هنرآنلاین: لازم نیست به سراغ شاعران طبیعت گرا برویم تا شعری درباره درخت پیدا کنیم... درختان سوژه همیشگی شاعران ایرانی و غیر ایرانی بودهاند.
در آستانه روز درختکاری سه شعر میخوانیم از سیاوش کسرایی، احمد شاملو و شاعری آمریکایی به نام جویس کیلمر.
در این میان شعر سیاوش کسرایی را میتوانی سراسر مدحی دانست نثار "درخت"؛ برجستهترین جلوه طبیعت.
شعری از سیاوش کسرایی
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای در هم تو لانه میکنند
وقتی که بادها
گیسوی سبز فام تو را شانه میکنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا ؟
خورشید را کجا ؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت ؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند میکنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت
شعری از احمد شاملو
من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درخت ام تو بهار
ناز انگشتهای بارون تو باغ ام میکنه
میون جنگلها تاق ام میکنه.
تو بزرگی مثل شب.
آگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مثل شب.
خود مهتابی تو اصلاً خود مهتابی تو .
تازه ، وقتی بره مهتاب و ،هنوز
شب ِ تنها
باید
راه دوری بره تا دم دروازهی روز
مث شب گود و بزرگی
مث شب.
تازه ، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث ِشبنم
مث ِ صبح.
تو مث ِ مخملی ابری
مث ِ بوی علفی
مث ِ اون ململ ِ مه ِ نازکی
اون ململ ِ مه
که رو عطر علفا ، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات .
مث ِ برفائی تو .
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث ِ اون قله مغرور ِبلندی
که به ابرای سیاهی و بادای ِ بدی میخندی...
من بهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون ِ تو باغ ام میکنه
میون جنگلها تاق ام میکنه.
شعری از جویس کیلمر
"درختان" (Trees) شعری است غنایی از شاعر آمریکایی جویس کیلمر (۱۹۱۸-۱۸۸۶). کیلمر این شعر را در فوریه ۱۹۱۳ نوشت و آن را در ماهنامهای به چاپ رساند.
باور ندارم که روزی سرودهای را
ببینم که به زیبایی یک درخت باشد
درختی که دهان گرسنهاش
به سینه جاری شیرین زمین فشرده است
درختی که تمامی روز رو به خدا دارد
و بازوان پربرگ خود را به دعا میافرازد
درختی که در تابستان شاید
آشیانهای از سینهسرخان را بر گیسوان دارد
و بر سینهاش برف نشسته
و با باران همنشین است
اشعار را ابلهانی چون من میسرایند
اما، تنها خداست که میتواند درخت بیافریند