اعتماد: در زمینه زندگی مارکس کتاب «کارل مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی» تازهترین اثری است که به تازگی به همت انتشارات دنیای اقتصاد منتشر شده است. این کتاب را احمد تدین، مترجم شناخته شده ایرانی به همراه همسرش شهین احمدی ترجمه کرده است. تدین را پیشتر به واسطه ترجمه آثار ارزشمندی چون مقاومت شکننده (نوشته جان فوران)، ناسیونالیسم در ایران (نوشته ریچارد کاتم)، «دین، قدرت، جامعه» (نوشته ماکس وبر)، مصدق و نبرد قدرت (نوشته محمد علی همایون کاتوزیان) و گروندریسه (نوشته کارل مارکس به همراه باقر پرهام) میشناسیم. به مناسبت انتشار این کتاب و همچنین سالروز تولد کارل مارکس (۵ مه ۱۸۱۸) گفتوگویی صورت دادیم که از نظر میگذرد.
نخست
بفرمایید دلیل انتخاب این کتاب از سوی شما چه بوده است؟ با چه شناختی از نویسنده و
کتاب آن را برگزیدید و چه ویژگیهایی در آن دیدید که در کنار بیشمار زندگینامه دیگر
مارکس آن را برای ترجمه انتخاب کردید؟
راستش من مطلبی درباره کتاب که تازه منتشر شده بود خوانده
بودم. قصد داشتم کتاب را تهیه کنم که ظاهرا انتشارات دنیای اقتصاد زودتر کتاب را دیده
و تصمیم به ترجمه و نشر آن گرفته بود. آقای محمود صدری، به قول خودش با پیشنهادی
اغواگرانه برای ترجمه فوری اثربه سراغ من آمد. با همسرم کتاب را بررسی کردیم و پیشنهاد
را پذیرفتیم. در هر صورت آقای صدری باعث و بانی شد که پس از بیست سال بار دیگربه
دنیای ترجمه کتاب باز گردم. در موعد مقرر طبق جدول زمان بندی شده هم ترجمه را تحویل
دادیم با یک پیشگفتار کوتاه. بقیه کار از تکمیل کردن پیشگفتار و افزودن مطالب
سودمند و راهگشا بر آن، تا ویرایش سرتاسر ترجمه، تا تهیه اعلام و اصطلاحها و توضیحاتی
روشنگر با ایشان بودکه کتاب را به صورت امروزی - که من هنوز ندیدهام و فقط نسخه پیش
از چاپ را خوانده ام- تقدیم خوانندگان کردند. جاذبیت عمده کاراشپربر شاید همانطور
که درآن پیشگفتار هم آمده است آن باشد که کارل مارکس را از مقام الوهیتی که پارهای
احزاب برای وی ساخته بودند که نمیشد به ساحتش نزدیک شد، پایین آورده و یک انسان
فرهیحته قرن نوزدهمی را به ما معرفی میکند که در اوج فقر و تنگدستی و آن همه مشکلات
و خانهبهدوشیها تلاش داردبرای ارائه درمان مشکلات تودههای فقیر دنیای سرمایه
داری آن روز درمانی بیابد و ترجیح میدهد ابتدا پدیده پیش رو یعنی نظام آن روز
سرمایهداری و عملکردهای آن را بشناسد.
در کتاب شاهدیم که ادوار گوناگون حیات فکری و سیاسی
مارکس در بستر قرن نوزدهم به مثابه قرنی که آبستن اندیشمندان بزرگی چون مارکس،
داروین، فروید، نیچه، شلایرماخر، وبر و... بوده بیان میشود. تا چه حد میتوان مارکس
را فرزند راستین زمانه خودش خواند و آیا میتوان گفت که این چهره پر جنب و جوش در
طول و عرض کارهایش توانسته از حدود زمانهاش فراتر رود و اندیشههایی فراتر از
دوره خود خلق کند؟
البته همه آدمها فرزندان راستین زمانه خویشاند
ودر این میان معدودی انگشتشمار در هر دوره از وضع موجود راضی نیستند. پس دامن همت
به کمر میزنند و تلاششان آن است که فرهنگ، دانش یا قدرت زمانه را در حد توان و بضاعت
خود ارتقا بدهند، همانگونه که جمعی از ناخشنودان وضع موجود هم سعی در تغییر، از
راه به عقب بردن آن دارند. داروین و مارکس از گروه اول هستند که تلاش میکنند پدیده
پیش رو- یکی در حوزه زیستشناسی و دیگری در قلمرو جامعه- را بشناسند و عمر خود را
صرف آن میکنند. در خود این زبان فارسی ما هزاران شاعر داشتهایم و شعرشان هم در
زمانهشان خواننده داشته اما چرا تا اسم شعر به میان میآید ما بیشتر ذهنمان
متوجه فردوسی، مولوی، سعدی و حافظ میشود؟ چون اینها عمر خود را صرف کردهاند تا
زبان فارسی، این میراث نیاکان را به عنوان عامل وحدت مردم این سرزمین نه تنها پاس
بدارند بلکه از آن بنای محکم و زیبایی بسازند که امروز مورد استفاده ماست. چرا در
مصر یا سوریه این کار نشد؟
مارکس به روایت کتاب متفکری سیاستمدار است که حضور
در دو عرصه عمل و نظر را در کنار هم پیش برده و در طول زندگی همواره در دو عرصه
فعال بوده است. به نظر شما این دیالکتیک میان عرصه عمل و نظر چه تاثیری در نتیجه
کار مارکس داشته است؟
از لحاظی نظر و عمل با هم را در نظریه پردازان
بزرگ تاریخ به گونهای شاهدیم. افلاطون و ارسطو یا آدام اسمیت و ریکاردو هم نظرات
خود را تدریس میکردند که نوعی تلفیق نظر و عمل است. در زمان مارکس هم بسیارکسانی که
نامشان در کتاب آمده است میزان اندکی نظر را با مقدار زیادی عمل در هم میآمیختند
که البته کارساز نشد. مارکس ضمن اینکه نظریه پرداز توانایی بود سعی میکرد آنها را
در عرصه عمل پیاده کند و محک بزند، در تشکیل حزب کوشا بود و پر آوازهترین سند حزبی
تاریخ به نام مانیفست را به همین منظور نوشت و برای آن تبلیغ راه انداخت. منتها در
مارکس میان نظر و عمل تعادلی بود و وقتی میدید نظراتش در عمل مشکل دارد به جای
پافشاری بر حقانیت نظرخود تلاش میکرد درآنها بازنگری کند تا ببیند کجای کار ایراد
داشته است. پس از شکست انقلابهای سال ۱۸۴۸ هم به ناچار به نظر روی آورد ولی هرگاه امکانی برای عمل در
صحنه فراهم میشد- مثل کمون پاریس- باز با تمام توان وارد عرصه کارزار میشد.
نویسنده در فصلی بعد از بیان زندگی خصوصی مارکس،
پرسش مهمی را پیش میکشد و آن این است که آیا اصلا اهمیت دارد که زندگی خصوصی مارکس
چطور بوده و آیا اصلا زندگی خصوصی اندیشمند کنشگر میتواند تاثیری در نتیجه کار او
داشته باشد یا خیر. این پرسش در مورد اندیشمندی چون مارکس که معتقد بود سیاست حتی در
خصوصیترین حوزههای زندگی رسوخ کرده و تاثیرگذار است، اهمیتی دو چندان مییابد.
همانطور که در بالا گفتید انسانها فرزندان زمان خویشاند
و اگر برای ما شناخت مارکس اهمیت دارد باید ببینیم او در چه محیطی زندگی و رشد کرده،
تا شده است کارل مارکس که نام و آثارش همچنان مورد توجه است و همین که یک استاد
بنام امریکایی در قرن بیست و یکم درباره او چنان کتاب پرباری مینویسد یا در ایران
آثار او مورداستقبال قرار میگیرد نشانه اهمیت اوست. مثلا نقش پدر کارل در تعیین نقشه راه و
زندگی او. نقش جنی همسر باوفایش، نقش انگلس به عنوان دوست و مددکار و وصی او. همین
طور اراده و همت خود او که در اوج فقر و فاقه باز هر روز به کتابخانه لندن میرود
و ساعتها روی طرح اقتصاد سیاسی کار میکند و مدام آرای خود را به روز میکند. کسی
که برای هزینه خاکسپاری دختر بچهاش لندن را زیر پا میگذارد تا دو پوند پول از آشناها
قرض بگیرد و فردای آن روز باز به کتابخانه برمیگردد تا به پژوهش ادامه دهد باید
شخصیتی قوی و توانا و جویای حقیقت داشته باشد و ما هم بهتر است آثار درخشان او را
در همین زمینه ببینیم. چون به راستی زندگی او خودش یک حماسه است.
مارکس در کنار کار فکری یک کنشگر جدی سیاسی بود که
نسبت به تحولات سیاسی و اجتماعی زمان خودش بهشدت واکنش نشان میداد و متعهدانه در
آنها حضور مییافت. از قضا نویسنده کتاب به خوبی نشان داده که این مداخلات او
چگونه و در چه سطحی بود و نویسنده به زعم خودش کوشیده درست و غلط کنشگری مارکس را نشان
دهد. این روزها تمایز یا تفکیکی میان یک روشنفکر و یک فعال سیاسی (اکتیویست) قائلند،
شاخصه اولی (روشنفکری) تعهد به حقیقت و گفتن آن به مردم از سویی و به ارباب قدرت
از سوی دیگر است، در حالی که شاخصه دومی (فعال سیاسی) سیاست ورزی و تاثیرگذاری در
مناسبات سیاسی است. به نظر شما با این تعریف آیا مارکس را میتوان یک کنشگر سیاسی
خواند یا روشنفکری متعهد به حقیقت؟ به عبارت دیگر به نظر شما با توجه به روایتی که
اشپربر از زندگی این اندیشمند کنشگر ارایه داده، آیا اولویت مارکس کسب قدرت و حفظ
و گسترش آن در مناسبات سیاسی بوده یا روشنگری در حقیقت و بیانگری آن؟
از هر کسی که وارد فعالیت سیاسی میشود و خود را
نامزد مقامی میکند، بارها شنیدهایم که گفته است احساس وظیفه میکند و برای خدمت
آمده است. شیفته خدمت به همنوع است. کسی نمیتواند بداند در ذهن کارل مارکس چه میگذشته
و هدف او از کنش سیاسی چه بوده است اما زندگی او نشان میدهد که قدرت سیاسی را برای
خود و کسب مقام نمیخواسته. ترجیحش روشنگری از راه نوشتن مقالات راهگشا بوده.
انسانی از خود گذشته بوده که نشانهاش آمادگی او برای دوئل دست کم در سه نوبت بوده
که معلوم است مرگ برایش امری عادی بوده.
آیا سیاست پیشگان هم همین طورند؟ مثلا چه گوارا را صرفنظر
از درستی یا نادرستی توسل به جنگ چریکی برای راهاندازی انقلاب- با کاستروها مقایسه
کنید. این برادران تا آخرین نفس محکم به قدرت چسبیده و رهایش نمیکنند. اگر هم
بپرسید قطعا خواهند گفت برای خدمت به خلق کوبا. خدمت شش دههای برادران نه تنها
خستهشان نکرده بلکه حالا سرحال آمدهاند و دارند- اگر بتوانند- موروثیاش میکنند
تا آیندگان هم ازخدمت بی نصیب نمانند و کوبا بدون آنان خدای نکرده مثل همسایگانی
چون شیلی، آرژانتین، برزیل و مکزیک دچار اختناق و فقر نشود.
یکی دیگر از نکات جالب توجه کتاب تاکید نویسنده بر
تمایز میان مارکس با مارکسیستها است. نویسنده به روشنی نشان میدهد که آنچه بعدا
به عنوان اصول جزمی مارکسیسم تدوین شد و به خصوص در میان مارکسیستهای ارتدوکس و کسانی
چون لنین به عنوان راهنمای عمل به کار بسته شد، ربط زیادی به ایدههای خود مارکس
نداشت. آیا این ارزیابی را میپذیرید و فکر میکنید میتوان چنین تفکیکی میان مارکس
و اسلاف او قایل شد؟
از مارکس هم مانند هر چهره نامآوری بهرهبرداری ابزاری
شد. قدرتطلبان با نسخهبرداری از بخشی از مانیفست که به دیکتاتوری پرلتاریا
پرداخته بود، آن را جان و جوهر کلام کارل مارکس قلمداد کردند و وقتی به قدرت رسیدند
چون پرلتاریای چندانی در میدان نبود گفتند حزب به نیابت پرلتاریا عمل میکند. بعد دیدند حزب هم
بیش از اندازه ولنگ و باز است کمیته مرکزی را همه کاره کردند. بعد مینیاتوریاش کردند
و پولیت بورو اختراع شد. آخر سر هم کردند سلطنت دودمانی موروثی مثل کاستروها در کوبا
و کیمها در کره شمالی فلک زده، یا سران بازمانده از فروپاشی شوروی در آذربایجان،
تاجیکستان، قزاقستان و روسیه سفید یا تمهید ولادیمیر و «سواپ» سیاسی یا گاوبندی با
دیمیتری برای زنده کردن تزاریسم و رفتن به دنبال فتح سرزمینهای از دست رفته...
آیا انصافا اگر از این کسانی که هنوز از چنان دیکتاتوریهایی
حمایت میکنند پرسیده شود ترجیح میدهند در پیونگ یانگ زندگی کنند یا در سئول،
صادقانه دومی را ترجیح نخواهند داد؟ چرا؟
در غرب اما، نسخههای معدود قاچاق شده نوشتههای
مارکس از جمله گروندریسه و دستنوشتههای ۱۸۴۴ پاریس را ترجمه و کتاب درسی دانشگاهها کردند. به نقد آثار او
پرداختند. همان آثار ی که در شوروی و چین و کوبا ممنوع بود. و شاید این عمل
دانشگاهیان و پژوهشگران غرب در ماندگار ی مارکس به عنوان یک فیلسوف انسان دوست و
به قول شما کنشگر و سیاستورز بیتاثیر نبوده وگرنه عمل رژیم هایی مثل کره شمالی یا
چین و بقیه تنها موجب بدنامی مارکس بوده است.
در پایان اینکه در کل کتاب سعی میشود ایدههای
مارکس در بستر تاریخی آنها توضیح داده شود و آنها را به مثابه واکنش متعهدانه او
به شرایط سیاسی و اجتماعی روزگارش قلمداد کند. با این توصیف آیا میتوان اندیشه
مارکس را در زمانه ما که دست کم صد و اندی سال از زمانه او میگذرد و شرایط سیاسی
و اجتماعی تحولات فراوانی یافته امروزه به کار بست؟ به عبارت دیگر آیا تحلیلهای
مارکس از سرمایه داری متقدم را میتوان در شرایط کنونی زنده دانست و آیا ما همچنان
میتوانیم از مطالعه آنها برای فهم بهتر و تغییر جهان خودمان بهره بگیریم یا اینکه
این ایدهها با وجود ارزشمندی شان به تاریخ پیوستهاند و دیگر کارآمدی ندارند؟
کار مهم کارل مارکس که نامش را درتاریخ ماندگار کرد به
نظر من شیوه علمی و پژوهشی اوبود. او هم مانند داروین کوشش مادامالعمری خود را
صرف این کرد که پدیده سرمایهداری را بشناسد، نکات مثبت و منفی آن را پیدا کند.
ازنظرات نامآوران نظریهپرداز جهان سرمایهداری به خصوص از اسمیت و ریکاردو استفاده
کرد. هر جا را درست دید مورد تحسین و تایید قرار داد و نکاتی را به نظرش نادرست
آمد به نقد کشید. و در آن سو آرای سوسیالیستهایی مثل پرودون را بهشدت مورد
انتقاد قرار داد و آنها را خیالپردازی نامید. یعنی تعصبی نداشته که از سوسیالیستهای
همقطار الکی حمایت کند و نظریهپردازان بورژوایی را به صرف بورژوایی بودن بکوبد.
شاید این بزرگترین مزیت مارکس در ماندگار شدنش بوده. او مدام در اندیشهها و
نظرات خود بازنگری میکرده و روی هیچ مسالهای دو پا را در یک کفش نمیکرده که حق
با اوست. هرجا متوجه خطا بودن نظرپیشین خود بوده آن را- ولو به طور ضمنی- تصحیح میکرده.
آنان که بعد از مارکس از او بتی ساختند و تاکید داشتند نمیشود یک کلمه درآثار او
را پس و پیش کرد جفا کردند نه در حق او بلکه در حق آزاداندیشی که مارکس از منادیان
آن بود.