آرمان: کشوری کوچک با جمعیت یکونیم میلیون نفری اما ثروتمند در آبهای دریای کارائیب که به آن ترینیداد و توباگو میگویند زادگاه نویسنده بزرگی است به نام و. س. نایپل (۱۹۳۲- پُرتآفاسپین)، که تباری هندی دارد و اکنون سالها است که در منطقه ویلتشایر، شهرستانی تشریفاتی و غیرشهری در جنوب غربی انگلستان زندگی میکند. نایپل جوایز متعددی دریافت کرده که مهمترینشان عبارت است از: جایزه سامراست موام- ۱۹۵۹، جایزه هاثورن- ۱۹۶۳، جایزه بوکر- ۱۹۷۱، و درنهایت جایزه نوبل ادبیات- ۲۰۰۱. نایپل دو سفر هم طی سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۷۶ به ایران داشته و هر دو سفر را در دو کتاب سفرنامهای به نگارش درآورده است. از این نویسنده بزرگ تاکنون پنج اثر به فارسی ترجمه شده، چهار کتاب با ترجمه مهدی غبرایی: «خانهای برای آقای بیسواس» (نشر نیلوفر)، «خیابان میگل» (نشر نیماژ)، «مشتمالچی عارف» (نشر ققنوس) و «انتخابات الویرا» (نشر هاشمی) و یک کتاب با ترجمه مهدی قراچهداغی: «خم رودخانه» (نشر درسا). از آثار نایپل، دو رمان «خانهای برای آقای بیسواس» و «خم رودخانه» از سوی کتابخانه مدرن آمریکا و مجله تایمز به عنوان صد رمان بزرگ قرن بیستم معرفی شدهاند و رمان «در کشور آزاد» هم برنده جایزه بوکر شده. آنچه میخوانید گزارش و دیدار یکروزه تیم آدامز خبرنگار روزنامه گاردین است در ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۴ در خانه آقای نایپل. در این دیدار و گفتوگو، همسر نایپل نیز حضور دارد و بخشی از ناگفتههای شخصیت آقای نویسنده را بیان میکند.
سر ویدیادهَر سوراجپراسَد نایپل در باغ کلبهاش در حومه ویلتشایر نشسته، چای مینوشد. چشمهایش تقریباً به خاطر آفتاب بعدازظهر بسته و تداعیکننده ظاهری خسته است، سفر او برای رسیدن به اینجا بسیار طولانی بوده است. این سفر ۷۲ سال پیش از ترینیداد آغاز شده و شامل بورسیهگرفتن از دانشگاه آکسفورد و کشف ریشه خانوادگیاش در هند و نوشتن بیستوهفت کتاب است که عموماً بر محور آوارگی و تبعید میگردند. از او میپرسم، وقتی به خانه فکر میکند به چه چیزی فکر میکند؟ میخندد و چشمهایش به طور کامل گم میشوند. میگوید: «چند روز پیش با همسرم نادیرا در این مورد صحبت میکردم که هر از چندگاهی جملهای در ذهنم متجلی میشود که احتمالاً برای بیشتر آدمها صدق میکند و آن اینکه، «وقتش است که به خانه بازگردم. این جمله البته برای من هیچ معنایی ندارد، ولی همیشه آنجاست.» لبخندی میزند و کمی در صندلیاش جابهجا میشود. وقتی تکان میخورد، چهرهاش را به خاطر کمردردش که بیشتر سال گذشته را درگیر آن بوده، کمی درهم میکشد. «خانه به نظرم فقط ایده بچهگانهای است. خانهای در شب و چراغی در آن، جایی برای احساس امنیت.»
نوشتههای نایپل همیشه پیرامون این احساس در جریان بودهاند. داستانها و خاطراتش درگیر نقاط ثابتی- پدر، دهکده، خانه هستند، اما هیچ وقت کاملاً روی آنها آرام نمیگیرد، اگرچه بیستوهشت سال است که نایپل در ویلتشایر زندگی میکند، ولی همچنان آن حس غریبگی را از دست نداده است. میگوید «همیشه میدانستم چه کسی هستم و از کجا آمدهام. در سرزمین آدمهای دیگر به دنبال خانه نبودم.» جایی که بیشتر از هر مکانی احساس آرامش میکند، کتابهایش هستند.
آخرین رمانش، «بذرهای سحرآمیز»، داستان کمدی سیاه زندگی ویل چانداران است که به دلواپسیهای ناشی از آوارگیاش و تلاش برای «مبارزهاش» میپردازد. چانداران در رمان قبلی نایپل، «زندگی نیمهکاره» هم حضور داشت و در آن از هند به انگلستان و آفریقای جنوبی مهاجرت میکرد. حالا او به هند بازگشته و به گروه انقلابیون مائوئیست پیوسته است، در جنگل زندگی میکند و دائماً به این فکر میکند که دارد چه غلطی میکند.
نایپل اصولاً «زندگی نیمهکاره» را به عنوان دنباله کتابی دیگر درنظر نمیگیرد. میگوید «اینها کاملاً ایدههای مجزایی بودند. به هند رفتم و با آدمهایی ملاقات کردم که کسبوکار چریکی داشتند، افراد طبقه متوسط که احمق یا پوچ و توخالی بودند. هیچ شکوه انقلابی در آنها نبود. بعد من همهچیز یادم رفت. ولی همانطور که معمولاً بعدتر اتفاق میافتد راهی پیدا کردم تا از آنها به آن شکلی که باید، استفاده کنم.»
زمانی که نایپل در سال ۲۰۰۱ جایزه نوبل ادبیات را برد، ادعا کرد دیگر کاری به داستان ندارد، که دیگر چیزی برای او یا هر داستاننویس دیگری برای گفتن باقی نمانده است.
«پس برای چه این کتاب را نوشتم؟ خب فکر کنم که ناشر فشار آورد. کنایه میزدند که چون نمیتوانی دیگر بنویسی، میگویی داستان به پایان رسیده است. من را تحریک کردند.»
نایپل دوست دارد که تحریکش کنند و خوشحال میشود که از عواقبش خسته به نظر برسد. نفس عمیقی میکشد و میگوید: «خلق یک کتاب کار خیلی بزرگی است» و بیشتر در صندلیاش فرو میرود. «به کلی ایده نیاز دارد، و کلی الهام. تمام تجربه یک زندگی را در اختیار داری و این به هر کدام از جملههای شما رنگی میدهد.»
جملههای «بذرهای سحرآمیز» مملو از مهارت دقیق و فزاینده نایپل هستند. درباره سبکش میگوید «دلم میخواهد فضا را با تصاویر بسیار روشن شکل دهم و همینطور ادامه دهم. تصاویر بسیار روشن. آدمها توضیحات طولانی را هیچگاه به خاطر نمیآورند؛ فقط یکی- دو تصویر. ولی باید آنها را بسیار دقیق انتخاب کنید. البته همیشه برای من به طور طبیعی اتفاق میافتد.»
نایپل همیشه درباره بیعدالتیهای دنیا روراست بوده است. میگوید «از سرکوب متنفر باشید ولی از سرکوبشده بترسید.» چیزی که او در تروریستهای حالحاضر میبیند شادی و شعف از مرگ دیگران است. «به ما گفتهاند که آنهایی که در روسیه بچهها را کشتند میخندیدند. آزادیخواهها میتوانند این چیزها را توجیه کنند. ولی هیچ جنبه خوبی در آن وجود ندارد. به همان بدی است که به نظر میرسد.»
همانطور که صحبت میکنیم آرامش دره ویلتشایر ناگهان توسط غرش جنگندههای هوایی که از عراق بازمیگردند مورد تاختوتاز قرار میگیرد و او به این نکته اشاره میکند که این اثبات حرف او است و ما هیچگاه از مشکلات جهان جدا نیستیم. نکته جالب این است که او نخستینبار برای آرامش و [فضای] سحرانگیزی که در رمان «معمای رسیدن» آن را تشریح کرده، به اینجا آمده است. از طرف دیگر خاطرات نایپل از کودکیاش در ترینیداد بیشتر از هر چیز پرسروصدا و کاملاً متضاد این است. آیا او همیشه در جستوجوی سکوت بوده است؟
«فکر میکنم، البته زمانی که آنجا بودم هیچوقت به آن فکر نکردم. ولی فکر میکنم ویلتشایر در آرامکردن من نقش مهمی دارد. پیرشدن هم خشم را کاهش میدهد. علاوه بر آن، انسانی که از نظر عاطفی راضی نباشد انسان کاملی نیست؛ زمانی که این رضایت از راه برسد، انسان کاملتر میشود و این میتواند به نویسنده کمک کند.»
نایپل که بیشتر عمرش را در ازدواج بیعشقی سپری کرده بود چیزی شبیه این رضایت را به تازگی یافته است. بعد از مرگ همسر اولش با نادیرا ازدواج کرد. خبرنگاری که برای نخستینبار در میهمانی با او آشنا شده بود. نادیرا هنوز ماجراجو است و برای همین آن دو زوج کاملاً متضادی را تشکیل میدهند. نایپل خوددار، متفکرانه هر کلمهای را میسنجد و در عوض نادیرا خودجوش و پرحرف است. نزدیک به انتهای مصاحبه نادیرا هم به همراه گربهشان، آگوستین که منبع شادی و غرورشان است به ما میپیوندد.
«نادیرا گربه را به خانه آورد. واقعاً فکر کردم از سر بیکاری این کار را کرده است. ولی زمانی که حیوان وارد زندگی شما میشود باید مراقبش باشید. زمانی که آمد بچهگربهای کوچک و ترسیده بود و به محض اینکه بلندش کردم آرام گرفت. دیگر نتوانستم او را رها کنم.»
به گفته نادیرا گربه نقطه تمرکز قابلیتهای پدری پنهان نویسنده برنده نوبل است. او حتی این نکته را خاطرنشان میکند که نایپل بسیار شیفته گربهها است و به همین دلیل وصیتنامهاش را هم تغییر داده تا «درآمد ناشی از کتابها دیگر به انجمن نویسندهها پرداخت نشود و در عوض به خانه حیوانات در هند برسد. زمانی که او دیگر نباشد من آنجا را برقرار میکنم.»
در فکرم که آیا نایپل از اینکه بچهای ندارد ناراحت است. خانم نایپل پاسخ میدهد که: «او حالا دختری دارد! به طور قانونی دختر بیستوپنج ساله من را به فرزندی پذیرفته و پدری فوقالعاده است. و دخترم عاشقش شده.»
سر ویدال به آرامی به این افشاگریها گوش میدهد و بعد با زیرکی به سؤال برمیگردد «از اینکه خودم فرزند ندارم افسوس نمیخورم. در حقیقت باید بگویم که برای من این دلیل شادی مدام است. مثلاً گراهام گرین را در نظر بگیرید. زمانی پیش او بودم و نامهای از پسرش به دستش رسید؛ پسرش مریض بود، البته چیز خاصی نبود. از نگرانی تمام صورتش درهم فرو رفت. گفت: مهم نیست که چند ساله باشند. هیچوقت این احساس را فراموش نخواهید کرد. من این را نمیخواهم.» برای تحتتاثیر قراردادن دیگران کمی میلرزد و ادامه میدهد. «گوش بده، من با جماعت بزرگی از بچهها و نوزادان در اطرافم بزرگ شدهام و قسم خوردم که هیچوقت هیچ کاری با آنها نداشته باشم.»
دوباره شروع میکند به توضیح اینکه چقدر سکوت را دوست دارد، ولی پیش از آنکه حرفش را تمام کند نادیرا حرفش را میبُرد تا به من بگوید که او تا چه حد درگیر سیاست هند و موقعیت پاکستان است، اینکه چقدر همسرش پرکار است.
وقتی سکوتی برقرار میشود از او میپرسم که آیا میتواند زمانی را تصور کند که دیگر نوشتن برایش ممکن نباشد؟
«فکر میکنم که بالاخره اتفاق خواهد افتاد و بسیار دردناک خواهد بود. بدون نوشتن همهچیز بیروح میشود. خواندن دیگر معنایی ندارد، چون نویسنده به هدفی میخواند.»
نادیرا میخندد «میتوانم به تیم آدامز چیزی را که به من گفتی بگویم؟ که وقتی که از نوشتن دست کشیدم شروع میکنم به نقدنویسی.»
نایپل به سرعت میگوید: «نه، این کار را نمیکنم. نظرم را عوض کردم.»
نادیرا میگوید: «تو گفتی میخواهی کلی از آدمهای معروف را نابود کنی.»
«اما حالا فکر میکنم که ارزشش را نداشته باشد.»
«من هم همین را گفتم. گفتم ویدیا اگر این کار را بکنی دیگر هیچکس به مراسم یادبودت نخواهد آمد.»
نایپل به این موضوع فکر میکند و میگوید: «میدانی، نویسندگان بالای هفتادودو سال معدودی هستند که هنوز میتوانند به خوبی بنویسند.»
میخواهم از سال بلو [نویسنده آمریکایی کاناداییتبار و برنده نوبل ۱۹۷۶] نام ببرم که نایپل از کسانی یاد میکند که به عنوان همپای خود میشناسد.
میگوید: «تولستوی. شاید.» بعد ناامیدانه اضافه میکند: «هنریک ایبسن هفتادودو سالش بود که سکته کرد.»
نادیرا با خنده تشری میزند «نگران نباش، چیزیت نمیشود. موضوعات کتابهایش حالا به پای خودشان پیش او میآیند. از آدمهایی که میآیند تعجب میکنید.»
آیا این شامل نویسندههای دیگر هم میشود؟ نایپل میگوید «نه، نمیدانم با نویسندههای دیگر راجع به چه صحبت کنم. آنها راجع به کتابهایشان فکر میکنند و من راجع به کتابهای خودم و دیگر چه چیزی داریم که راجع به آن فکر کنیم و به هم بگوییم؟»
زمانی با پل تئورکس [نویسنده و منتقد آمریکایی] دوست بودند، ولی او نقد شدیدی با عنوان «سایه سر ویدیا» نوشت و فکر میکنم که هنوز باهم از در آشتی درنیامده باشند.
«اصلاً برایم مهم نیست هیچوقت کتابش را نخواندم. به دنبال جروبحث نیستم.»
نادیرا میگوید که او عاشق بحثهایی است که خودش شروع میکند «او یک تولیدکننده تمام وقت است. او و گربه! چون او همیشه در یک بحث و جدلی هست. مثل هیدرا؛ یکی میرود و دیگری میآید.» درحالیکه همسرش آنها را برمیشمرد و این فهرست همینطور ادامه دارد، نایپل سرش را کمی تکان میدهد. اگر میتوانستید چشمهایش را ببینید، فکر میکردید که میدرخشند.
زمانی که حرفهای بانو نایپل به پایان میرسد، همسرش لبخندی میزند. «نادیرا دیشب گفت که این نُه سال گذشته در کنار من سخت بوده است.» کلمات را در دهانش مزهمزه میکند و ادامه میدهد «همینطوری گفت سخت. درست نمیدانم که دلم میخواست چطور از زندگیمان یاد کند، ولی هنوز فکر میکنم سخت دیگر زیادی است!» و بعد خندید.
همسرش میگوید «بله، بله ویدیا.» و بعد به او کمک میکند که بلند شود و توی خانه ناپدید شود تا کمردردش کمی تسکین یابد و قدری آرامش پیدا کند.