فرهیختگان ـ فاروق مقصودی: تاریخگرایی و ایدهآلیسم او انقلاب عظیمی در فلسفه اروپا به وجود آورد و سنگبنای مارکسیسم و فلسفه قارهای شد. فلسفه او به همان میزان که بر جریانات فلسفه غرب تاثیرگذار بوده، مشکل فهم نیز است به گونهای که برتراند راسل در کتاب «تاریخ فلسفه غرب» صراحتا وی را مشکلفهمترین فیلسوف غرب معرفی میکند. در سالگرد تولد- ۷۲ آگوست ۱۷۷۰ این فیلسوف آلمانی با محمدمهدی اردبیلی گفتوگویی داشتیم که از نظرتان میگذرد. اردبیلی، دانشجوی دکترای فلسفه غرب، نویسنده، مترجم و مدرس فلسفه است. تخصص وی ایدهآلیسم آلمانی و فلسفه هگل است. به همین اعتبار تاکنون چند دوره آموزشی به تدریس پدیدارشناسی روح هگل پرداخته و چند کتاب تخصصی پیرامون فلسفه هگل ترجمه و تالیف کرده است. وی در این گفتوگو به اهم فعالیتهای فکری و علمی خود در زمینه فلسفه هم اشاره میکند.
هگل خود را بر قله و اوج عقلانیت بشری از اول تاریخ تا زمان حیاتش معرفی میکند. این نگرش او از کجا نشات میگیرد؟
این سوالی جدی است و پاسخ به آن مستلزم توضیح برخی مفاهیم هگلی است. اول باید بدانیم که دیالکتیک هگلی چیست. برای درک دیالکتیک باید بدانیم که رفع هگلی (آفهبونگ) چیست. آفهبونگ (aufhebung) در زبان آلمانی واجد معانی متعدد است که میتوان به دو دسته از آنها اشاره کرد: از یک سو آفهبونگ به معنی رفع، نفی و حذف است و از طرف دیگر به معنی حفظ، بالاکشیدن و ارتقا. به کمک همین معانی دوگانه میتوان دیالکتیک هگل را فهمید. در فرآیند نفی دیالکتیکی، یک امر (عقیده، جامعه، نظریه، حکومت یا هر چیز دیگر) به کلی حذف نمیشود بلکه در عین حال حفظ شده و ارتقا مییابد. بنابراین روح از ابتدا به طور ناقص، انتزاعی و بالقوه در جهان حضور دارد و به همین دلیل در سیر دیالکتیکی تکوین روح، هر مرحله از دل مرحله قبل بیرون آمده اما مرحله قبل را به کلی از بین نمیبرد بلکه بخشهایی از آن که بهرهای از حقیقت و قابلیت رستگارشدن را دارد، حفظ کرده و در وضعیت جدید تعالی میبخشد. حالا برمیگردیم به سوالتان. هگل معتقد است بر تاریخ آگاهی یا به قول شما عقلانیت بشری، همین روند دیالکتیکی حاکم است، در نتیجه هگل هیچ اندیشه، نظریه یا فلسفهای را دور نمیریزد یا به کلی طرد نمیکند، بلکه وی معتقد است در هر مرحله با نفی یک نظریه یا اندیشه، بخشی از آن پالوده شده، تعالی یافته و در مرحله بعد حاضر میشود و همان است که با پالایش خود حقیقت مرحله بعد را میسازد و این سیر همچنان ادامه دارد. روشن است که با چنین نگاهی هگل میتواند اندیشه خود را در حال حاضر نقطه اوج تمام اندیشهها و نظریات پیشینیانش بداند که وی در عین نفی و رفع آنها، همچنان حفظ و رستگارشان میکند. در واقع هگل معتقد است فلسفه او همان حقیقتی است که پیش از این کل فیلسوفان پیشین (از افلاطون و ارسطو گرفته تا اسپینوزا، کانت و حتی فیشته و شلینگ) به دنبالش بودند، اما به دلیل ضعف نظری و روشی از بیان آن عاجز بودند. در این معنا هگل به درستی حق دارد خود را به تعبیر شما، قله و اوج عقلانیت بشری از اول تاریخ تا زمان حیاتش معرفی کند.
در دستگاه فلسفی هگل، تجلی نهایی سنتز خانواده و جامعهمدنی، دولت است. بسیاری از منتقدان وی این گزاره را به باد انتقاد گرفته و معتقدند این نگره هگلی موجب تاسیس و قوام دولتهای توتالیتر در جهان شد. حتی ظهور فاشیسم و نازیسم در قرن بیستم را به اندیشههای وی رجعت میدهند. به راستی چنین است؟
من در مقدمهام بر منتخبی از نوشتههای سیاسی هگل (دفترهای سیاست مدرن، جلد ۱) که سال گذشته منتشر شد به این مساله پرداختم و سعی کردم تا حد امکان از موضع هگل دفاع کنم. البته کتمان هم نمیکنم که میتوان فلسفه هگل را خواند و از آن استبداد دولتی یا سلطنت مطلقه را استنباط کرد. اما آیا هگل تا این حد سادهاندیش بوده است؟ آیا هگل طرفدار یک نظام مطلقه استبدادی بوده یا نتیجه منطقی فلسفهاش توتالیتاریسم است؟ باید به جرات بگویم که هرکس چنین ادعایی کند فلسفه هگل را نفهمیده است: حالا میخواهد مارکس در «نقد عناصر فلسفه حق» باشد یا پوپر در «جامعه باز و دشمنانش». اینها عناصر فلسفه حق را خواندند و فراموش کردند که وضعیت تاریخی، سیاسی و اجتماعی هگل ایجاب میکرده تا چنین لحنی به خود گیرد. دقت کنید میگویم لحن هگل، نه حقیت اندیشه هگل. باید هگل را بهعنوان یک کل یکپارچه، هرچند نامنسجم دید. مگر میتوان باور کرد فیلسوفی که اساس فلسفهاش بر منفیت و دیالکتیک استوار است و ذات و جوهر جهانش بر صیرورت و سوژه مبتنی است و نظریه «اینهمانی – در عین- تفاوت» را طرح میکند، طرفدار دولت مطلقه و استبدادی باشد. من بارها در مقالات و نوشتههای مختلفم نشان دادهام که اولا دفاع هگل از دولت و دشمنیاش با لیبرالیسم در کتاب «عناصر فلسفه حق»، نه از موضعی راستگرایانه بلکه از زاویهای چپگرایانه و اتفاقا رادیکال صورت پذیرفت. ثانیا دولت آرمانی هگل، نه دولتی مستبد که همه صداهای مخالف را سرکوب کرده بلکه دولتی است که اتفاقا همه تفاوتها را به رسمیت شناخته و درونی ساخته و به رفع دیالکتیکی تن داده است. همچنین نظام سیاسیای که منطقا میتوان از دیالکتیک و نفی هگلی نتیجه گرفت، نه سلطنت مطلقه، نه حتی دموکراسی بلکه نوعی انقلاب دائمی است. ظهور فاشیسم و نازیسم در قرن بیستم بیش از آنکه به هگل یا حتی مارکس ربط داشته باشد، نتیجه منطقی پیوند خوردن نظامهای سلطنتی و دموکرات اروپایی بود. برخی نظریهپردازان این نظامها نیز برای فرار از مواجهه با این حقیقت و برملا شدن دشمنان راستین «جامعه باز»، دست به فرافکنی زدهاند و واقعا چه دشمنی بهتر از هگل را میتوان یافت که کل جنایات قرن بیستم را بر گردن او انداخت؟
شارحان و پیروان هگل را به دو دسته هگلیهای پیر و جوان تقسیم کردهاند و این با وجود دستگاه فلسفی منسجمی است که این فیلسوف آلمانی ارائه کرده است. با توجه به این تقسیمبندی پیروان وی، میتوان مدعی شد انسجام سیستم فلسفی هگل زیر سوال است؟
با این استدلال، پس هیچ نظامی حتی ارتدوکسیترین نظامها، نیز منسجم نیستند، چون راه را بر قرائتهای مختلف نمیبندد.
بیایید به مساله جور دیگری نگاه کنیم. در واقع این تکثر دیدگاههای بعضا متضاد نه ناشی از ضعف هگل در بستن نظامش یا محدود کردن برداشتهای محتمل بلکه اتفاقا نقطه قوت هگل و نشاندهنده گشودگی فلسفه وی است. به هر حال من با اینکه خودم را جزو هگلیان جوان و چپگرا میدانم اما تمایلی به مصادره تام و تمام هگل ندارم. خود هگلیان پیر و جوان هم بیش از آنکه به متون هگل عنایت داشته باشند، در مناقشات میان خودشان هویت یافتند. هگل همه اینهاست یا شاید اگر بخواهیم با تعابیر هگلی سخن بگوییم، هگل نافی و در عین حال جامع دیالکتیکی تمام قرائتهای مختلف از هگل است و میدانم که مسوول تمام برداشتهایی نیز است که از فلسفهاش میشود. اما در عین حال نباید فراموش کرد که بنیان فلسفه هگل و در نتیجه کلید و معیار ما برای آزمودن قرائتهای مختلف نسبت به او همان دیالکتیک (آفهبونگ و نفی) است. از این منظر میتوان حق را بیشتر به هگلیان جوان داد که از تصویر یک هگل انقلابی و رادیکال دفاع میکنند.
یکی از کارهای جالب هگل برقراری یا احیای نسبت تاریخ و فلسفه است. هگل در عین حال که تاریخ فلسفه پیش از خود را مرور میکند، فلسفه تاریخ را نیز مورد کندوکاو قرار میدهد. ارزیابی شما از این سویه از تلاشهای فکری هگل چیست؟
بله، این مسالهای جدی است و میتوان آن را از نوآوریهای هگل دانست. باز کردن آن در این فرصت مختصر نمیگنجد اما من حتیالامکان خواهم کوشید تا پرتوی بر فهم رویکرد هگل در این موضوع بیفکنم. در زبان آلمانی دو معادل برای تاریخ وجود دارد، یکی historie که ریشه یونانی دارد و به معنای تحقیق، پژوهش و تحقیق و روایت است که بیشتر به «دانش تاریخ» شباهت دارد و دیگری Geshichte که به معنای سرگذشت، داستان، روایت و توالی رویدادهاست. نکته اینجاست که مفهوم هگلی تاریخ، به تعبیری، جامعِ هر دو معادل فوق است. این نکته، کلیدی به دست ما میدهد تا این دعوی غالبا مناقشهبرانگیز هگلی را بهتر درک کنیم که «هر آنجا که روایتی وجود ندارد، تاریخی نیز وجود ندارد» و این امر نیز ما را به فهم این عبارت مشهور و البته مناقشهبرانگیزتر هگل سوق میدهد که «تاریخ، همانا تاریخ انسان است». پس برای هگل، تاریخ یعنی تاریخ انسان و در نتیجه تاریخ اندیشه، تاریخ آگاهی و در یک کلام تاریخ فلسفه. از سوی دیگر هگل ایدهآلیست است. یعنی آنچه حقیقت دارد نه شیئیت عینی صرف (مانند تصور دانشمندان از طبیعت) و نه ذهنیت محض است بلکه ایده است. پس جهان آگاهی است و تاریخِ جهان (اعم از حکومتها، تمدنها، جنگها و نبردها) در حقیقت تاریخ آگاهی و خودآگاهی انسان و گذارش به امر مطلق است. حال میتوان فهمید که چرا هگل ادعا میکند که «فلسفه تاریخ»، همان قواعد حاکم بر سرگذشت آگاهی تاریخساز بشری و در نتیجه «تاریخ فلسفه» است.
با توجه به سوابق کاری و به اعتبار آثار منتشرشده از شما که در دسترس مخاطبان فارسیزبان قرار گرفته حوزه اصلی علایق شما ایدهآلیسم آلمانی است. میخواستم بهعنوان پایانبخش این گفتوگو به صورت مختصر به معرفی جدیدترین فعالیتهای خویش بپردازید.
فعالیت اصلی من در حوزه فلسفه تدریس، ترجمه و تالیف است. ایدهای که اخیرا برایم جدی شده، سلسله کلاسهای «فلسفه برای همه» است که در موسسات مختلف (مانند رخداد تازه، شهرکتاب و جاهای دیگر) در حال تحقق بخشیدن به آن هستم. تدریس در دانشگاه هم که جای خود دارد. بخشی از فعالیتهایم نیز به نگارش مقالات در روزنامهها و مجلات مختلف اختصاص دارد.
در زمینه کتاب نیز به تازگی کتاب «نقادی نقدعقل محض» که شرح و بررسی تحلیلی-انتقادی مفاهیم بنیادین کتاب «نقد عقل محض» کانت است، با ترجمه من و دوستانم توسط انتشارات بیدگل منتشر شده که با استقبال هم مواجه شد. کتابی با عنوان «واسازی هگل» که به نقدهای دریدا بر هگل میپردازد و توسط من و دوستم مهدی پارسا ترجمه شده، کارهای نهایی پیش از چاپ را میگذراند و احتمالا مهرماه روانه بازار خواهد شد. کتاب مهمی از رابرت استرن با عنوان «هگل و پدیدارشناسی روح» را نیز همراه با یکی از دوستانم ترجمه کردهام که در حال نوشتن مقدمهای بر آن هستم. ترجمه مشترکم از سخنرانی آدورنو در صدوبیستوپنجمین سالگرد مرگ هگل نیز تحتعنوان «وجوه فلسفه هگل» در شرف اتمام است که توسط انتشارات روزبهان منتشر خواهد شد. اما مهمترین پروژهای که مشغول آن هستم و احتمالا زمانی طولانی باید صرف آن کنم، ترجمه «منطق و متافیزیک ینا»ی هگل (۱۸۰۴-۱۸۰۵) است که توسط انتشارات حکمت منتشر خواهد شد.