کد مطلب: ۷۸۶۷
تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۵

و هفته‌ها بی‌جمعه می‌شوند

دکتر ضیاء موحد

شرق: «چه حرف‌ها نزدیم /که حرفی نزده باشیم / مجاز  تمثیل  استعاره  شعر»
در آقای نجفی تعارضی بود در برخورد با زبان داستان و شعر و کارهای تحقیقی و مقاله‌ای. ایشان وقتی به شعر و داستان می‌رسید هرگونه پیچ‌وتاب زبانی را تاب می‌آورد. یعنی آنجا دست هنرمند را باز می‌گذاشت. خاطره‌ای به‌یاد دارم از ایشان. با علی‌اشرف صادقی در اصفهان بودیم، من نواری داشتم از شاملو که شعرش را می‌خواند. به اینجا رسید که «من مرگ را زیسته‌ام»، آقای نجفی از این تعبیر خوشش آمد و ایرادی نگرفت. درحالی‌که تعبیری عادی نبود. این‌ها مطالبی است که حرف‌زدن درباره آن‌ها جا به جا فرق می‌کند. اما آنچه می‌خواهم در اینجا از آن سخن بگویم بحثِ «حضور» است: «حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ / مَتی ما تَلق من تَهوی دَع الدنیا و اَهملها».
یادم هست سال چهل‌وچهار گلشیری آمد و با ذوق‌زدگی زیاد از آمدن آقای نجفی به اصفهان خبر داد و گفت ایشان در جلسه‌ای شرکت کرده و از حضور پربار و متانت ایشان گفت. نجفی ضمن اینکه نظم‌دهنده جلسات بود، حضورش به جلسه فشار نمی‌آورد. سبک‌روح بود و این خاصیت را تا آخر حفظ کرد. من خیلی خوشحالم که ایشان نه‌تنها ویراستار ادبی بود، ویراستار اخلاقی و رفتاری ما هم بود. بسیار از ایشان یاد گرفته‌ام و امیدوارم توانسته باشم آن را به‌کار ببندم. خاطره دیگری از ایشان نقل کنم که فکر کنم برای همه به‌خصوص خانم فرزانه طاهری جالب باشد. گلشیری داشت داستانی می‌نوشت، فصلی از داستان را خواند، آقای نجفی برای اولین‌بار عصبانی شد. گفت: چرا وقت ما را حرام می‌کنی! این چیه نوشته‌ای؟ و آن شب من اشک را در چشمان گلشیری دیدم، واقعاً تعادلش را از دست داد. این گذشت، کتاب داشت چاپ می‌شد. آقای نجفی کارهای ما را غلط‌گیری یا همان ویراستاری می‌کرد. این را هم بگویم تدریس ویرایش را ایشان به‌نوعی از همان جنگ اصفهان آغاز کرد. تا قبل از آن «جنگ اصفهان» چیز چندان قابل‌ملاحظه‌ای نیست، شماره‌های اول را ببینید، مجله‌ای شهرستانی است که البته مطالب خوبی هم در آن هست. خلاصه، آقای نجفی نشسته بود داستان گلشیری را غلط‌گیری می‌کرد. گفتم: چرا شما نمی‌دهید خودِ گلشیری داستانش را درست کند؟ گفت: گلشیری در غلط‌گیری کارهای خودش دقت نمی‌کند. بعد که نظرش را درباره همان فصل که آن روز خشم نجفی را برانگیخت، پرسیدم گفت: والا یا این کتاب هیچ ارزشی ندارد یا شاهکار است! ببینید نوسان‌کردن در انصاف و شک‌کردن در قضاوت تا کجاست. در مورد آقای نجفی دو مقاله نوشته شده است که در آن‌ها به دو جنبه مهمِ ابوالحسن نجفی اشاره شده و اگر کسی بخواهد آقای نجفی را بشناسد خواندن این دو مقاله مفید است. یکی مقاله «سلام آقای نجفی» که من آنجا راجع به نظمِ ایشان صحبت کرده بودم و نجفی بسیار آن را پسندید. توجه کنید نه به‌خاطر اینکه من در این مقاله از او تعریف کرده بودم که نکرده بودم، ایشان از سبک نگارش، از نظم مقاله و خلاصه از فرمِ کار خوشش آمد. وگرنه کاری نداشت که مقاله راجع به خودش است، این را یقین دارم. دیگر مقاله منوچهر بدیعی بود با عنوان «ابوالحسن نجفی: مرد آموختن و آموختن» که آموختن را به دو معنا به‌کار برده است. این دو مقاله درباره نظم و اعتدال نجفی است. قدیم‌ها عصرها می‌رفتیم کافه‌قنادی پارک چای و قهوه‌ای می‌خوردیم، بعد ما، هوشنگ گلشیری و حقوقی و آقای نجفی راهمان را از جوان‌ترها جدا می‌کردیم و می‌رفتیم برای شام و گپ‌زدن. آقای نجفی هرگز بیشتر از ساعت ده شب با ما نمی‌ماند، اما ما تا نیمه‌شب قدم می‌زدیم. آقای نجفی هم آن روزها چندان سنی نداشت، زیر چهل سال بود. ما هنوز هم در این سن از این شب‌نشینی‌ها می‌کنیم اما ایشان در همان موقع هم مواظب اعتدال بود. خیلی کم درباره افراد قضاوت می‌کرد اما چند مسئله بود که خیلی روی آن تکیه می‌کرد. می‌گفت اگر کسی لاف و گزاف زد، دیگر به او امیدی نداشته باشید، چون دیگر خود را در قله می‌داند، بعد از آن دیگر می‌خواهد چه‌کار کند. خیلی مقابل این موضوع حساس بود. من دقت کرده بودم اگر کسی چنین حرف‌هایی می‌زد، از چشم نجفی می‌افتاد. مسئله دیگری هم هست: انگلیسی‌ها می‌گویند اگر آدم تا یک سن خاصی - سنش درست یادم نیست - به پختگی نرسید، دیگر نمی‌رسد. این را
در مورد آقای نجفی حس کردم. یعنی درست است که ایشان ده سال از ما بزرگ‌تر بود، ولی خب ما ده سال بعد می‌رسیدیم به آن سن آقای نجفی، اما هیچ‌وقت پختگی آن سنِ آقای نجفی را پیدا نکردیم، نشد. آن پختگی و دقت در شناخت و قضاوت افراد را نداشتیم. درباره محافظه‌کاری آقای نجفی هم بگویم که البته مربوط به پدر نجفی است. پدر ایشان روحانی بود و خاندان نجفی هم معروف بودند به تجاهل‌العارف. قدیم‌ها تا قبل از انقلاب، رادیو داشتن در بسیاری از خانه‌ها اصلاً کفر بود. پدر آقای نجفی که روحانی متجددی بود و یک‌بار هم وکیل یا نامزد وکالت مجلس شده بود، در خانه رادیو داشت. آقای نجفی نقل می‌کرد که پدرش در خانه رادیو گوش می‌داد، منتها آهسته در پستویی جایی. یک روز در بازار می‌رفتند پدر ایشان به یکی از مریدانش یخ‌های قالبی را نشان داد و پرسید: رادیو که می‌گویند همین است!
نکته دیگر در مورد ابوالحسن نجفی این بود که هر چیزی را تبدیل به مراسم می‌کرد و برای کسی که مجرد زندگی می‌کرد این رمز بقا بود. یعنی یک ترتیبی داشته باشد که طبق آن عمل کند و صبحش را شام کند. خب، آقای نجفی همیشه کار نوشتن داشت اما مدام که مشغول نوشتن نبود. در این‌باره هم اعتدال جالبی برقرار کرده بود. در هفته یکی دو بار جایی می‌رفتند. مثلاً در دوره‌ای با آقای موسی اسوار همکار بودند و می‌رفتند مرکز نشر دانشگاهی. و جمعه‌ها که سال‌های سال ما منزل ایشان جمع می‌شدیم و البته همیشه منتظر دعوت ایشان می‌ماندیم و هیچ‌وقت بدون دعوت نمی‌رفتیم، چون هر کاری نظم خودش را داشت. پنجشنبه ایشان تلفن می‌کرد برای فردا ساعت پنج. اگر ما کمی مانده به پنج می‌رسیدیم، می‌رفتیم در چمن مقابل منزل ایشان قدم می‌زدیم تا دقیقاً ساعت پنج شود و اگر بنا بود دیر برسیم حتماً تلفن می‌کردیم و این قضیه همچنان تا ماه‌های آخر ایشان برقرار بود. من که چنین شخصی با این حجم حضور ندیده‌ام. کارهای او هست اما حضور او چیزی بود که بسیاری از دست دادند.
«و این‌چنین است که ناگهان اتاقی تاریک می‌شود/ و خانه‌ای خالی/ و کوچه‌ای گم/ و از نقشه محو/ و هفته‌ها بی‌جمعه می‌شوند/ هنوز نمی‌دانم به روزها من باید تسلیت بگویم/ یا روزها به من»

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST