اعتماد ـ محسن
آزموده: سرنوشت روشنفکران در روسیه همیشه برای اهل فرهنگ ایرانی جذاب و پر کشش
بوده است. غیر از همسایگی تاریخی پر فراز و نشیب گربه و خرس، علت را باید در تأثیرپذیری
آگاهانه و ناآگاهانه و در هر صورت فراوان روشنفکران ایران از همتایان روسشان
دانست، خواه در قالب اجتماعیون عامیون و حزب توده و خواه به صورت الگوپذیری از
روشنفکران سیاسی و پیشگام روس در انقلاب اکتبر. سرنوشت روشنفکران پر شور روس اما
تحت حاکمیت کمونیسم اما تراژیک و دردناک بود. «امید علیه امید» نوشته نادژدا
ماندلشتام روایت همین ماجراست. یادداشتهای همسر اوسیپ ماندلشتام، بزرگترین شاعر روس در قرن
بیستم که در برابر خشونت و دهشت استالینیسم سر خم نکرد و ناگزیر در سیبری جان سپرد. بیژن اشتری مترجم
این کتاب تا کنون آثار مهمی درباره تاریخ روسیه در قرن بیستم منتشر کرده است: لنین
زندگی انقلابی سرخ (نوشته رابرت سرویس)، تروتسکی کاهن
معبد سرخ (نوشته رابرت سرویس)، استالین: از غصب قدرت تا مرگ(سایمون سیبیگ
مانتیفوری) و استالین جوان: از تولد تا انقلاب اکتبر(سایمون سیبیگ مانتیفوری). با
او درباره زمینه و زمانه روشنفکران روس در عصر استالینیسم و اهمیت امید علیه امید
گفت و گو کردیم، اشتری معتقد است مطالعه این کتاب
میتواند روشنفکران ایرانی را از پیمودن راه رفته باز
دارد:
کتاب
«امید علیه امید» درباره روشنفکران روسیه در دوره وحشت است. وقتی لفظ روشنفکر را
به کار میبریم، دو اصطلاح انتلکتوئل و اینتلیجنتسیا به ذهن متبادر میشود که اولی
از یک سنت فرانسوی و دومی از یک سنت روسی بر میآید. در این کتاب لابد به دومی
اشاره میشود. این روشنفکر روسی چه ویژگیهایی دارد و چه تفاوتهایی با روشنفکر
فرانسوی دارد؟
درباره فرق میان روشنفکر روسی و روشنفکر اروپایی مطالب
مفصلی نوشته شده که شاید روشنگرترین این مطالب را نیکالای بردیاییف فیلسوف و اندیشمند
روسی اوایل قرن بیستم و آیزایا برلین فیلسوف انگلیسی روستبار نوشتهاند. بردیاییف اعتقاد
داشت که غربیها هرگاه روشنفکران روسیه را با مفهوم غربی روشنفکران (یا به قول شما
انتلکتوئلها) یکی تصور بکنند، دچار اشتباه خواهند شد. روشنفکران به مفهوم غربیاش
افرادی هستند که به کار و خلاقیت روشنفکرانه، به معنای عام این کلمه مشغولاند و اینها
طیف وسیعی را شامل میشوند: از دانشمندان و اساتید دانشگاهها تا هنرمندان و نویسندگان
یا به عبارتی هر فردی که به کار فکری مشغول است روشنفکر نامیده میشود. آیزایا برلین
میگوید که روشنفکران غربی کسانی هستند که «فقط به دنبال فکرهای هرچه جالبترند» و
مبنای شکلگیریشان نه ایدئولوژی که مبانی حرفه ای و اقتصادی است. اما روشنفکران
روسی پدیدهای خاص روسیه هستند که تاریخ شکلگیری آنها به ربع دوم قرن نوزدهم برمیگردد.
اینها اخلاق، رفتار، عادات و حتی قیافه ظاهری خاص خودشان را داشتند و از دیگر
گروههای اجتماعی کشور قابل تمییز بودند. روشنفکران روسیه دارای آرمانها و اندیشههای
مشترکی بودند. در نظام تزاریستی روسیه، روشنفکران عملاً به حاشیه نظام رانده شدند
و عناصری مزاحم وخطرناک تلقی شدند و در نتیجه در روشنفکران روسیه، انگیزههای
اجتماعی و سیاسی و روحیات انقلابی چنان قدرتمند شد که انسانهای خاصی به وجود آورد
که تنها کار وحرفهشان انقلاب بود. اینها هم از اولیای کلیسا متنفر بودند و هم از
دولت مستبدی که هیچ توجهی به اصلاح وضعیت رفاهی و معیشتی تودههای مردم نداشت
وحقوق انسانی آنها را به راحتی پایمال و منکوب میکرد. اینها به آزادیهای فردی
و سیاسی باور داشتند و خواستار رفع بیعدالتیهای اجتماعی بودند و باز به قول آیزایا
برلین از حقیقتی طرفدار میکردند که در ذهنشان تا حدودی مترادف با پیشرفت علمی بود
و تصوری هم که از آزادی داشتند همان لیبرالیسم و دموکراسی غربی بود. روشنفکران روسی
البته یک خصوصیت منحصر به فرد دیگر هم دارند و آن تمرکز فکریشان روی «روسیه» است.
این یک دلمشغولی تقریباً دویستساله روشنفکر روسی است. شما اگر رمانهای داستایفسکی
و تالستوی و تورگنیف و همتایان آنها را بخوانید مشاهده میکنید که همه آنها دلنگران
وضعیت کشورشان هستند. این دلمشغولی تا دوران حاضر ادامه یافته است. روشنفکر روسی
مدام به این فکر میکند که روس بودن یعنی چه؟ فضیلتها و رذیلتهای فردی و جمعی
روسها چیست؟ نقش تاریخی روسیه در جهان کدام است؟ و برای حل مسائل و مشکلات بنیادی
جامعه روس چه باید کرد؟
نظام کمونیستی شوروی را برخی بر آمده از پویشها
و تلاشهای روشنفکران روس میخوانند، خود لنین و یارانش چون تروتسکی یک وجه یا بعد
قوی روشنفکری نیز داشتند. حتی برخی می گویند(مثل داریوش مهرجویی در نوشته معروف روشنفکران
رذل) که داستایوفسکی در رمان بزرگ شیاطین یا جنزدگان پیشبینی کرده بود که
روشنفکرانی چون ستاروگین فروپاشی نظام تزاری را موجب میشوند. این پیش بینی تا چه حد درست بود؟ به
عبارت دیگر نقش روشنفکران روس در برپایی نظام کمونیستی در این کشور تا چه اندازه
بود؟
بدون شک انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷ بدون تلاشها و فداکاریها و زحمات
روشنفکران روسی نمیتوانست پیروز شود. نباید فراموش کرد که رهبران اولیه شوروی و بنیانگذاران
این حکومت، خودشان از زمره روشنفکران بودند. لنین، تروتسکی و بوخارین به عنوان
تئوریسینهای انقلاب اکتبر و رهبران این انقلاب از پسزمینههای فکری غنی برخوردار
بودند که پایه و بنیادش مبتنی بر مطالعات و تحقیقات مداوم آنها در کتابخانههای
عمومی شهرهای اروپای غربی بود. لنین خودش بیش از هر کس دیگری به نقش کلیدی روشنفکران
روس در براندازی نظام تزاریستی واقف بود. او در این زمینه حتی از مارکس هم جلوتر
زد زیرا مارکس بیشترین نقش را در براندازی نظام سرمایهداری به طبقه کارگران صنعتی
میداد اما لنین گفت که برای ساقط کردن رژیم کهنه و برقراری نظام نو باید اولویت را
به نقش پیشتاز روشنفکران داد. و باز از آیزایا برلین نقل قول میکنم که گفت «روشنفکران
کسانی بودند که خون شهیدانشان بذر جنبش انقلابی را آبیاری کرده بود». اما همین لنین
که چنین ارج وقربی برای روشنفکران قائل بود به محض رسیدن به قدرت به صورت نظاممند
شروع کرد به حذف تدریجی روشنفکران از فضای عمومی کشور. بالشویکها در همان سالهای
نخست پس از انقلاب، در همان دورهای که لنین زمام امور کشور را در دست داشت،
هزاران نفر از اشراف، روحانیون،کارشناسان، متخصصان، اساتید دانشگاهها، هنرمندان،
نویسندگان و فیلسوفان را دستگیر و تبعید یا اعدام کرد. بنا به دستور شخص لنین
بسیاری از فیلسوفان و متفکران ضد کمونیست را سوار کشتی کردند- کشتیای که بعداً
به «کشتی فیلسوفها» معروف شد و به پاریس و جاهای دیگر تبعید کردند.
لنین که خودش به قدرت روشنفکران در تهییج مردم علیه ظلم و بیعدالتی آگاه بود به روشنفکران
پس از انقلاب همچون یک قشر اجتماعی معاند و خطرناک نگاه میکرد. تا سال ۱۹۲۳، بیش از نیمی از اعضای آکادمی علوم
روسیه یا مرده بودند یا در تبعید به سر میبردند. در دورهای که انقلاب و جنگ داخلی
باعث کمبود شدید مواد غذایی شده و مردم با کوپنهای جیرهبندی مواد غذایی امور خود
را میگذراندند، بسیاری از روشنفکرانی که رژیم وجودشان را «بلااستفاده» تشخیص داده
بود به دلیل برخوردار نشدن از جیره و کوپن از گرسنگی مردند. لنین تا آنجا راه ستیز
با روشنکفران را در پیش گرفت که حتی انتقادات مشفقانه دوست و همرزم قدیمیاش ماکسیم
گورکی را هم نتوانست تحمل کند و او را هم مجبور به خروج از کشور کرد. حتی پس از پایان
جنگ داخلی و آغاز نپ (سیاستهای نوین اقتصادی) سرکوب و حذف روشنفکرانی که حاضر به
حمایت بیقید و شرط از حکومت نبودند ادامه یافت. خیلیها تصور میکنند که
عصر لنین یک عصر طلایی برای هنرمندان و روشنفکران بود و همه گناه سرکوب
روشنفکران را به گردن استالین میاندازند اما واقعیت این است که استالین در سرکوب
روشنفکران راه لنین را ادامه داد. البته نمیتوان انکار کرد که در دهه نخست پس از
انقلاب اکتبر یعنی از ۱۹۱۷
تا ۱۹۲۷ برخی آثار برجسته در عرصههای ادبی و
هنری پدید آمد. در عرصه ادبیات، کتاب «سواره نظام سرخ»
نوشته ایزاک بابل، واقعاً چشمگیر بود. یا در عرصه سینما فیلمهای ارزنده آیزنشتاین
جالب توجه بود اما اینها موارد استثنایی به شمار میرفت. حالا کاری به این نداریم
که حتی این آثار برجسته جملگی در خدمت نظام کمونیستی بودند و از ایدئولوژی
حاکم تبعیت و آن را تبلیغ میکردند. شاید تنها تفاوت بارز میان روشنفکران دوره لنین
و روشنفکران دوره استالین این بود که گروه نخست حداقل از این آزادی برخوردار بودند
که به همان سبک و سیاقی که خود میپسندیدند محصولات فکری خود را پدید آورند اما به
تدریج روشنفکران شوروی حتی از این آزادی در سبک محروم شدند و کار به جایی رسید که
نویسنده نابغهای مثل ایزاک بابل صرفاً به خاطر اینکه حاضر نبود در نگارش داستانهایش
از سبک تحمیلی رژیم- سبک «واقعگرایی سوسیالیستی»- استفاده کند به دستور
استالین زندانی و اعدام شد. شدت خفقان تا حدی بود که صرف حمایت روشنفکران از رژیم کفایت
نمیکرد، بلکه آنها باید به همان سبک و سیاقی که رژیم میخواست آن را تبلیغ میکردند.
در کتاب به نقل از ناژدا ماندلشتام میخوانیم که در دوران استالینی همین روشنفکران
مورد تحقیر قرار میگرفتند، چرا چنین بود و چطور شد که روشنفکرانی که در
برپایی نظام جدید نقش مؤثر داشتند، این چنین در حاشیه قرار گرفتند؟
استالین از حیث جایگاه طبقاتی از یک اقلیت ستمدیده و تحقیرشده
برخاسته بود و اصولاً به هر گروه و فردی که از حیث فکری از او برتر بود با نگاهی
عنادآمیز برخورد میکرد. جدای از این ویژگی، استالین به خوبی این نکته را دریافته بود
که در یک رژیم مستبد بحث درباره موضوعات فکری (حتی موضوعهایی که هیچ ارتباطی هم
به سیاست ندارند) موجب تقویت روحیه نقادانه در بین مردم میشود و همین میتواند
اقتدار رژیم را به خطر بیندازد. اگر ملتی واجد روحیهای انتقادی شود آن وقت ممکن
است از این ابزار برای نقد قدرت حاکم بهره بگیرد و در نتیجه پایههای حکومت
استبدادی را به لرزه درآورد. استالین به خوبی به این خطر آگاه بود و بنابراین تصمیم
گرفت ریشه تفکر انتقادی را در روسیه بر کند و این کار را هم از عرصه فرهنگ و هنر
شروع کرد. او اعلام کرد که از این پس وظیفه روشنفکران نه تفسیر کردن اصول مارکسیسم
است نه بحث کردن درباره این اصول، بلکه آنها صرفاً باید اصول مذکور را در قالبهایی
جذاب برای تودههای مردم خلاصه کنند. وظیفه روشنفکر این بود که ارزشهای مورد تأیید
رژیم را تبلیغ و ترویج کند؛ ارزشهایی مثل وفاداری، فرمانبری، انضباط و غیره. به این
ترتیب روشنفکران کاملاً به حاشیه رانده شدند. آنها از ترس جانشان یا به خاطر اینکه
از گرسنگی نمیرند مجبور شدند به این وظیفه حقیرانهای که استالین برای آنها تعیین
کرده بود تن بدهند. رژیم از روشنفکران یا دقیقتر بگویم از تکتک آنها خواست که
مهر تأیید خود را پای اعدامها و سرکوبگریهای خونین رژیم بگذارند. تقریباً تکتک
روشنفکران در اداره پلیس مخفی پرونده داشتند و رژیم آماده بود تا به محض مشاهده کوچکترین
اعتراض یا نافرمانیای از جانب آنها این پروندهها را باز کند و بر اساس اتهامات
واهی و دروغین روشنفکر نافرمان را از صحنه روزگار حذف کند.
و متاسفانه اکثریت قریب به اتفاق روشنفکرانی که از تبعید
و گرسنگی و اعدامهای دوره لنین جان سالم به در برده بودند با رژیم استالین همکاری
کردند. در دوره وحشت استالین همه تلاش روشنفکر روسی معطوف به زنده ماندن صرف
بود. در این دوره هیچ اثر هنری یا ادبی قابل توجهی خلق نشد و تنها تعداد انگشتشماری
از روشنفکران روسی بودند که جرات و توان مقاومت کردن در برابر رژیم را داشتند که
اوسیپ ماندشتام از جمله آنها بود.
وقتی از روشنفکران روس در دوره استالین سخن
می گوییم، خیلی کلی حرف میزنیم و دستهبندیهای آنها را در نظر نمیگیریم، در
حالی که به نظر میرسد در درون این روشنفکران بتوان موافقان و مخالفان و یا
همراهان با انقلاب کمونیستی را از یکدیگر متمایز کرد. اگر اینچنین است لطفاً به
این دستهبندیها اشاره کنید و بفرمایید ماندلشتام جزو کدام دسته بود و چه نسبتی
با انقلاب و تحولات بعد از آن داشت؟
دستهبندی کردن روشنفکران روسی در این دوره البته کار
دشواری است. اما یکی از دستهبندیها که به نظر من تا حد زیادی با واقعیت تطبیق میکند،
این روشنفکران را به چهار دسته زیر تقسیم میکند: دسته اول شامل روشنفکران طرفدار
رژیم میشود. اینها کسانی هستند که با آثار هنری و ادبی خودشان رژیم شوروی را تبلیغ
میکردند و از معروفترین این افراد میتوان به ماکسیم گورکی، ولادیمیر مایاکوفسکی،
میخائیل شولوخف و آلکساندر فادایف اشاره کرد. دسته دوم شامل روشنفکران غیرطرفدار
شوروی است. اینها کسانی هستند که به اصطلاح دست به یک مهاجرت درونی زدند و از کار
کردن برای رژیم خودداری کردند و هر گاه فرصتی یافتند آثاری را خلق کردند که واقعاً
به آن باور داشتند. از چهرههای معروف این دسته میتوان از اوسیپ ماندلشتام، آنا
آخماتووا و بوریس پاسترناک نام برد. دسته سوم روشنفکران «ضد شوروی» هستند که
نمایندگان شاخص آنها بولگاکف، و پلاتونوف، یوگنی زامیاتین و تا حدی ایزاک بابل
است. اینها کسانی هستند که در باطن امر با بلشویکها مخالف بودند، هر چند که بعضاً
مجبور به پارهای همراهیها با رژیم میشدند. و بالاخره دسته چهارم روشنفکرانی
هستند که از شوروی به اروپا مهاجرت کرده و در آنجا کتابهای خودشان را چاپ میکردند.
از چهرههای شاخص این دسته میتوان به بونین، گیپیوس، مرشکوفسکی، بردیاییف، گئورکی
ایوانف، آورچنکو و... اشاره کرد.
چه شد که ماندلشتام مغضوب واقع شد و به سیبری
تبعید شد و چطور از خطر اعدام رهید؟
اوسیپ ماندلشتام شاعری بود که آیزایا برلین از او به
عنوان «ادیب بزرگ روس» یاد کرده است. از نسل شعرای سمبولیست و از بنیانگذاران مکتب آکمئیسم
بود. بسیاری
از منتقدان ادبی روسیه ماندلشتام را «بزرگترین شاعر روسی قرن بیستم» لقب دادهاند.
انقلاب اکتبر ضربه بزرگی به ماندلشتام وارد کرد. او نمیتوانست و نمیخواست که
خودش و سبک و سیاق حرفهایاش را با مقتضیات و ضروریات دوره انقلاب تطبیق دهد و در
نتیجه به تدریج رو به انزوا رفت. آدم سرسختی بود که به استقلال هنری و حرفهای خویش
به شدت پایبند بود. حاضر به پذیرش کار سفارشی نبود و از تأیید رژیم و انقلاب به
شدت بیزار بود. در دوره ای چنان خودش را بیگانه از اجتماع اطرافش دید که برای تقریباً
یک دهه هیچ چیزی ننوشت و هیچ شعری نسرود. به شدت پایبند ارزشهای انسانی بود. در بیان
عقاید و نظرات سیاسیاش بیپروا بود و به رغم ظاهر شکنندهاش شجاعت مثالزدنیای
داشت. رژیم با ایجاد انواع محدودیتها سعی کرد عملاً او را نابود کند. به او هیچ کاری
ارجاع نمیشد و مطبوعات که تماماً تحت کنترل رژیم بود هیچ اثری از او را چاپ نمیکردند.
این فشارها به قدری ماندلشتام را عصبی کرد که او در سال ۱۹۳۳ شعری در هجو استالین نوشت و این شعر
را برای حدود ۱۰ نفر از دوستان و آشنایانش خواند. پلیس
مخفی از وجود این شعر آگاه شد و در مه ۱۹۳۴ ماندلشتام را دستگیر کرد. در آن زمان آدمها را به جرم خلافهایی
بسیار کوچکتر از این اعدام میکردند و تصور میرفت که ماندلشتام هم به زودی اعدام
شود. اما استالین در حرکتی کاملاً غیرمترقبه از خودش «بزرگواری»
نشان داد و دستور داد که ماندلشتام را فقط تبعید کنند و از کشتنش خودداری کنند. به
این ترتیب دوره چهار ساله تبعید وی شروع شد. او این دوره تبعید را به همراه همسرش
نادژدا با مرارتهای فراوان سپری کرد اما از بخت بدش پایان این دوره تبعید مصادف
شد با اوجگیری دوره ارعاب و ترور استالینی. رژیم دوباره ماندلشتام را به تبعید، این
بار به سیبری، محکوم کرد اما وی که بر اثر دوره چهار ساله تبعیدش در وارونژ حسابی
بیمار شده بود نتوانست سرما و گرسنگی تبعیدگاهش در سیبری را تاب بیاورد و در حالی که
فقط ۴۸ سال
بیشتر نداشت جان سپرد.
آیا ماندلشتام هیچ گاه با رژیم استالینی همکاری
کرد؟
نه واقعاً هیچ همکاریای نکرد زیرا اگر همکاری کرده بود
سرنوشتش مرگ در تبعیدگاه سیبری نبود. البته در ماههای پایانی عمرش در حرکتی نومیدانه
برای نجات از سرنوشت محتومش شعری در وصف کانال دریای سفید نوشت؛ کانالی که رژیم با
استفاده از نیروی کار مجانی زندانیان سیاسی ساخته بود. البته این شعر نتوانست جان
ماندلشتام را نجات بدهد. در کتاب «امید علیه امید» مفصلاً درباره این موضوع توضیحاتی
داده شده است. اما همانطور که گفتم ماندلشتام هرگز نتوانست خودش را راضی کند که
حتی در سطوح بسیار پایین و جزیی با رژیم و سیاستهای فرهنگیاش همسو باشد.
ماندلشتام روشنفکری بود که به رغم فشارهایی که بر
او بود هیچ گاه روسیه را ترک نکرد و در این کشور ماند. آیا در کتاب به این موضوع
اشاره ای شده است؟ چرا چنین تصمیمی گرفت؟
برای ماندلشتام چندین بار این فرصت فراهم شد که از شوروی
مهاجرت کند. او در جوانی به آلمان و ایتالیا سفر کرده بود و اگر دلش میخواست میتوانست
در این کشورها بماند. اما او پیوند عجیب و غریبی با روسیه داشت و به عنوان یک شاعر
که جهان درونیاش منحصر به زبان روسی است تحمل زندگی در خارج از این جهان را
نداشت. او خارج از محدوده زبان روسی هویتی برای خودش قائل نبود. ابزار بیانیاش کلمات
روسی بودند و طبیعتاً تنها در محدوده این زبان قادر به ادامه حیات بود. هرچند سفر کردن
را خیلی دوست داشت و خودش را متعلق به فرهنگ هلنیستی و اروپایی میدانست اما علاقهای
به زندگی دایمی در خارج از روسیه نداشت. جالب است که بدانید یکی از مضامین همیشگی
در شعرهای ماندلشتام «نگریختن از سرنوشت محتوم خویش» و «وفاداری به مصائب روسیه»
است. او میدانست و مطمئن بود که استالین عاقبت وی را خواهد کشت اما با این حال هیچ
تلاشی برای گریز از این «سرنوشت محتوم»اش نکرد.
اصولاً ماندلشتام چه جایگاهی در روشنفکری روسیه
داشت و آیا اهمیتش در ادبیات روسیه که به آن اشاره شده در زمان او هم شناخته شده
بود؟
جایگاه بسیار رفیعی داشت. آنا آخماتووا، که خودش شاعر
بزرگی بود و به ندرت حرف و سخن تاییدآمیزی از او درباره دیگر شاعران روسی شنیدهایم،
در سال ۱۹۱۳، در زمانی
که ماندلشتام یک شاعر جوان ۲۳
ساله بود دربارهاش در نشریه آپولون نوشت: «ماندلشتام مسلماً
نخستین شاعر ما است». در اوایل قرن بیستم سهگانه گومیلیوف، آخماتووا و ماندلشتام
حرف نخست را در ساحت شعر روسیه میزد. اما با ظهور انقلاب اکتبر و روی کار آمدن کمونیستها،
ماندلشتام به حاشیه رانده شد. در دوره استالین خیلیها به علت سانسور شدید نام و
آثار ماندلشتام حتی نام این شاعر را هم از یاد برده بودند اما در دهه ۶۰ میلادی و در دوره خروشچف زمانی که از
شدت سانسور کاسته شد و یکی دو کتاب ماندلشتام چاپ شد به سرعت شهرت او احیا شد. ۳۰ هزار جلد از کتاب شعر او طی فقط یک
روز در کتابفروشیها نایاب شد. این را هم نباید فراموش کنیم که ماندلشتام نه فقط یکی
از بزرگترین شاعران قرن بیستم بود بلکه نثری شگفتانگیز هم داشت. او به راستی سزاوار آن است که آثارش توسط نسل نو خوانده شود.
به قول خودش:گفتار مرا همچون چاشنی دود و بلا حفظ کن،/ همچون صمغِ شکیبایی همگانی،/
همچون قطران پُر وجدان کار و تلاش/ گفتار مرا همچون چاشنی دود و بلا حفظ کن.
[ترجمه شعر از آبتین گلکار]
در کتاب سه جا به ابوالقاسم لاهوتی شاعر و
نویسنده ایرانی نیز اشاره شده است. او در این میان چه جایگاهی داشت و آیا سرنوشتی
مشابه ماندلشتام داشت یا خیر؟
ابوالقاسم لاهوتی، شاعرایرانی دوره رضاشاه، یکی از شخصیتهای
جالب کتاب «امید علیه امید» است.
من برای اولینبار با خواندن این کتاب پی به زوایای
ناگفتهای از زندگی لاهوتی بردم. لاهوتی پس از اینکه از چنگال رژیم رضاشاه به
عثمانی گریخت، به شوروی مهاجرت کرد و در آنجا به گفتن شعر به زبان فارسی ادامه
داد. لاهوتی کمونیست وفاداری بود و مردم تاجیکستان واقعاً او را دوست میداشتند.
لاهوتی در سلسله مراتب «اتحادیه نویسندگان شوروی» تدریجاً تا آنجا پیش رفت که
معاون این اتحادیه شد؛ که منصب بسیار مهمی بود. در واقع آدمهای بزرگی مثل پاسترناک
و شولوخف و... وضعیت امور زندگی و معیشتیشان زیردست لاهوتی بود. جالب اینجاست که
لاهوتی به رغم وفاداریاش به استالین رابطه بسیار خوبی هم با ماندلشتام داشت تا
آنجا که به سراغ وی میرود و به او پیشنهاد میکند که شعری در وصف رژیم بگوید تا
بلکه مشکلاتش با رژیم حل شود که ماندلشتام به حرف او گوش میکند و شعر را مینویسد
اما نهایتاً دردی از دردهای ماندلشتام را دوا نمیکند. نادژدا ماندلشتام در کتابش
از خیلیها بد گفته اما شاید ابوالقاسم لاهوتی تنها کسی است که وی به خوبی از او یاد
کرده و لقب «شاعر مهربان ایرانی» را روی او گذاشته است. لاهوتی بعداً در تاجیکستان
وزیر فرهنگ شد و حتی حالا هم که نظام کمونیستی شوروی ساقط شده لاهوتی همچنان در تاجیکستان
چهره محبوبی به شمار میرود. اما درباره مقایسه لاهوتی و ماندلشتام، من شباهت
چندانی از حیث نقش و تاثیرگذاریشان نمیبینم.
کتاب در ایران با استقبال فراوانی مواجه شده است.
به نظر شما چرا چنین است؟
راستش را بخواهید اصلاً تصور نمیکردم که در عرض فقط دو
ماه، چاپ اول کتاب، با توجه به قیمت نسبتاً گزافی که دارد، تمام بشود. تصور میکنم
که این استقبال به دلیل علاقهای است که روشنفکران ما از دیرباز به ادبیات روسیه و
تاریخ این کشور دارند. ما در تاریخ کشورمان حزبی را داشتهایم که مهمترین حزب سیاسیمان
بوده است. منظورم حزب توده ایران است. در مقطعی از تاریخ به قول یکی از مورخان ایرانی
قریب صددرصد روشنفکران ایرانی یا عضو حزب توده بودند یا سمپات این حزب. طبیعتاً
آنچه که مربوط به جامعه شوروی و به ویژه دوره استالین میشود برای ما ایرانیها
جالب توجه است. هیچ اندیشهای به اندازه اندیشههای چپ و کمونیستی بر روی روشنفکران
ما تاثیرگذار نبوده و به نظر من روشنفکران امروز ما نیز به صورت مستقیم یا غیرمستقیم
هنوز تا حدی در زیر سیطره این اندیشه قرار دارند. کتاب در بردارنده تجربیات ملتی
است که میتواند اطلاع یافتن از آن برای ما مفید باشد. خواندن تاریخ به ما یاد میدهد
که از بسیاری از راههای رفته بیسرانجام خودداری کنیم.