کد مطلب: ۳۰۹۶۵
تاریخ انتشار: شنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۱

آینه‌ی ویرانی

نرگس کیانی

هم‌میهن: از بهرام صادقی فقط سه اثر به‌جا مانده است؛ داستان بلند «ملکوت»، «سنگر و قمقه‌های خالی»؛ مجموعه داستانی شامل ۲۷قصه کوتاه و «وعده دیدار با جوجو جتسو»؛ شش داستان کوتاه دیگر. داستان‌هایی که، منهای «ملکوت» با آن فضای آخرالزمانی‌اش، در باقی با آدم‌های طنازی روبه‌روایم که مدام فکر می‌کنند و درباره چرایی، چیستی و چگونگی هر حرکت‌شان مدام در بحر تفکر غرقند اما دست آخر، فکر کردن خود را هم دست می‌اندازند و بساطش را جمع می‌کنند: «باز رحمت به روزهایی که اداره داریم. روزهای تعطیل همه‌اش همین‌جور می‌گذرد، واضح است... منتهی من آخرین‌بار راجع به چه فکر می‌کردم؟....» (از «سنگر و قمقمه‌های خالی»)
بهرام صادقی ۱۲ آذرماه ۱۳۶۳ بر اثر ایست قلبی درگذشت. درگذشت یا آن‌طور که همسرش، ژیلا (گلی) پیرمرادی در گفت‌وگو با شماره ۴۸ ماهنامه «شبکه آفتاب» می‌گوید، خواست که دربگذرد. او می‌گوید همسایه روبه‌رویی ماشین آورد، بهرام را سوار اتومبیل کردند و به بیمارستان لقمان بردند، معده‌اش را شست‌وشو دادند اما کار از کار گذشته بود، دکتر کشیک گواهی فوت را صادر کرد و نوشت: «ایست قلبی». «او نمرد، بلکه خودکشی کرد. او سنگر زندگی را تهی کرد درحالی‌که من سال‌هاست با چند قمقمه خالی پوسیده، مدام از این گوشه به آن گوشه فرار می‌کنم.» این‌ها را بهرام صادقی در داستان «سنگر و قمقمه‌های خالی» از زبان کمبوجیه در واکنش به درگذشت پسر یک‌ساله‌اش می‌نویسد و بعید نیست آن زمان که درمی‌گذشت از خود که می‌پنداشت «سال‌ها با چند قمقمه خالی پوسیده مدام از این گوشه به آن گوشه فرار کرده است»، دلچرکین بوده باشد.
بهرام صادقی اما سال‌ها پیش از آنکه مرگ سراغش بیاید، دیگر چیزی نمی‌نوشت. هرچند تیرماه ۱۳۵۷ به مجله بنیاد گفت: «عنقریب داستان‌های چاپ‌نشده‌ام در یک مجموعه هفت قصه‌ای به‌نام «وعده دیدار با جوجو جتسو»، منتشر خواهد شد.» در مصاحبه‌های گاه و بیگاهش مرتب از او می‌پرسیدند چرا نمی‌نویسد و او بی‌آنکه خود را از تک‌وتا بیندازد می‌گفت، در حال نوشتن است هرچند در حقیقت نبود. آیا تاکیدش بر اینکه همچنان می‌تواند بنویسد، یادآور آن چیزی بود که از زبان آقای مستقیم در «با کمال تاسف» می‌خوانیم؟ «من زنده‌ام، آقایان من زنده‌ام: مگر زنده بودن به نفس کشیدن نیست؟ آها! نفس کشیدم، مگر زنده بودن به چیز خوردن نیست؟ چشم‌تان را باز کنید: این آدامس است، می‌جوم. مگر زندگی خواب نیست؟ من هر شب می‌خوابم. می‌گویید عشق نداشته‌ام، محبت ندیده‌ام، مزه راحتی را نچشیده‌ام؟ متشکرم اما بهتر است به‌جای دلسوزی، دست از این توطئه‌ها بردارید و سعی نکنید مرا به مرده بودن متقاعد سازید، می‌فهمید؟!»

بهترین چهره‌پرداز سال‌های ۳۵ تا ۴۶

زنده بودن بهرام صادقی اما نه به نفس کشیدن بود، نه به چیز خوردن و نه هر شب خوابیدن. آن‌ها که نبوغش را در «ملکوت» و «سنگر و قمقه‌های خالی» دیده بودند، کار تازه‌ای از نویسنده محبوب‌شان می‌خواستند و چون درنمی‌یافتند، به دست انداختن‌اش می‌پرداختند و می‌گفتند، دنبال گوشی می‌گردد تا داستان‌هایی که نمی‌تواند بنویسد را تعریف کند. آنجا که روزنامه کیهان در شماره ۲۹ آذرماه ۱۳۵۵ می‌نویسد: «وقتی سراغ صادقی می‌روید، ضبط صوت را فراموش نکنید» و ادعا می‌کند: «سال‌های دراز است که بهرام صادقی، نویسنده خوب معاصر از قلم بیزار شده است.» و واگویه‌های شخصی صادقی با دوستانش را اینطور به سخره می‌گیرد: «آنطور که دوستان می‌گویند، صادقی قصه شفاهی می‌نویسد، یعنی وقتی به یاری می‌رسد، بعد از سلام شروع می‌کند به خواندن قصه‌ای و می‌خواند و می‌خواند، انگار که از روی کاغذ بخواند. بعد هم خداحافظی می‌کند و می‌رود.» صادقی اما خود همچنان گمان می‌کرد که می‌نویسد، می‌خواهد بنویسد و می‌تواند بنویسد.
هوشنگ گلشیری، بهرام صادقی را اینگونه توصیف می‌کند، آنگاه که او درگذشته و در تنهایی و سکوت در قطعه ۹۹، ردیف ۱۲۶، شماره ۱۵ به خاک سپرده شده است، چند روز بعد در مسجدی در خیابان آذربایجان: «تازه مگر او در آن ۱۰ یا گیرم ۱۱سالی که نوشته بود (از ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶) بهترین چهره‌پرداز همان سال‌ها و حتی سال‌های پس از آن نبود؟...»
نویسنده‌ای با فقط یک داستان بلند و چندین داستان کوتاه، شاعری با نام مستعار «صهبا مقداری»، پزشکی به نام بهرام صادقی که تنها ۲۵سال داشت، وقتی شاهکارش را، داستان بلند «ملکوت» را در «کیهان هفته» منتشر کرد، این کار را ادامه داد، داستان نوشت و برای مجلات «سخن»، «صدف» و... فرستاد و در سال ۱۳۴۹ هم کتاب‌شان کرد؛ «سنگر و قمقمه‌های خالی» اما ناگهان چه شد؟ بهرام صادقی تمام شد؟ در ۳۴سالگی؟ درحالی‌که نمی‌دانست تنها ۱۴سال تا پایان عمرش باقی است؟ تمام شد یا آن‌طور که در شعری خطاب به همسرش؛ ژیلا (گُلی) پیرمرادی می‌گوید، دیگر فرشته الهام را به بر نداشت؟ نویسنده، شاعر و پزشکی که گلشیری سال‌های آخر عمرش را این‌گونه توصیف می‌کند: «اصلا چند سالی بود که به‌ندرت پیدایش می‌شد. سراغی از کسی نمی‌گرفت، حتی وعده هم نمی‌گذاشت تا خُلف وعده‌ای بکند. کار داشت، می‌گفت: «دارم کار می‌کنم، این‌بار دیگر جدی است!» جدی نبود، او که «باید ویرانی شکست پس از ۳۲، اصلا عواقب هر شکست یا حداقل جلوه عام همه شکست‌های اجتماعی را در آثارش بجوییم...»، دیگر ننوشت و درحالی‌که تنها ۴۸سال داشت، در تهران، در حوالی خیابان جیحون، بر اثر ایست قلبی برای ابد از نوشتن بازماند.

افول زودهنگام یک ستاره

«در آن شب سرد زمستانی که تنها بخاری هیزمی خانه، نقش‌های عجیبش را بر دیوار می‌نشاند، جهان‌سلطان وقتی چهارمین فرزندش چشم به جهان گشود آیا می‌دانست چه آینده پرفراز و نشیبی در انتظار اوست؟» محمدرضا اصلانی (همدان)، کتاب «بهرام صادقی: بازمانده‌های غریبی آشنا» را این‌گونه آغاز کرده است. کتابی ازجمله معدود منابع موجود برای دانستن از بهرام صادقی، برای خواندن از اینکه او ۱۸دی‌ماه ۱۳۱۵ در نجف‌آباد اصفهان متولد شد و نخستین‌بار، طعم کوچ را در مهرماه ۱۳۲۹، در ۱۴سالگی با رفتن از نجف‌آباد به اصفهان برای حضور در دبیرستان ادب چشید. هرچند این کوچ به مذاقش خوش آمد و در همان کتاب درباره‌اش چنین می‌خوانیم: «بی‌تردید مهاجرت به اصفهان و تحصیل در دبیرستان ادب، اتفاقی مهم در زندگی بهرام بود. بعدها او خود برای دوستانش تعریف کرد که من در نجف‌آباد، دانش‌آموزی نخبه بودم اما وقتی به دبیرستان ادب آمدم، تازه فهمیدم که با هم‌مدرسه‌ای‌ها تا چه حد فاصله دارم. تا مدتی از صحبت‌ها، اصطلاحات و ایسم‌هایی که درباره‌اش حرف می‌زدند، چیزی نمی‌فهمیدم و هاج و واج بودم.» کوچ بعدی اما دردناک بود و به مذاق بهرام ۱۹ساله خوش نیامد. او در سال ۱۳۳۴ با قبولی در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران به این شهر آمد. هرچند براساس برخی شواهد می‌توان حدس زد به رشته پزشکی چندان هم علاقه نداشت و عشق حقیقی‌اش همان ادبیات و نویسندگی بود. او خود بعدها به خواهرش گفت، برای این رشته پزشکی را برگزیدم تا به خانواده ثابت کنم که می‌توانم.
یک‌سال بعد در ۱۳۳۵، مهم‌ترین تحول زندگی فرهنگی بهرام صادقی رخ داد؛ همکاری با مجله «سخن»، با چاپ داستان که تا سال ۱۳۴۴ ادامه داشت. دی‌ماه همان سال اولین داستان کوتاه او با نام «فردا در راه است»، در «سخن» به چاپ رسید. این مجله در سال ۱۳۳۶، درحالی‌که بهرام صادقی فقط ۲۱سال داشت سراغ چهار داستان دیگر او «وسواس»، «کلاف سردرگم»، «داستان برای کودکان» و «نمایش در دو پرده» رفت. او یک‌سال بعد، شاهد چاپ «سنگر و قمقمه‌های خالی» و «غیرمنتظر» در «سخن» و «اقدام میهن‌پرستانه» و «با کمال تاسف» در «صدف» بود و در همان سال به عضویت هیئت‌نویسندگان این مجله درآمد و ۲۵ساله بود که اتفاقی بزرگ رخ داد؛ انتشار «ملکوت» در «کیهان هفته». آن‌طور که اصلانی می‌گوید، این داستان بلند را عده‌ای به‌غایت ستودند و عده‌ای نسخه المثنی و البته محکوم به شکست «بوف کور»اش دانستند. روند چاپ این داستان‌ها تا زمانی ادامه داشت که صادقی بدون گذراندن پایان‌نامه درسی، عازم خدمت سربازی شد. او پس از پایان دوران آموزشی به سپاه بهداشت منطقه محروم سروک یاسوج منتقل شد. آنجا با دو پزشک‌یار، یک راننده و یک جیپ، اکیپی پزشکی تشکیل داد و به مداوای بیماران پرداخت. دی‌ماه ۱۳۴۵ در همان‌جا خبر درگذشت پدرش را شنید. او در سال ۱۳۴۹ مجموعه‌ای از داستان‌هایش را با نام «سنگر و قمقمه‌های خالی»، توسط انتشارات کتاب زمان منتشر کرد. «ملکوت» نیز که نخستین‌بار در شماره ۱۲ یک‌شنبه سوم‌دی‌ماه ۱۳۴۰ در «کیهان هفته» به چاپ رسیده بود، ابتدا جزو همین مجموعه بود و بعد صورت کتابی مستقل به خود گرفت. در این زمان مجله «فردوسی» در شماره دوشنبه، هشتم تیرماه ۱۳۴۹ در مورد بهرام صادقی می‌نویسد: «پس از انتشار داستان «ملکوت» در «کتاب هفته» اکثریت جماعت اهل بحث، فحص و مطالعه بر این عقیده شدند که نویسنده‌ای با شیوه‌ای نو و خیلی قوی در پرداختن به مسائل و تصویرکردن آن به‌وجود آمده اما حضرت بهرام‌خان صادقی که این روزها عنوان دکتری هم به اسم‌شان اضافه شده، پس از انتشار «ملکوت» سخت به سوی غربت رفته و گوشه‌نشینی و بی‌خبری از رفقا اختیار کرده و اکنون پس از مدت چله‌نشینی، «ملکوت» را به‌انضمام داستان‌های کوتاهش که بعضی از آن‌ها در «فردوسی» و «سخن» چاپ شده بودند، با اسم «سنگر و قمقمه‌های خالی» به چاپ رسانده است....»

۱۳سال در سکوت

صادقی پس از آن تک و توک می‌نوشت. در سال ۱۳۵۰ در ۳۵سالگی، «۵۰-49» را در «جُنگ فلک‌الافلاک» و در سال ۱۳۵۱ «آدرس: شهر «ت»، خیابان انشاد، خانه شماره ۵۵۵» را در «جُنگ اصفهان» منتشر کرد که دومی برنده جایزه ادبی فروغ فرخزاد شد. او در سال ۱۳۵۲ سرانجام پایان‌نامه‌اش را باعنوان «چشم‌اندازی نوین در بیماری‌های ناتوانی جنسی» نوشت و مدرک تحصیلی‌اش را دریافت کرد. دو سال بعد، کمیته انتخاب نفر برتر جایزه فروغ فرخزاد، او را به‌عنوان برنده رشته قصه‌نویسی برگزید. اتفاقی که بهرام صادقی امیدوار بود «نه به‌خاطر گذشته، بلکه به امید آینده» باشد و درباره‌اش چنین گفت: «امیدوارم دادن این جایزه تنها به‌صرف کارهای گذشته‌ام نباشد، بلکه به خاطر امید به کارهای آینده‌ام باشد.»
برای اقوام بهرام صادقی تصمیم او برای ازدواج، عجیب‌ترین خبر بود و ظاهرا برای غریبه‌ها هم. تا جایی که جلال سرفراز مصاحبه ۲۶ آذرماه ۱۳۵۵ خود با بهرام صادقی در روزنامه «کیهان» را این‌گونه پایان داد: «کاشف به‌عمل می‌آید که بالاخره بهرام صادقی هم تن به ازدواج داده است.» او، اسفندماه ۱۳۵۵ در ۴۰سالگی با ژیلا پیرمرادی، دانشجوی ۱۹ساله رشته پرستاری ازدواج کرد. در اولین دیدار «سنگر و قمقمه‌های خالی» را به ژیلا داد و ژیلا از آن پس با نام مورد علاقه بهرام، «گُلی» نامیده شد. حاصل ازدواج‌شان دو دختر، یکی متولد اسفندماه ۵۶ و دیگری متولد اسفندماه ۱۳۶۰ شد. اصلانی در این مورد می‌نویسد: «وقتی اواخر سال ۱۳۵۵ گلی با بهرام ازدواج کرد، نویسندگی برای بهرام امری پایان‌یافته بود. پس گلی از حال و هوای آفرینش‌های ادبی آن داستان‌نویس بزرگ چیزی ندید. بهرام هر روز ساعت چهار یا پنج بعدازظهر به خانه می‌آمد، چای یا قهوه‌ای می‌نوشید، سیگاری می‌کشید، کمی موسیقی گوش می‌کرد و بعد تا اواخر شب، هنگام خواب، کتاب می‌خواند.»
بهرام صادقی پس از دریافت مدرک دکترا از دانشکده پزشکی دانشگاه تهران، در وزارت بهداری استخدام شد. محل کارش ابتدا رباط‌کریم بود. پس از چندی به کرج منتقل و در یک درمانگاه دولتی مشغول به‌کار شد. طی سال‌های جنگ ایران و عراق به دلیل تعهدی که پزشکان برای حضور در مناطق جنگی داشتند، دو نوبت، در سال‌های ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ هربار به مدت یک‌ماه به دزفول اعزام شد. وقتی جهان‌سلطان، مادرش، در ۱۵خردادماه ۱۳۶۲ درگذشت، او به تعبیر خود «آخرین پناه زندگی»اش را از دست داد. آن‌طور که اصلانی می‌نویسد، محمد حقوقی تنها فرد از میان جماعت اهل قلم است که در آخرین ماه‌های زندگی بهرام با او دیدار داشت. دیداری تلخ که به سکوت گذشت و به تعبیر اصلانی، «دیدار شاعری پویا و پرکار که امیدوارانه می‌نویسد و داستان‌نویسی بزرگ اما مأیوس و سرخورده» بود.
قرار بود بهرام صادقی دی‌ماه ۱۳۶۳، برای بار سوم به یکی از بیمارستان‌های مناطق جنگی برود. او دوازدهم آذرماه، حدود ساعت نه‌ونیم شب به خانه‌اش در حوالی خیابان جیحون رفت. دخترها خواب بودند. بهرام برای صرف شام در آشپزخانه نشست. مشغول صحبت بود که ناگهان کلامش قطع شد. دستی که قاشق در آن بود در فاصله زمین و دهان، در هوا خشک شد و در همان حال خود گویی به خواب رفت. چند روز بعد در مجلس ترحیمی که در مسجد حضرت ولی‌عصر خیابان آذربایجان برگزار شد، هوشنگ گلشیری پشت بلندگو رفت، چند صفحه‌ای از جیبش درآورد و به‌یاد بهرام صادقی خواند. بغض‌ها ترکید، اشک‌ها جاری شد و صدای بهرام صادقی در هوا خشکید: «امشب حالش را ندارم، اگر نه کاری می‌کردم تا خودکشی کنید.»

 

ملکوت

داستان بلند «ملکوت»، نخست در دی‌ماه ۱۳۴۰ در مجله «کتاب هفته»، به سردبیری احمد شاملو چاپ، سپس در سال ۱۳۴۹ با تقدیم‌نامچه «به یاد منوچهر فاتحی» در مجموعه داستان «سنگر و قمقمه‌های خالی» تجدید چاپ شد. بهرام صادقی «ملکوت» را این‌طور آغاز می‌کند: «در ساعت ۱۱شب چهارشنبه آن هفته، جن در آقای «مودت» حلول کرد». آقای مودتی که جن در او حلول کرده و سه دوست همراهش می‌کوشند به رمالی، جن‌گیری و دکتری برسانندش. دکتر حاتم، بیمار دیگرش آقای «م.ل» و پیشکارش شَکو و همسر دکتر، ساقی آدم‌های دیگری هستند که به مرور وارد داستانی می‌شوند که این‌طور پایان پیدا می‌کند: «اما من خودکشی نمی‌کنم، سالم و آسوده‌ام و سال‌ها پس از تو زنده می‌مانم.» داستانی آخرالزمانی که پزشکش، قاتل جان آدم‌هاست و «م.لامش» را که همه اعضای بدنش را بریده است جز دست راست، به‌رغم میلش به ادامه زندگی، رهسپار دیار عدم می‌کند. بهرام صادقی تنها ۲۵سال داشت وقتی این‌ها را می‌نوشت و شاهکارش را می‌آفرید. درحالی‌که نمی‌دانست این شاهکار در طول عمر ۴۸ساله‌اش دیگر تکرار نخواهد شد.

 

سنگر و قمقه‌های خالی

«سنگر و قمقه‌های خالی» شاید نامش گمراهتان کند و شاید به‌واسطه ادبیات رایج درخصوص جبهه و جنگ در سال‌های پس از انقلاب، چنین فضایی را یادآوری کند اما همه‌چیز کاملا عکس آن چیزی است که می‌پنداریم. بهرام صادقی در داستان هم نام کتاب از زبان کمبوجیه در واکنش به درگذشت پسر یک‌ساله‌اش می‌نویسد: «او نمرد، بلکه خودکشی کرد. او سنگر زندگی را تهی کرد درحالی‌که من سال‌هاست با چند قمقمه خالی پوسیده، مدام از این گوشه به آن گوشه فرار می‌کنم.». مجموعه «سنگر و قمقمه‌های خالی» شامل ۲۷داستان است. داستان‌هایی که تا قبل از مجموعه شدن در سال ۱۳۴۹، همگی در مجلاتی چون «سخن»، «صدف» و «کیهان هفته» منتشر شده بودند. «سنگر و قمقه‌های خالی»، داستان‌های درخشانی دارد ازجمله «غیرمنتظر» و «سراسر حادثه». آدم‌های طناز داستان‌های این کتاب، مدام در حال فکر کردن هستند، فکر کردن به هر چیز کوچکی ازجمله اینکه قرار است به چه فکر کنند. صادقی با خود قرار داشت که پس از «سنگر و قمقمه‌های خالی»، باز هم بنویسد اما دوران افولش آغاز شده بود.

 

وعده دیدار با جوجو جتسو

«وعده دیدار با جوجو جتسو»، وقتی منتشر شد که نویسنده‌اش نبود تا ببیند. این کتاب شامل شش داستان کوتاه بود و در سال ۱۳۸۳ در ۲۰۰۰نسخه، توسط انتشارات پژوهه منتشر شد. آدم‌های داستان‌های «وعده دیدار با جوجو جتسو»، شبیه شهرامِ داستانِ «آدرس: شهر ت، خیابان انشاد، خانه شماره ۵۵۵» هستند، آنجا که صادقی می‌نویسد: «شهرام هر روز صبح این جعبه را باز می‌کرد. روی تختخوابش دراز می‌کشید و مدتی هیچ کار نمی‌کرد. شهرام هیچ‌وقت هیچ کاری نمی‌کرد.» آدم‌های بهرام صادقی هیچ‌وقت هیچ کاری نمی‌کنند، فقط فکر می‌کنند، خیلی زیاد، به هر چیز و همه‌چیز و آخر سر خودشان را هم دست می‌اندازند که در حال فکر کردن به چه هستی؟ یا اگر انتحار کنند و تصمیمی بزرگ بگیرند، به‌واسطه نامه‌ای است که موشی از سوراخ دیواری از جانب جوجو جتسو برای‌شان آورده بود! و آن‌ها می‌خواهند پیش او بروند تا ته‌مانده صمیمیت و انسانیت‌شان را نجات بدهند اما تصویری که آدم‌ها از بیرون می‌بینند، چیست؟ لندهوری که مامورین آتش‌نشانی و پاسبان‌ها می‌خواهند از درون سوراخی بزرگ و بی‌قواره بیرونش بکشند...

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST