اعتماد: مارتین زوتر از سال ۱۹۹۱ رسماً به عنوان نویسنده کار میکند. او در ۱۹۹۷ با نوشتن نخستین رمان خود به نام «دنیای کوچک» مشهور شد. تلویزیون سوییس
در سال ۲۰۱۱ جایزه سوییس (سوییس اوارد) را
در رشته ادبیات به دلیل اینکه آثار زوتر به صورت منظم در لیست آثار پرفروش قرار
دارند، به او اعطا کرد. در سال ۲۰۱۱ فیلمی از
روی رمان «لیلا، لیلا» ساخته شد که در جشنواره بینالمللی مینیا پولیس به عنوان
بهترین فیلم روایت تصویری انتخاب شد. بعضی از رمانهای این نویسنده: دنیای کوچک، نیمه
تاریک ماه، دوست بینقص، لیلا لیلا، شیطانی از میلان، آشپز و زمان. زوتر در حال
حاضر یکی از موفقترین نویسندگان سوییسی است. او با جدیدترین رمان خود «لیلا، لیلا»
نویسنده سابق متنهای تبلیغاتی، وارد لیست پرفروشها شده است. این رمان با ترجمه
مهشید میرمعزی به تازگی از سوی نشر آموت در ایران منتشر شده است. متاتیاس آکرت و
الیور پرانگه مصاحبهای کردهاند و او درباره اینکه یک نویسنده چطور یک کتاب پرفروش
مینویسد، درباره تکنیک و شیوه کار خود و همچنین درباره کتاب لیلا، لیلا صحبت کرده
است.
آقای زوتر، شما در حال حاضر انتشار کتابی را جشن میگیرید.
بعضی منتقدان از «لیلا، لیلا» انتقاد کردهاند. آیا این شما را شگفتزده کرد؟
نقدهای منفی بسیار کمی وجود دارد. در واقع من انتظار
انتقادهای بیشتری داشتم، چون در «لیلا، لیلا» منتقدان ادبی چهرههای چندان خوبی
ندارند، ولی ظاهراً اکثریت آنها توانستند با این موضوع کنار بیایند.
یکی از نقدها این است که شما بنگاههای ادبیاتی را کلیشهای
توصیف میکنید.
این را فقط افرادی میگویند که با بنگاههای ادبیاتی
آشنایی ندارند. من آنها را همانطور که هستند توصیف کردهام. مدت درازی طول کشید
تا فهمیدم منظور از «کلیشهسازی» چیست. خیلی از خوانندگان دوست ندارند در ادبیات
با شخصیتهایی برخورد کنند که در زندگی واقعی با آنها آشنایی دارند. این را کلیشهسازی
میدانند. برای همین است که بعضی نویسندگان دائم چنان هیجانزده شخصیتهای بدیع
خلق میکنند، ولی خوشبختانه خوانندگان بسیاری هم هستند که شخصیتها، مکانها و
موقعیتهایی که با آنها آشنایی دارند، خوشحالشان میکند.
پس برای داوید کرن، قهرمان «لیلا، لیلا» الگویی زنده
وجود دارد؟
نه، این شخصیت در ذهن من به وجود آمده است، ولی جوانان
حدود بیست ساله مردد و بیهدف زیادی مانند داوید کرن وجود دارند که نمیدانند در
زندگی چه باید بکنند. شخصاً چند نفر از اینگونه افراد را میشناسم و این حس برایم
ناآشنا نیست. خودم هم در دهه بیست زندگی، همین طور بودم.
ولی شما همیشه میخواستید نویسنده شوید...
بله، ولی از همان آغاز با هدف مشخص نویسنده شدن آغاز نکردم.
فقط میدانستم که میخواهم زمانی این شغل را داشته باشم. بارها فعالیتهای مختلف
حواسم را از این هدف پرت کرد. مثلاً نوشتن متنهای تبلیغاتی.
ولی آن کار، برای کسب درآمد بود...
از هفده سالگی میدانستم که میخواهم از نان نویسندگی
زندگی کنم، ولی امرار معاش از این راه برایم به این معنا نبود که بخواهم از خودگذشتگی
زیادی بکنم. شانس هم داشتم. شغل نوشتن متنهای تبلیغاتی در دهه شصت به وجود آمد. به این ترتیب میتوانستم
از طریق نوشتن، امرار معاش کنم. ما فقط شعارهای تبلیغاتی نمینوشتیم، بلکه متنهای
طولانی تبلیغاتی هم مینوشتیم. آن زمان هنوز در یک موسسه معمولی کار نمیکردم، بلکه
در «گگکا» که آنجا را نوعی مکان روشنفکری میدانستم. بعد به عنوان گزارشگر برای
مجله گئو کار کردم. در کنارش هم نمایشنامه، فیلمنامه برای تلویزیون، متن تصنیف و
مقاله مینوشتم. تمام اینها بخشی از پروژه بزرگ نویسنده شدن من بود.
آیا دوست داشتید به عنوان روزنامهنگار سفر کنید؟
تنها سفر رفتن را دوست داشتم. به عنوان گزارشگر گئو، بیشتر
دوست داشتم تنها و بدون عکاس سفر کنم. کار هم خوب پیش میرفت، زیرا آن زمان طرح
نشریه این بود که متن و عکس همدیگر را کامل کنند. بدون یک عکاس که دوربینی بر گردن
داشت هم بهتر میشد به مردم نزدیک شد.
چطور میشود به قهرمان داستان، شخصیت داد؟
باید چنین فردی را به لحاظ فیزیکی در ذهن تصور کرد. برای
این کار اکثر اوقات فقط چند اشاره کافی است. برای مثال اینکه چگونه لباس میپوشد یا
حرف میزند. به عنوان ابزار اجرای این کار هم به گذشته نگاه میکنم. فرض را بر این
میگذارم که به تدریج از این شخص خوشم بیاید. این جادوی کلمات است که به مرور زمان
از چیزی انتزاعی مانند حروف الفبا فرد زندهای ساخته میشود.
آیا این شخصیت حین نوشتن ساخته میشود یا قهرمان داستان
بر اساس یک الگوی واقعی نوشته میشود؟
من الگوهای زندهای برای شخصیتهای داستانهایم ندارم.
قهرمانهای من باید مطیع داستان و قابل باور باشند. برای مثال کنراد لانگ، قهرمان
داستان «دنیای کوچک» که بعدها آلزایمر میگیرد، طبعاً نباید جوان باشد. دومین رمان
من، «نیمه تاریک ماه» در جنگل اتفاق میافتد. از آنجا که نمیخواستم رمانی درباره
جنگلبانان بنویسم، نیاز به شخصی داشتم که اصلاً با جنگل ارتباطی نداشته باشد و شخصیت
اورْس بلانک را خلق کردم که وکیل پروندههای مالی است. شخصیت اصلی «دوست بینقص» در مورد زندگی
خود تحقیق میکند. چه کسی بهتر از یک روزنامهنگار میتواند این کار را انجام دهد؟
قهرمان جدیدترین رمانم، «لیلا، لیلا» یک مرد جوان است که هنوز درست نمیداند در زندگی
چه میخواهد. داوید کرن نباید شخصیتی بانفوذ داشته باشد، در این صورت هرگز آن اتفاق
برایش نمیافتد.
شخصیتهای داستانهای شما همیشه در مقابل یک تغییر اساسی
در زندگی قرار دارند. این جریان تا چه اندازه با خود شما مرتبط است؟
هیچ ارتباطی با من ندارد. تقریباً در هر داستان - اعم از
ادبیات جهانی یا ادبیات سطحی و پیش پاافتاده - این وجود دارد که همهچیز تغییر میکند. برای یک نویسنده
دو امکان وجود دارد؛ یا شخص تغییر میکند و محیط اطرافش همانطور میماند یا محیط
اطراف تغییر میکند و شخصیت اصلی مانند کلینت ایستوود بدون اضطراب و تغییر همانجا
میماند.
چه مقدار از داستان زندگی شما در کتابهایتان وجود
دارد؟
در واقع چیزی وجود ندارد، ولی نمیتوانم انکار کنم که در
کتابهایم بعضی تجربهها نقش بازی کردهاند. شاید تمام جملههایی را که شخصیتهای
رمانهای من میگویند، در شکلی دیگر شنیده باشم. تنها نکته مربوط به زندگینامه
خودم این است که من کتاب را مینویسم.
شما در نوشتن دیالوگها که داستان را پیش میبرند قدرت
دارید. چطور چنین گفتوگوهایی را مینویسید؟ آیا میدانید یک دیالوگ شما را به کجا
میبرد یا روند آن هنگام نوشتن به وجود میآید؟
هنگام تشکیل ساختار داستان، یک طرح کلی میریزم. برعکس،
هنگام نوشتن یک دیالوگ، هر کلمهای، موجب نوشتن کلمه بعد میشود. تلاش میکنم دیالوگها
به واقعیت نزدیک باشند، اگرچه شخصیتهای من شعارهای تبلیغاتی نمیدهند. در کتابهایم،
مردم کوتهفکر کمی خردمندتر از آنچه در اصل هستند با هم حرف میزنند.
چرا؟
دیالوگهای سطحی، کسالتبار هستند.
چطور باید یک دیالوگ خوب نوشت؟ گابریل گارسیا مارکز، آن
طور که خود یک بار گفته است، جسارت نوشتن دیالوگ را نداشته است و اگر هم دیالوگی مینوشت،
بیشتر داستانگونه بودند تا گفتوگو.
گروهی وجود دارند که یک رمان سراسر دیالوگ مینویسند.
مثل المور لئونارد امریکایی. هنر بزرگی است. باید دوپهلو بودن شخصیتها را هم در
نظر داشت. مردم چیزی میگویند و منظورشان چیز دیگری است. شاید فقط برای این حرفی را میزنند
که به چیزی دست یابند. به نظرم یکی از مشکلترین کارها این است که بدون دیالوگهای
درونی به آن چیز دست یابیم. البته دیالوگهای زیاد و درونی هم برایم کسالتبار است.
آیا از روزنامهها اتفاقات واقعی را جمعآوری میکنید؟
مثل ایزابل آلنده که برای الهام گرفتن و استفاده از آنها در بخشهایی از داستانهایش
این کار را میکند.
نه. در این صورت هنگام نوشتن بیشتر مزاحم من هستند.
یکی از ویژگیهای کتابهای شما، سبکی و روان بودن آنها
است. نوشتن یک کتاب که بتوان به راحتی آن را خواند، چه معنایی دارد؟
من در چهار رمان خود، بیشتر و بیشتر زبان را به اصطلاح
پس گرفتهام. تلاش میکنم داستانی تعریف کنم که هر چند صفحهاش با یک جمله زیبا
برجسته نشود. مثل دوی با مانع. زبان یک رمان باید مستقیم در خدمت داستان قرار داشته باشد.
حوزههای دیگر وجود دارند که آدم میتواند قدرت جملهبندی خود را در آنها به کار گیرد.
مانند شعر گفتن.
البته با زبان میتوان حالات روحی را ساخت.
طبیعی است، ولی همین حالات روحی هم در خدمت داستان
هستند. مثل رنگ و بو. برای مثال رمانهای مگره اثر ژرژ سیمنون. آنها هم با نکات ظریفی
مانند تشریح یک اجاق بیش از اندازه داغ شده زنده میمانند. من هم با چنین عناصری کار
میکنم، ولی تلاش دارم که با صرفهجویی از آنها استفاده کنم.
روند نوشتن شما چطور است؟
من کل داستان و پایان آن را هنگام آغاز کار میدانم. آدم
هرچه دقیقتر داستان را بداند، بهتر میتواند از کورهراه آن عبور کند، زیرا دائم
در ذهن دارد که به کجا باید برگردد.
طرح اولیه داستان چطور به وجود میآید؟
آدم باید بتواند داستان یک کتاب را در چند جمله یا حداکثر
در یک صفحه تشریح کند. در آغاز یک سؤال اصلی وجود دارد: اگر چنین اتفاقی بیفتد چه
میشود؟ اگر یک گارسون جوان در کشوی یک میز قدیمی، دستنوشته یک کتاب را پیدا کند و
آن را به عنوان کتاب خود ارائه دهد چه میشود؟ اگر مردی کهنسال دچار آلزایمر شود و
بهتدریج بیشتر به دوران کودکی خود برود چه میشود؟ بعد جواب این سؤال باید مرا در
مقام خواننده گاه مورد تأیید قرار دهد و زمانی هم غافلگیر کند.
شما کتابهای خود را که داستانشان در سوییس اتفاق میافتد
در گوآتمالا مینویسید. آیا این یک امتیاز منفی نیست؟
نه، درست برعکس. از آنجا که من گزارشگر خوبی برای
اتفاقات زنده نیستم، گاهی به نفعم هم هست. مثلاً همین رستورانی که در آن گفتوگو میکنیم
را نمیتوانم به خوبی تشریح کنم؛ ولی شاید یک سال دیگر، اشیا و وسایل مهم این رستوران
را با چشم روح خود ببینم. به دلیل فاصله جغرافیایی و زمانی، فیلتری تشکیل میشود که
چیزهای مهم را از بیاهمیت جدا میکند.
پس شما در سوییس الهام میگیرید و بعد در امریکای جنوبی
روی آن کار میکنید...
نه، الهام گرفتن کمی مبالغهآمیز است. بخش اعظم تجربیات
زندگی را که برای نوشتن کتابهایم ضروری هستند، در سوییس کسب میکنم.
شما در ایبیزا هم مانند گوآتمالا یک اقامتگاه دارید.
زندگی خود را چطور برنامهریزی میکنید؟
من در تابستان اروپایی در ایبیزا هستم و در تابستان امریکای
مرکزی در گوآتمالا به سر میبرم. به این ترتیب همیشه در فصل تابستان زندگی میکنم
و گاهی دلم برای فصلها تنگ میشود. وقتی کتاب جدیدی منتشر میشود، هر بار به مدت
چند هفته در اروپای مرکزی در حال سفر هستم.
از این طریق ارتباط خود را با سوییس از دست میدهید...
این واقعاً مشکلی نیست. من ادیبی کافهنشین نیستم که باید
در یک رستوران بنشیند تا بتواند محیط اطراف خود را حس کند. بیشتر تحقیقات کتابهایم
را در اینترنت انجام میدهم. گوگل دریچه جهان را به روی من باز میکند. مهم نیست که
کجا مینویسم. من میتوانم به خوبی تمرکز کنم. پشت میز تحریر در خانهمان در
گوآتمالا مینشینم. مقابل پنجره هم باغچهای از گیاهان گرمسیری قرار دارد و من در
فضای رمانم قرار میگیرم که در سوییس اتفاق میافتد.
شما در «لیلا، لیلا» از مکان خاصی مثل زوریخ یا کروننهاله
نام نمیبرید. اگرچه این شهرها با وجود نام برده نشدن، قابل تشخیص هستند.
بنابراین میتوان جای آنها را تغییر داد.
ناشناس بله، ولی قابل تغییر نیستند. اینها از نظر من
تفاوت دارند. «لیلا، لیلا» ارتباط زیادی با زوریخ دارد. با این احوال افراد غیرزوریخی
هم با آن ناآشنا نیستند. از اینکه یک فرد هامبورگی گمان کند داستان در آنجا اتفاق افتاده
است، خوشم میآید. این موجب میشود که رمان کمتر حالت محلی پیدا کند.
در تمام رمانهای من مکانهایی واقعی وجود دارند. برای
مثال در «لیلا، لیلا» فرانکفورت، بازل و مانهایم هستند. به عبارتی بسیاری از
شهرها هستند، جز زوریخ.
شما خود را گزارشگر نمیدانید. پس تا چه حد درباره بیماری
آلزایمر و سمهایی که در بعضی کتابهای شما نقش مهمی بازی میکنند، تحقیق میکنید؟
از آنجا که پدرم در اثر بیماری آلزایمر از دنیا رفت،
متاسفانه آشنایی من با این بیماری به تجربهای شخصی برمیگشت، ولی در آن زمان
اطلاعات زیادی دربارهاش نداشتم. تمام دانش خود را که بعد در کتاب «دنیای کوچک»
مورد استفاده قرار دادم، بعداً کسب کردم. پیشتر که گزارشگر گئو بودم، مثل دیوانهها
تحقیق میکردم. به خانه که میرسیدم، در دریایی از کاستهای ضبط شده و یادداشتها
غرق میشدم و نمیدانستم از کجا باید آغاز کنم. امروز روش کاری دیگری دارم. هدفمند
تحقیق میکنم. یعنی فقط در مورد چیزهایی که در داستان اهمیت دارد. البته این نوع
تحقیق کردن هم میتواند پیآمدهایی برای داستان به همراه داشته باشد...
مثلاً چه پیآمدهایی؟
در «دنیای کوچک» تزریق انسولین را به کنراد لانگ تشریح کردم.
ابتدا داروی دیگری را در نظر داشتم، ولی هنگام تحقیق متوجه شدم که آن دارو مناسب نیست. اگر واقعیت با تخیل
تطابق نداشته باشد، گاهی عوارض جانبی به وجود میآید که بعضی چیزهایی را که آدم
نوشته، در هم میریزد.
آیا یک موضوع اصلی در کتابهایتان وجود دارد که میخواهید
بیان کنید؟
همیشه پای هویت در بین است. من چه هستم و چه شخص دیگری
هم میتوانستم باشم. از آنجا که این سؤال چندین مرتبه مطرح شده است، جوابی ندارم که
همین حالا به آن فکر کرده باشم. در تمام کتابها، فیلمنامهها و مقالات من فقط یک موضوع
مطرح است: نمود و هستی.
چه زمان متوجه این شدید؟
جالب است، هر بار که کتابی را به پایان میرسانم، متوجه
میشوم که موضوعش مرا رها نمیکند. اینطور نیست که ۲۵ سال پیش تصمیم
گرفته باشم فقط درباره نمود و هستی بنویسم.
آیا خود شما بین این دو قطب قرار گرفتهاید که این موضوع
شما را رها نمیکند؟
قرار گرفتن، کلمه مناسبی نیست، ولی در راه مثلاً زندگی
اجتماعی، امتیازات زیادی دادهام. با افرادی برخوردی دوستانه کردهام که در حالت
طبیعی با آنها دوستانه رفتار نمیکردم یا خود را به چیزی علاقهمند نشان دادهام که
در واقع به آن علاقهمند نبودهام. در این مورد آدم صادقی نبودهام. از طرف دیگر
آن صداقت را هم نمیپسندم که آدم باید هر چیز را که حقیقت دارد، به مردم یادآوری کند.
حتی در مقام نویسنده متنهای تبلیغاتی هم شخص دیگری را متفاوت با خودم به نمایش میگذارم،
ولی آیا میدانم که هستم؟
داوید کرن، قهرمان داستان «لیلا، لیلا» ناخواسته وارد
حوزه بنگاههای ادبی میشود و آنها را وحشتناک مییابد. خود شما هم همین احساس را
دارید؟
نه، ولی خب من کتابهایم را هم خودم مینویسم. با این
احوال داوید کرن هم گاهی در این جمع احساس شادی میکند. یک شخصیت در رمان، نباید
مانند انسانی در زندگی واقعی یکبُعدی باشد، بلکه باید هیجانی در وجودش باشد که از
طریق تنشها به وجود میآید. برعکس داوید کرن، من از جلسات کتابخوانی خوشم میآید.
بیشتر اوقات، منزوی در گوآتمالا و اسپانیا زندگی میکنم و برای همین هر از گاهی از
کمی شلوغی بدم نمیآید. از ملاقات با خوانندگان خود و حس کردن واکنشهای آنها هم
شاد میشوم. نوشتن، کاری همراه با تنهایی است. آدم در اتاقی مینشیند و نمیداند
خوانندگان چه واکنشی به نوشتهاش نشان میدهند.
تنهایی نویسنده؟
من همیشه با همسرم هستم که در ضمن نوشتههای مرا یک بار
برای کنترل دوباره میخواند. دو نفری تنها نیستیم. با این احوال حق با شماست.
نوشتن رمان، یک کار گروهی نیست. نیاز به تمرکز زیادی دارد. هرگز نمیتوانم رمانهای
خود را در زوریخ بنویسم. حواسم بهشدت پرت میشود. در این مرحله مثل یک کارمند کار
میکنم. صبحها و ظهرها و در بین آن هم وقت ناهار دارم.
برعکس داوید کرن، در آغاز کار ناشران چندان رقابتی برای
گرفتن کارهای شما نداشتند.
من کارهای خود را فقط برای انتشارات دیوگنس میفرستادم.
اولی را رد کردند، ولی دومی را که «دنیای کوچک» بود، قبول کردند.
تاکنون تمام کتابهای شما در لیست کتابهای پرفروش بودهاند.
آیا برای نوشتن یک کتاب پرفروش دیگر تحت فشار قرار دارید؟
من کتاب پرفروش نمینویسم، بلکه کتاب مینویسم. این
خوانندگان هستند که تعیین میکنند کتابی پرفروش بشود یا نه. من تحت فشار قرار
ندارم، آدم بعد از نوشتن چهار کتاب پرفروش، میتواند به خود اجازه نوشتن یک کتاب
ناموفق هم بدهد.
موضوع کتاب بعدی شما چیست؟
در حال نوشتن یک نمایشنامه کمدی برای تئاتر نویمارکت
هستم.