اعتماد: حقیقتجویی و جستوجوی حقیقت از گذشته دور در تاریخ
ما وجود داشته است، همانطورکه در یونان باستان و فلاسفه ماقبل سقراط وجود داشته
است. این پرسش که حقیقت جهان و انسان چیست، همیشه ذهن بشر را نواخته و مینوازد.
سوال اصلی بشر در هر سطحی به اینجا میانجامد که آنچه «درست» است چیست و این درستی مخصوصا در دوره باستان درست مطلق است، چه در یونان
چه ایران، هدف، یافتن حقیقت مطلق بوده است. اما چنانکه میدانید فلسفه در یونان و
اروپای قدیم و جدید به سمت دیگری رفت و از جستوجو در چارچوب منطق صفر و یک عبورکرد.
ولی پرسش اساسی اینجاست که چرا در جامعه و تاریخ ما
فرهنگ مطلقانگاری و دوگانهانگاری درباره حقیقت، بر فرهنگ انتقادی و خردورزی
نقادانه غلبه داشته است؟ حتی پس از آنکه فلسفه یونان به مرزهای فکری و جغرافیایی
ما وارد شد، چیزی که غلبه داشت، جستوجوی حقیقت مطلق نهایی بود نه تفکر سیال و پذیرای
اندیشههای متفاوت و مخالف؟ و وقتی دغدغه، چنین حقیقتی باشد، مشخص است که عارفان و
صوفیان و مدعیان حقیقت محض، پیروز میدان خواهند بود. چه شد که هیچگاه این اندیشه
در میان ما در تاریخ ما رواج نیافت که هر اندیشهای میتواند مقداری از حقیقت را
در بر داشته باشد و هیچ نظام فکریای نمیتواند به یکباره تمام حقایق را در دل
خود جا دهد و بنابراین افکار مخالف هم اهمیت دارند؟
روند اصلی تاریخ فکر ما همین است که به دنبال یک حقیقت
نهایی و کامل میگردیم و تمام تاریخ اندیشه نشان داده است که چنین چیزی ممکن نیست.
اوج این رویکرد در تاریخ فکری ما به ملاصدرا میرسد که میکوشد عقل و نقل و فلسفه
و عرفان و... همه را در یک نظام فکری واحد و در نهایت سازگاری و مطلق بودن جمع کند
و به تعبیر خودش حکمت متعالیهای را به ثمر برساند که جامع حقایق باشد. پاسخ اینکه
چطور یونانیان از دست حقیقتجویی مطلقانگارانه رهایی یافتند در همان یونان باستان
نهفته است.
سوفسطاییان نخستین کسانی بودند که به محدودیتهای فهم
بشر اشاره و اذعان کردند و نه تنها پرسیدند که تمام حقیقت در دسترس انسان نیست بلکه
از این هم فراتر رفتند و ادعا کردند که اصلا حقیقتی قطعی وجود ندارد و حقیقت
همواره نسبی است، یعنی هر کس هر باوری که داشته باشد درست است و برای همان شخص درست
است. این اولین جرقه تفکر شکاکانه در تاریخ فکر بشر که خط پایانی بود بر تفکر جزمی
و گشوده شدن راه پیشرفت فکری در هزارههای بعدی. اما این همان رویکردی بود که به
ما نرسید و باعث شد تا به امروز «حقیقتجو»ی مطلقانگار بمانیم، در حالی که حقیقتجویی
ضروری بود اما کافی نبود و ما مطلقانگار ماندیم (برخی صاحبنظران ما به درستی
اشاره کردهاند که رسوب اندیشههای ثنویتانگارانه هنوز در فکر ما هست). اینکه
بپرسیم حقیقت چیست برای هر انسانی طبیعی است ولی باید پس از آن پرسیده شود اصلا حقیقتی
نهایی وجود دارد؟ اگر هست قوای فهم ما کفایت درک آن را دارند؟ اگر دارند تا کجا
دارند؟ یعنی اصلا فهم بشر ابزاری دقیق و کافی برای درک آن هست؟ این پرسش یک پرسش ایرانی
نیست، چه در دوران باستان چه در دوره شکوفایی علمی دوران اسلامی.
برای ما پرسش از محدودیت فهم، پرسش از محدودیت در شناخت
اسما و صفات و ذات باری بوده است.
سوفسطاییان اولین کسانی بودند که نشان دادند نمیشود فهم
یک نفر به تنهایی معیار حقیقت نهایی باشد و تفاوت فهمها از محدودیت فهم ما حکایت
میکند اما عقاید رادیکال آنها مثل اینکه انسان معیار همهچیز است و تمام عقاید درستند
و اخلاق نسبی است، اگرچه منجر به معایبی مثل سفسطهورزی و استدلالهای مغالطهآمیز
و فریبکاری میشد ولی رویکردی بدین پایه افراطی لازم بود تا نقش خود را در تاریخ فکر
و منطق حقیقتجویی حک کند و منجر به گفتوگواندیشی و دقت در محدودیتهای شناخت بشر
و فرهنگ انتقادی و تاکید بر نقش آزادی در جامعه و سیاست و فکر شود.
به برکت سوفسطاییان است که سنت غربی عنصر نقد را در دل
خود دارد و به کملطفی نبود چنین سنتی در تاریخ ماست که نقد برای ما امری جدید و
ناسازگار است که حتی در روابط فردی بین افراد ایجاد خصومت میکند (بماند که ما
هنوز آداب و قواعد نقد را به درستی نمیشناسیم و بهجا نمیآوریم). اگر سوفسطاییان
نبودند شاید سقراط به روش گفتوگو روی نمیآورد و اذعان به ندانستن را سرآغاز یادگیری
قرار نمیداد. ارسطو منطق را تدوین نمیکرد و این علم و فن مهم را در طول تاریخ فکر
راهنمای اندیشه بشری قرار نمیداد. مغالطهها کشف نمیشدند
و قواعد استدلال به دقت امروزین نمیرسیدند. بنای خردورزی بر فروتنی و گفتوگو و
مباحثه بنیان نمیشد و شاید جهان امروزی به شکل امروزی درنمیآمد.
باورهای سوفسطاییان چه درست چه غلط همین میراث و همین
نوع نگاه به حقیقت و حقیقتجویی برای قدردانی از آنان کافی است و این نتیجهگیری
پراگماتیستی من است. این میراث آنقدر راهگشا بود که با تاثیر عمیق بر آثار
افلاطون و ارسطو حتی در قرون وسطی که شهره به دوران جزماندیشی مسیحیان است، آنقدر
گفتوگواندیشی و بحث را در سنت آنان نهادینه کرد که برای مثال در میان آبای لاتین،
بحث درباره نحوه کاربرد مقولات ارسطو درباره خدا قبح چندانی نداشت و اصطلاحات
ارسطویی در بحث از همجوهر بودن مسیح (پسر) با خدا (پدر) در شوراهای کلیسایی
درگرفت و کوشیدند به مسائلی مثل صدق مقوله جوهر و مقولات عرضی بر خدا بپردازند که
در قرنهای بعد به مباحث کلان الهیاتی و مابعدالطبیعی انجامید و چراغ اندیشه را در
عصر ظلمت (چنانکه غربیان میگویند) روشن نگه دارد. سوفسطاییان بودند که برای اولینبار
در تاریخ اندیشه از ندانمگرایی سخن گفتند و نیز شکلی از الهیات سلبی را ارایه کردند
(چنانکه پروتاگوراس گفته است ما نمیتوانیم
درباره خدایان هیچ چیز بدانیم زیرا موانع بسیاری راه شناخت آنها را بسته است).
سوای باورهای رادیکال سوفسطاییان، برای شکستن جزماندیشی
همیشه مقداری شکاکیت لازم است، برای رونق گفتوگواندیشی مقداری اذعان به خطاپذیری
لازم است، برای یادگیری اقرار و علم به نادانی لازم است، برای جستوجوی حقیقت، شناخت
ناتوانیهای قوای فهم لازم است، برای تحمل باورهای مخالف، خبر داشتن از انحصاری
نبودن و مطلق نبودن حقیقت (در حیطه فهم ما) و در نتیجه فروتنی لازم است که ضرورت
نقد را هم نشان میدهد. نقد تنها وسیلهای است که انسانها برای نشان دادن نقصها
و کاستیها و در نتیجه اصلاح امور و اندیشهها و باورها و ساختارهای اجتماعی و سیاسی
دارند و مهمترین خدمت سوفسطاییان به تاریخ بشر دامن زدن به آزادی انسانها در فکر
و بیان از طریق عمیقتر کردن پرسشها و در نتیجه نشان دادن ناتوانیها و از این روی
نشان دادن اهمیت آزادی بود. نقد و گفتوگواندیشی فقط در صورت حضور آزادی امکان وجود
دارد و فقط از این طریق راه اصلاح امور گشوده میشود که اگر نبود، راه انحصار و
خودسری، بشر را به سیاهی و تباهی کشانده بود.
معمولا در آموزش تاریخ اندیشهها سوفسطاییان را
افرادی مغالطهگر و سفسطهباز معرفی میکنند که میخواهند باورهای غلط را درست
جلوه دهند و منکر حق و حقیقتند اما حق این است که حتی سقراط و افلاطون هم از اهمیت
آنها غافل نبودند و به بزرگانشان احترام میگذاشتند و به حکمتهایی که از آنان میآموختند
اذعان میکردند. بیجهت نیست که افلاطون نام سوفسطاییان را بر برخی رسالههای خود
گذاشته و حتی یکی از آنها را به نام خود سوفسطاییان زده است.
در فلسفه جدید هم به آرمان ریاضیاتی و علمی کردن
مابعدالطبیعه از دکارت به بعد دامن زده شد و حقیقتجویی مطلقانگارانه دوباره رونق
گرفت و این وظیفه برعهده دیوید هیوم ماند که دوباره با رویکردی شکاکانه درباره
محدودیتهای فهم بشر، محال بودن این آرمان را نشان بدهد و مابعدالطبیعه انسانی و
مطابق با فهم انسان را به تاریخ اندیشه یادآوری کند و در قرن بیستم کارل پوپر پا را
از این هم فراتر گذاشت و مطلقانگاری در علم را هم زیر سوال برد.
ابطالپذیری پوپر نشان میدهد که ما همیشه از یک معرفت
موقت برخورداریم و هر زمان ممکن است نقد جدیدی بنای معرفت ما را دگرگون کند و نزدیکترین
نظریه به حقیقت، نظریهای است که در مقابل سختترین نقدها دوام آورده اما همچنان
در معرض نقد است تا روزی که نظریه مستحکم دیگری جایگزین آن شود.
پوپر در کتاب «اسطوره چارچوب» مینویسد: «کشمکش میان
معرفت و جهل، ما را به مسائل و راهحلهای موقت رهنمون میشود. این کشمکش هرگز پایان
نمیپذیرد. در نتیجه معرفت چیزی نیست جز طرح راهحلهای
موقت. از این رو به لحاظ نظری همواره این احتمال وجود دارد که معلوم شود، اندیشهای
که معرفت میپنداشتیم، نادرست و لذا مصداق جهل بوده است. شیوه موجه ساختن معرفت
ما، خود امری کاملا موقتی است، زیرا مبتنی بر نقد است یا به عبارت دقیقتر، ارجاع
به راهحلهایی است که تاکنون در برابر سختترین نقدها تاب آوردهاند.» (ص ۱۶۰). آری، کاش ما هم سوفسطایی داشتیم!