیه‌هایی برای سلامت کلی بدن. حدود سال ۱۹۱۰، کافکا شروع به مولریزه کردن۷ (به این اسم معروف شده بود) خودش کرد و نزدیک یک دهه ادامه داد.

مولر به کسانی که فکر می‌کردند «چهره‌های بیمارگونه، شاخصی خطاناپذیر از طبعی زیبایی‌شناختی و روحی است» به دیده تحقیر می‌نگریست. در واقع مولر مستقیما «مردان و هنرمندان ادبی و علمی» را خطاب می‌کرد و از فرهیختگان جامعه، می‌خواست از جسمشان غافل نشوند. با این‌که پیام مولر با شخصیتی که کافکا از خود سراغ داشت در تناقض بود، اما کافکا ن پیام مولر را درونی کرد. او اوایل رابطه‌اش با فلیسه، وقتی داشت در مورد منطق مولریزه کردن خودش توضیح می‌داد گفته بود، «شیوه زندگی من طوری طراحی شده تا با نوشتن سازگار باشد. با زمان کوتاه است و توان من محدود و دفتر کار و آپارتمان هم پر سر و صدا، و اگر آدم نتواند زندگی ساده و خوشایندی داشته باشد، باید با ترفندهایی ظریف زندگی را سر کند.»

طبق نظریات مولر، قدرت بدنی، فقط یک جنبه از مفهوم پیچیده‌تر سلامتی بود. توصیه‌های کتاب به کافکا در مورد چنین مسائلی بود؛ رژیم، خواب، لباس، کنترل دما و مراقبت درست از دندان، دهان، گلو، مو و پاها. مهم‌تر از همه پاکیزگی و نظافت بود: پنجره‌ها باید باز می‌ماند تا بخارهای مضر را پراکنده کند و  ۱۵ دقیقه کار شامل چند دقیقه حمام کردن و شست‌وشوی پوست (ژیمناستیک پوست) تجویز شده بود. به گفته مولر، از آنجا که پوست، مهم‌ترین عضو بدن، در آستانه بیرون و درون بود، اگر زائدات سمی روی پوست بلافاصله پاک نمی‌شد، مترادف با خودکشی بود. از نظر مولر، سلامتی یک انتخاب یکباره نبود: یک امر مداوم بود که نیاز به توجه مستمر به جنبه‌های مختلف از بدن و محیط زندگی داشت.

کافکا که از مولر الهام گرفته بود، برنامه روزانه‌اش این بود که از خواب بیدار شود و تا ساعت ۸ صبح به دفتر کارش برسد، بعد به خانه برگردد، نهاری دیروقت بخورد و چرت بزند. بعد طبق تجویز مولر ده دقیقه کنار پنجره باز ورزش کند و بعد از آن به پیاده‌روی شبانه برود و شام بخورد. او حدود ۱۰ شب، کار روزانه واقعی‌اش را شروع می‌کرد: تا دم دم‌های صبح می‌نوشت. «بعد دوباره ورزش می‌کردم اما به خودم فشار نمی‌آوردم، حمام می‌کردم و معمولاً با قلب‌دردی خفیف و گرفتگی عضلات معده به رختخواب می‌رفتم.»

اگر روایت کافکا را باور کنیم این ریتم روزانه برای بازدهی چشمگیر او در این مدت حیاتی بوده است. در فاصله چند هفته آخر سال ۱۹۱۲، او داستان کوتاه «حکم» و چند فصل از رمان « آمریکا» را نوشت و بعد بین نوامبر و دسامبر «مسخ» را نوشت که سوای بقیه مضامینش، داستانی جالب در مورد دگرگونی بدن بود. ایده «مسخ» وقتی به ذهن کافکا رسید که بی‌خوابی شدیدی به سرش زده و روی تخت دراز کشیده بود. او گفته بود «میل شدیدی داشتم که خودم را وقف این کار کنم.»

در آغاز «مسخ» گرگور زامزا، فروشنده سیار، نمی‌تواند دیگر سر کار برود. همان‌طور که انتظار می‌رفت ذهنش درگیر بود؛ چون یک‌شبه تبدیل به حشره شده بود. باوجود این گرگور از رسیدن رئیس و پزشک بیمه می‌ترسید چون می‌دانست او را متهم به تمارض می‌کنند. به باور مدیران گرگور، بیماران «از زیر کار در رو» هستند و «به دلیل ملاحظات تجاری» باید به بیماری‌های خیالی‌شان غلبه  کنند.

مولر هم مثل آنها اعتقاد داشت که «بیماری معمولا تقصیر خود آدم است» و در مورد هزینه گزافی نوشت که متوجه کارمندان و جامعه کارگرانی می‌شود که توجهی به سلامتی خودشان ندارند و به خاطر بیماری‌هایی که به خودشان تحمیل می‌کنند، سرکار حاضر نمی‌شوند و تازه بیماران متهم به کلاهبرداری می‌شوند. 

کافکا می‌دانست که این دیدگاه جهانی چقدر مخرب است چون زمانی که کارمند بیمه بود، شاهد رنج کارگران زیردست رؤسای بی‌وجدانشان بود. باوجود این، این ایده که مسئولیت می‌تواند به آدم آزادی بدهد، برای کافکا جذاب بود: اگر بیماری جسمی یک انتخاب بود پس می‌توان به‌سادگی به آن «نه» گفت. کافکا یک بار شکایت کرده بود که سلامتی «فریبنده» است و گفته بود «حتی من را فریب می‌دهد.» کتاب مولر وعده مسخ را می‌داد: اگر کافکا اصول مولر را دنبال می‌کرد، بدنش از «اربابی بی‌قرار و مالیخولیایی» به «بنده‌ای کارآمد و مطیع» تبدیل می‌شد.

وسواس کافکا نسبت به سلامت جسمانی به خلق و خوی انزواطلب او مربوط بود. او در تابستان ۱۹۱۲، با فلیسه در خانه دوست مشترکشان، ماکس برود آشنا شد، مردی که بعدها وصی ادبی۸ او شد.

فلیسه، منشی جوان جاه‌طلبی که در برلین زندگی می‌کرد و از خویشاوندان دور خانواده برود بنا داشت برای دیدن خواهرش به بوداپست برود و سر راه به خانواده برود هم سر زده بود. پنج هفته بعد از اولین دیدارشان، کافکا برای او نامه نوشت و نامه‌نگاری‌های پرشور و طولانی آن دو برای هم آغاز شد، «هریک از نامه‌های تو، هرقدر کوتاه، برای من بی‌پایان است. نامه‌ات را تا امضا می‌خوانم و باز دوباره از اول می‌خوانم و این چرخه مرتب تکرار می‌شود.»

تابستان بعد، کافکا به‌طور مکتوب به او پیشنهاد ازدواج کرد. نامه عجیبی بود، چون بیش از هر چیز در آن نامه دلایلی آورده بود که چرا فلیسه باید به او جواب رد بدهد. کافکا به او «ضررهای بی‌حساب و کتاب» نمی‌زد اما «مردی بیمار، ضعیف، گوشه‌گیر، کم‌حرف، عبوس، خشک و تقریبا ناامید» نصیبش می‌شد. با وجود این فلیسه پیشنهادش را پذیرفت.

این رابطه برای کافکا دوره‌ای بحرانی را رقم زد. او واقعا دلش می‌خواست با فلیسه ازدواج کند. اما مشکل این بود که برعکسش را هم می‌خواست و این دو تا با هم جور درنمی‌آمد. تا زمانی که این امیال خصوصی بودند، می‌شد هر دو را داشت. اکنون این دوگانگی به هراس تبدیل شده بود. کافکا همان‌طور که نسبت به سلامت جسمی‌اش وسواس داشت، بازجویی مداوم از خودش در مورد این نامزدی را شروع کرد و در خاطراتش نوشت، «هر چیزی فوری من را متوقف می‌کند -هر چیز کوچکی زنجیره تردیدی درست می‌کند که دور باطل می‌زند.» او همچنین «خلاصه‌ای از تمام استدلال‌ها در مورد مزایا و معایب ازدواج» را نوشت تا «ناتوانی‌اش را در تنها زندگی کردن» در مقابل این سوءظن که خوشبختی زندگی مشترک «به ضرر نوشتن» تمام می‌شود، به سنجش بگذارد. 

از اولین روزهای رابطه‌شان، اضطراب‌های کافکا اغلب از بدن خودش فراتر می‌رفت و به فلیسه منتقل می‌شد. مدام از فلیسه در مورد سردردهایش سؤال می‌کرد و به خاطر جدی نگرفتنشان، همین‌طور به خاطر سبک زندگی اعصاب خردکن، فلیسه را ملامت می‌کرد. کافکا از فلیسه خواهش کرد که مولریزه کردن را شروع کند، گفت اگر بخواهد فضایی درست می‌کند تا بتوانند طبق دستورالعمل تمرین کنند؛ چند روز قبل از این‌که بخواهد نامزدی‌اش را به هم بزند، برایش در مورد زندگی گیاه‌خواری‌شان نوشت و با شرکت دادن فلیسه در رژیم‌هایش، از او دعوت می‌کرد تا وارد گودال کوچکش بشود، جایی که امیدوار بود با هم، اما کاملا با شرایط کافکا، زندگی کنند تا بتواند از تمام مزایای تنهایی و همراهی استفاده کند.

در ژوئن سال ۱۹۱۴، کافکا و فلیسه رسماً باهم نامزد کردند. مراسم کاملا خانوادگی بود: کافکاها و بائرها در برلین دور هم جمع شدند. آن روز کافکا ماتم‌زده بود. چنان‌که در دفتر خاطراتش نوشت، «مثل جنایتکارها دست و پاهایم بسته بودند. با زنجیرهای واقعی، من را گوشه‌ای نشانده بودند. بدتر از این نمی‌شد. و این نامزدی من بود؛ همه تلاش می‌کردند من را سرحال بیاورند و وقتی نتوانستند، من را همان‌طور که بودم تحمل کردند.»  اما وقتی کارد به استخوان رسید که کافکا و فلیسه برای خرید مبلمان رفتند. کافکا از سلیقه پر زرق و برق و عامیانه نامزدش وحشت‌زده شده بود که در تناقض با اصول مینی‌مالیسیتی لیبنز رفوم بود. دو سال بعد از آن روز یاد کرد، «مخصوصا تاج تختخواب آزارم می‌داد. شبیه سنگ قبر بود.» درواقع، وقتی پا به مبلمان‌فروشی گذاشتند صدای تهدیدکننده‌ای نشنیدند، این زنگ ناقوس گورستان نبود؟

کافکا سازش‌ناپذیر بود: مثل هر چیز دیگری، مبله کردن خانه هم قاعده داشت. چیزی نباید مازاد نیاز باشد؛ شعارش مثل همیشه «خلوص» بود. تاج تختخواب، عکس‌ها، ملحفه‌ها، گلدان‌ها و قالیچه‌ها - این‌ها برای کافکا نه‌تنها به‌هم‌ریختگی بلکه آلودگی بود. دو هفته بعد از این جشن‌ها، کافکا نامه‌ای به گرته بلوخ، دوست فلیسه نوشت و سعی کرد رفتار عجیب و  لجاجت او را برایش توضیح بدهد. «دلیل همه این رفتارها نداشتن سلامتی است. اگر سالم‌تر و قوی‌تر بودم، تمام این مشکلات حل می‌شدند.» در آن صورت، می‌توانست از داشتن رابطه با فلیسه مطمئن باشد؛ به‌علاوه «خاطرش از تمام دنیا آسوده می‌شد». هرچند در آن شرایط، کافکا فقط از یک چیز مطمئن بود: اینکه بدون تردید به مالیخولیای شدیدی مبتلا بود که «ریشه‌های بسیار عمیقی را در من دوانده است که یا سرپا می‌مانم یا من را از پا می‌اندازد.»

همان‌طور که این اعتراف روشن می‌کند، «مالیخولیای کافکا» چیزی بیش از ترس از بیماری بود. مالیخولیا کل جهانش را معنادار می‌کرد، هر جزئیاتی مهم بود. چیزی را نمی‌شد بدیهی دانست؛ همه‌چیز را باید سنجید و از زوایای مختلف دید.

مدتی کوتاه بعد از اینکه کافکا به گرته نامه نوشت به برلین دعوت شد. به نظر می‌رسید که فلیسه و گرته با هم صحبت کرده بودند. فلیسه تصمیم گرفته بود تا به رابطه‌اش با کافکا خاتمه بدهد. او در کنار خواهرش و گرته، با کافکا در سوییتی در یک هتل دیدار کرد. کافکا احساس حقارت دردناکی کرد، ضربه‌ای خورد که به‌راحتی علاج نمی‌شد. او در خاطراتش این برخورد را «محاکمه» توصیف کرد.

وقتی کافکا به پراگ برگشت، به آپارتمانی نقل مکان کرد که خواهر و شوهرخواهرش آن را ترک کرده بودند. روز قبل جنگ جهانی اول در اروپا شروع شده بود. کافکا برای اولین بار در زندگی‌اش تنها زندگی می‌کرد. به تنهایی مطلق و خلوت کامل دست یافته بود، به‌استثنای صدای نجوای بی‌پایان همسایه‌هایش. کافکا در باره این روزها در دفتر خاطراتش نوشت: « یک ماه دیگر قرار بود ازدواج کنم. این ضرب‌المثل دردناک است اما خود کرده را تدبیر نیست.» در ماه‌های آتی، کافکا بیشتر وقتش را پشت میزش گذراند تا روی تخت. او در آپارتمان سرد و متروک و خلوت، دور از دنیایی که در حال فروپاشی بود، کار طاقت‌فرسای گذشته‌نگری را ادامه داد. تا صبح پشت میزش می‌نشست و به نوشتن رمانی مشغول بود که بعدها «محاکمه» نام گرفت. (گرچه این رمان نیز مانند داستان «گودال» ناتمام ماند و بعد از مرگ کافکا در سال ۱۹۲۴ برود آن را ویرایش و منتشر کرد).

«محاکمه» داستان مردی به اسم «یوزف ک» است که به جرمی نامعلوم متهم است و به طرز بی‌رحمانه‌ای محاکمه می‌شود و سرانجام به دست قدرتی ناشناخته اعدام می‌شود، در حالی که تا به آخر نمی‌داند گناهش چیست. آنچه برای ک بیش از هر چیز غیرقابل تحمل است، این بی‌خبری تحمیلی است و بنابراین بی‌معنا بودن محاکمه‌اش است: مگر ک چه گناهی کرده بود؟

تحمل این اتفاقات بسیار دشوار است. در نتیجه ک به نوشتن رو می‌آورد. ک تصمیم می‌گیرد سندی مکتوب تهیه کند که در آن «هر کار و اتفاق جزئی زندگی‌اش را بررسی کند، از همه جوانب آن‌ها را ببیند و بسنجد و در موردشان بازنگری کند.» اما ک می‌داند که این روند طولانی خواهد بود و کاری تقریبا تمام‌نشدنی است. و اگر «وقت این کار را در اداره پیدا نمی‌کرد، که احتمالش زیاد بود، باید آن را شب‌ها در خانه انجام می‌داد.» اما نباید به خاطر اختلال اضطراب ناامید بود و تردید کرد که به انجام رساندن این کار ناممکن است. پس با همه تردیدها کار بی‌پایان ارزیابی خود را آغاز کرد. 

مسئله ک تبرئه نیست. امید او این است که دریابد جرمش چیست تا مجازاتش معنادار بشود و با معنا بخشیدن به آن، قابل تحملش کند. اما او هرگز به این روشنگری نمی‌رسد. هیچ‌کدام از قهرمانان کافکا نمی‌رسند. در پایان رمان، ک بدون درک این معنا «مثل یک سگ» می‌میرد.

کافکا نوشتن «محاکمه» را متوقف کرد تا داستانی کوتاه با موضوعی مشابه به اسم «در سرزمین محکومان» را بنویسد. در این داستان، محکومان کذایی به طور تصادفی برای اعدام انتخاب می‌شوند و با رفتن داخل دستگاهی کشته می‌شوند که شیوه کارش این است که جرم محکومان را به‌تدریج چنان بر بدن او حک می‌کند که پس از چندین ساعت به مرگ او بیانجامد. مأمور اجرای حکم اعتقاد دارد که فرد محکوم گناهش را «با زخم‌هایش» کشف می‌کند و بنابراین در وضعیت وحشتناک اما لذت‌بخشِ روشنگری می‌میرد. اما وقتی خودش وارد دستگاه می‌شود، به این مرگ معنادار دست نمی‌یابد، بلکه فقط «قتلی ساده» را تجربه می‌کند.

سرانجام کافکا بعد از مدتی دوری از فلیسه، رابطه‌اش را با او کم‌کم از سر گرفت و آن دو دوباره باهم نامزد کردند. در سال ۱۹۱۷، کافکا دچار اولین حمله سل شد. صحنه وحشتناکی بود: یک شب که در خواب عمیقی فرو رفته بود، نیمه‌های شب از شدت خونریزی و در حالی که داشت خفه می‌شد از خواب پرید. تلوتلوخوران به دستشویی و بعد طرف پنجره رفت که از آنجا قلعه بالای تپه دیده می‌شد در حالی که همچنان خونریزی ادامه داشت. سپیده سر زده بود که کافکا سرانجام به تختخواب برگشت که برای او غیرعادی نبود، در واقع این عادی نبود که راحت به خواب برود. وقتی خدمتکار رسید و اوضاع را دید، ناخواسته آینده کافکا را پیش‌بینی کرد و گفت: «آقا زیاد عمر نمی‌کنید!» اما کافکا برای اولین بار بعد از چند ماه آرام بود. بهتر از همیشه خوابیده بود. مدتی بعد کافکا رابطه‌اش را با فلیسه قطع کرد و به پنج سال بلاتکلیفی پایان داد. اما مدتی نگذشت که دوباره نامزد کرد، این بار با بیماری مسلول، چون دست از تلاش برای درک خواسته‌اش برنمی‌داشت.

برای آنان که برچسب «مالیخولیایی» خورده‌اند، لحظه تشخیص واقعی بیماری، لحظه تبرئه شدن است، زمانی است که ثابت می‌کند که آن شخص از اول مالیخولیایی نبوده است. برای برخی تشخیص بیماری - هرچند وحشتناک- به نوعی تسکین‌دهنده است چراکه به چرخه بی‌پایان تفسیرهای مالیخولیایی پایان می‌دهد. وقتی ابتلای آلیس جیمز (خواهر ویلیام جیمزِ فیلسوف و هنری جیمزِ نویسنده) به سرطان تشخیص  داده شد، در واکنش گفت «جالب‌ترین لحظه زندگی من است، در واقع تنها لحظه جالب زندگی‌ام است، وقتی زندگی کردن به نظر زندگی می‌آید.»

اما این دلیل آرامش کافکا نبود. خونریزی ریوی او موجب استحاله او از بیماری تخیلی به بیماری واقعی شده بود. باوجود این او همچنان خود را مالیخولیایی می‌نامید. کافکا گفته بود، چندین سال بیماری‌های خیالی داشت که با مدام تشدید شده بود تا این‌که بالاخره با بیماری واقعی به آخر رسید. «بیماری ریه چیزی جز سرریز شدن بیماری خیالی من نبود.»

چند سال قبل، کافکا به فلیسه گفته بود آدم‌هایی که سردرد می‌گیرند نباید مسکن بخورند. در عوض باید تمام زندگی‌ات را بررسی کنی «تا ببینی منشأ سردردهایت کجا پنهان شده». این درسی بود که از مولر یاد گرفته بود: بیماری تقصیر خود آدم است. وقتی کافکا در آسایشگاه مسلولان، بالای کوه‌های تاترا، دراز کشیده بود، در تمام زندگی‌اش کندوکاو کرد تا ریشه‌های پنهانِ بیماری سل خود را پیدا کند. مجازات به‌اندازه کافی واضح بود. فقط باید جرم را پیدا می‌کرد.

کافکا چندین تئوری در مورد منشأ بیماری‌اش داشت، اما دلیل مورد علاقه‌اش این بود که سل او در اثر نیم دهه تردید در مورد نامزدی با فلیسه بود: عقلش می‌گفت «اوضاع این‌طوری ادامه پیدا نمی‌کند»، و بعد از پنج سال ریه‌هایش اعلام کردند که آماده کمک هستند. از بیماری‌های ذهنی و واقعی کافکا می‌توان تفسیری واحد داشت: اینکه هر دو تجلیات استعاری شرایط روحی کافکا بودند و بنابراین قابل تفسیر هستند. شاید از همین‌رو بود که کافکا می‌گفت: «من از ادبیات ساخته شده‌ام.» برای کافکا، بیماری همیشه یک استعاره بود؛ حتی وقتی رو به مرگ بود. مرگی که سبب شد کار مالیخولیایی خواندن جسم و روح برای همیشه ناتمام بماند. 

۱. The Burrow، داستان «گودال» به «نقب» نیز ترجمه شده است. 

۲. Robert Burton

۳. Anatomy of Melancholy

۴. Lebensreform اصطلاحی برای جنبش‌های اصلاح اجتماعی است که از اواسط قرن نوزدهم در امپراطوری آلمان و بعد در سوئیس شروع شد. مشخصه‌های مشترکشان، نقد صنعتی شدن، مادی‌گرایی و شهری شدن با تلاش برای رسیدن به طبیعت‌گرایی بود.

۵. Strength and How to Obtain It (۱۸۹۷)

۶. Waterstones

۷. 'Müllerising'

۸. executor؛ شخصی که مسئول آثار نویسنده متوفی و کپی‌رایت‌ها و آثار منتشرنشده‌اش است.

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST