کد مطلب: ۸۱۲۱
تاریخ انتشار: سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۵

جهان را از دید مردانه خودم می‌بینم

مریم طباطباییها

آرمان:  پیشخدمتی در شهر مادرید که من می‌خواستم در آنجا با خابیر ماریاس مصاحبه کنم مرا دید و از من پرسید: شما او را می‌شناسید؟ توقع داشت که من الان از او به عنوان یک رئیس‌جمهور یا یک هنرمند بنام حرف بزنم. گفت: گاهی اوقات او را در حال قدم‌زدن در خیابان می‌بینیم. اگرچه ماریاس هنوز هم به‌خوبی در میان خوانندگان ایالات متحده شناخته‌شده نیست، اما در اروپا به عنوان یک نویسنده برجسته با یازده رمان و دو کتاب داستان کوتاه، کلکسیونی از شرح‌حال‌نویسی‌ها، نوشته‌هایی سیاسی و نوشتن نقدهای ادبی، سیاسی و ورزشی شناخته‌شده است. او یکی از مترجمان برجسته اسپانیایی از انگلیسی است. کتاب‌های او به بیش از سی زبان زنده دنیا (از جمله فارسی: رمان‌های «قلبی به این سپیدی» و «شیفتگی‌ها» ترجمه مهسا ملک‌مرزبان، نشر چشمه، و رمان «مرد است و احساسش» ترجمه پریسا شبانی‌داریانی، نشر افق) ترجمه شده و بیش از پنج میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است. او همواره در مطبوعات اروپایی به‌عنوان یکی از نامزدهای احتمالی جایزه نوبل ادبیات معرفی می‌شود. از نظر فردی ماریاس میان کیفیت، نکته‌سنجی، و تعادل میان گفتار و نوشتار بسیار دقیق است. نشان‌دادن راویان شبح‌مانند در رمان‌های او بیانگر همین مساله است. ماریاس همیشه خطی باریک میان تخیلات و واقعیت کشیده و این امر همواره یکی از مرکزی‌ترین عناصر کاری‌اش بوده است. ماریاس در سال ۱۹۵۱ در مادرید به دنیا آمد. پدرش جولیان ماریاس یکی از فیلسوفان بنام بود و یکی از مخالفان دولت فرانکو. او قبل از رسیدن به سن ۲۰ سالگی نوشتن دو رمان را تمام کرد که هر دوی آنها به چاپ رسیدند. او انگلیسی را در دانشگاه مادرید فراگرفت. و در مدت تحصیلش طی شش سال هیچ‌چیز ننوشت و به ترجمه کارهای نویسندگان آمریکایی و انگلیسی از جمله سر توماس براون، لارنس استرن، ویلیام فاکنر، والاس استیونس و جان اشبری پرداخت. آنچه می‌خوانید بخش‌هایی است از گفت‌وگوی سارا فی خبرنگار مجله پاریس‌ریویو که در سال ۲۰۰۰ با خابیر ماریاس انجام داده است:


شما علاوه بر اینکه یک شهروند اسپانیایی هستید، بزرگ‌ترین نویسنده در جزیره ریدوندا (جزیره‌ای کوچک در منطقه‌ای کارائیب) هم هستید. من باور دارم که شما اولین پادشاهی هستید که با پاریس‌ریویو مصاحبه داشته‌اید. چطور می‌توانید با این تاج‌وتخت کنار بیایید؟

یک نجیب‌زاده در قرن نوزدهم به نام شیلد وجود داشت که در کار حمل‌ونقل بود. او هشت دختر داشت اما پسری نداشت. بالاخره او صاحب پسری به نام متیو فیپس شیلد شد که بعدها نویسنده شد. در سال ۱۸۸۰ به مناسبت پانزدهمین سال تولد پسرک مالکیت جزیره خالی از سکنه‌ای به نام ردوندا را که در نزدیکی آنتیگوا بود به او داد. او در حضور یک کشیش متدین در آن جزیره تاجگذاری کرد. اخیراً یاد گرفته‌ام که ریدوندا همپایه ترانسیلوانیا در اروپاست، جایی که خاستگاه افسانه‌های ادبی است. آنجا یک مکان سنگلاخ با دسترسی محلی و محدود است. به عنوان یک بندرگاه برای عبور و تردد قاچاقچیان مورد استفاده قرار می‌گرفت و البته خاستگاه افسانه‌های وحشتناک و حیوانات افسانه‌ای زیادی بود. کمی بعد از تاجگذاری شیلد بریتانیا تصمیم گرفت این جزیره را الحاق کند. چراکه در این جزیره فسفات آلومینیوم یافت شده بود. شیلد سال‌ها با بریتانیا در حال مشاجره بود، دفتر مستعمراتی هم اعلام داشت که آنها دیگر نمی‌توانند جزیره را برگردانند. درنهایت شیلد در حالی بر تخت پادشاهی بریتانیا نشست که نویسنده جوانی به نام جان گاسوورد در سنین کهولت به او یاری می‌رساند. وقتی که شیلد در سال ۱۹۴۷ از دنیا رفت، گاسوورد وارث ادبیات و سرزمین‌های او شد. گاسوورد یک اشرافیت معنوی را گسترش داد؛ لقب‌هایی نظیر دوک، دوشس که این القاب شامل حال لارنس دورل، هنری میلر و دیلن تامس شد. او چهره‌ای بسیار امیدوارکننده داشت و نوزده عنوان کتاب را به چاپ رساند. در طول جنگ در هندوستان، الجزایر و مصر مبارزه کرد. به شکل شگفت‌انگیزی کتاب‌های کوچک جیبی شعر را چاپ می‌کرد حتی در جاهایی مثل کلکته. من واقعاً نمی‌دانم او چطور این همه وظیفه را در حین جنگ انجام می‌داد. او یکی از جوان‌ترین اعضای انجمن سلطنتی ادبیات بود و با چهره‌های ادبی بسیاری از توماس هاردی گرفته تا توماس ادوارد لورنس در تماس بود. اما گاسوورد به آدمی لاقید تبدیل شد و تمام پولش را از دست داد. بدهی‌های زیادی به بار آورد و شروع کرد به فروش اموالش. حتی یک آگهی مبنی بر فروش لقب پادشاهی ریدوندا صادر کرد. بسیاری از مردم تمایل از خودشان نشان دادند.

تبدیل ناگهانی یک پادشاه و تغییر وضعیت او می‌تواند بسیار عجیب باشد، این همان چیزی است که برای شما اتفاق افتاد.

بله. اما برای من تنها به عنوان افسانه خوب و خوشایند است اما به طور کل چیز خوشایندی برایم نیست. به نظر می‌رسد که در بدترین سال‌های زندگی گاسوورد او مبادرت به فروش اسناد و دست‌نوشته‌هایش به انسان‌های عادی کرد. کاری که هنوز هم مردم برای نامگذاری عنوان آن با هم در چالش هستند. بسیاری از ورثه او به خاطر نوشته‌هایی که من در موردش نوشتم بسیار از دست من عصبانی هستند. من هرگز نگفتم که پادشاه ردوندا هستم و زیر هر چیزی را که به نام من باشد امضا می‌کنم، خابیر ماریاس. من هرگز انسانی سلطنت‌طلب نبوده‌ام بلکه بیشتر یک جمهوریخواه بودم.

اما چطور تبدیل به یک پادشاه بی‌میل شدید؟

همین اشخاصی که به‌عنوان مدعیان خوانده می‌شوند می‌گویند که من این عنوان پادشاهی را با پول خریده‌ام. در سال ۱۹۹۷ بعد از اینکه من یکی از داستان‌های گاسوورد را در رمانم آوردم، جان واین تایسون که بعد از گاسوورد پادشاه شد، نامه‌ای در مورد من نوشت و گفت که او تمایل به کناره‌گیری تنها به این دلیل داشت که مدعیان سال‌های سال در مورد او نقد می‌نوشتند. این را هم باید بگویم که او آدم بسیار خوبی است. از آنجایی‌که من ردوندا را خوب می‌شناختم او از من پرسید که کسی می‌تواند جانشین خوبی برای آنجا باشد. او خودش در مورد شیموس هینی نظر مساعدی داشت چراکه هم نویسنده بزرگی بود و هم یک ایرلندی به شمار می‌آمد. گفتم: «بله درسته. موافقم.» به نظر من هم کسی که یک تاج‌وتخت را به ارث می‌برد باید برای این کار از قدرت کلمات استفاده کند نه از ریختن خون. با گفتن این جمله او هم رو به من کرد و گفت: «من کار می‌کنم، خود تو هم گزینه مناسبی برای این کار هستی.» گفتم اگر چیزی بخواهد خللی در زندگی من به عنوان یک نویسنده ایجاد کند، قبول نخواهم کرد. نباید فراموش شود که من یک رمان‌نویس هستم. به همین ترتیب بود که این موضوع را قبول کردم. این تنها یک لقب است و این جزیره زیر نظر آنتیگوا و باربودا است.

در کتاب زندگی‌نامه‌ای که شما نوشته‌اید از بیست‌وشش نویسنده از جمله ویلیام فاکنر، یوکیو میشیما، جیمز جویس و آیزاک داینسن نام برده‌اید. بسیاری از این نویسنده‌ها زندگی‌های مصیبت‌باری داشته‌اند. آن‌ها در عشق و روابط شخصی‌شان شکست خورده بودند.

بله، نسبتاً زندگی فاجعه‌باری داشتند.

شما هم شخصیت مصیبت‌دیده‌ای دارید؟

بله، اما نه به پرهیاهویی زندگی آنها. من سعی نکردم همسرم را بکشم و در حال حاضر هم تنها یک شریک زندگی دارم، درست برعکس کاری که مالکوم لوری انجام داد. اما خب گمان می‌کنم که من هم در جایگاه خودم زندگی خیلی سختی داشته‌ام.

چطور؟

خب از نظر پدر و مادرم من زندگی پرنوسانی داشته‌ام. اگرچه من هرگز خودم را یک آدم حرفه‌ای نمی‌دانم. سال‌ها گذشته بود و من هنوز نمی‌دانستم که می‌توانم زندگی واقعی را تجربه کنم یا نه. قطعاً ترجمه اجازه نمی‌دهد که شما به دنبال ساختن یک زندگی واقعی بروید. من دوره‌های اندوه و بی‌قراری زیادی را در زندگی تجربه کردم. من در کشورهای دیگر اقامت داشتم و ازدواج نکردم. در مورد زندگی شخصی‌ام همیشه دشواری خاصی وجود داشت. مادرم را به یاد می‌آورم. بیست‌ونه سال پیش از دنیا رفت. می‌گفت که از میان پنج پسرش تنها من هستم که همیشه خودم را در معرض یک زندگی پرخطر قرار می‌دهم. او خیلی برایم نگران بود. حتی نگران عبور من از خیابان هم بود. به نظرم اگر من به عنوان یک نویسنده موفق نمی‌شدم، وضعیت زندگی‌ام از این هم بدتر می‌شد. من خیلی خوش‌شانس هستم و این خوش‌شانسی را به نظرم خیلی تدریجی کسب کردم. من از آن مدل نویسنده‌ها نیستم که یک کتاب می‌نویسند و بعد یک‌شبه به موفقیت دست پیدا می‌کنند. کتاب «مرد است و احساسش» از کتاب‌های قبلی‌ام موفقیت بیشتری کسب کرد. و بعد از آن هم کتاب «قلبی به این سپیدی» بود که نسبت به تمام کتاب‌های قبلی‌ام موفق‌تر عمل کرد. من خوانندگان وفاداری دارم اما این اتفاق برای همه نویسنده‌ها نمی‌افتد.

شما از دوران کودکی انگلیسی صحبت می‌کنید؟

کمی. از آنجایی که بین سال‌های ۱۹۵۵ یا ۱۹۵۶ ما به دلیل شیوع بیماری فلج اطفال به تشخیص مادرم به مدرسه نرفتیم شاید کمی این موضوع بر روی زبانمان تأثیر گذاشت. پدر و مادرمان ما را در خانه تحت تعلیم قرار می‌دادند. اما ما انگلیسی صحبت نمی‌کردیم و البته دوران خیلی خوشی را در خانه سپری می‌کردیم. این چیزها برای ما خیلی تازگی داشت. می‌توانستیم بارش برف و آمدوشد سنجاب‌ها را در حیاط پشتی‌مان ببینیم.

آیا برایتان سخت است که بخواهید به کارهای اولیه‌تان نگاه بکنید؟

خیلی سخت است. گاهی فکر می‌کنم که نوشتن را در سه دوره متفاوت شروع کردم. دو کتاب اول من خیلی متفاوت با کتاب‌هایی بود که بعد از آن نوشتم. اما چیز خوبی که در مورد آنها وجود دارد این است که هرگز از نوشتن آنها شرمنده نیستم.

به نظر شما نوشتن در مورد زن‌ها آسان است؟

نه اینطور نیست. حداقل این کار برای من آسان نیست. باید بگویم که شخصیت‌های زن داستان‌های من در سایه‌ای از ابهامات هستند. اما می‌توانم به جرات بگویم که نمی‌توانم آنها را خیلی خوب به تصویر بکشم. یک‌وقت‌هایی در مورد آنها شگفت‌زده می‌شوم. مخصوصاً از زن‌هایی که می‌خواهند در مورد مردان بنویسند. در رمان آخرم یک زن نقش محوری دارد و شخصیت یک زن را همیشه از دید یک مرد دیده‌ام. من جهان را از دید مردانه خودم می‌بینم و این راهی است که شما می‌توانید زنان را به طور شفاف در داستان‌های من ببینید.

در داستان‌های شما اغلب همسران و نامزدهای راویان داستان‌ها، لوئیز نام دارند. دلیلی خاصی دارد؟

شخصی به نام لوئیزا که در زندگی من نقش محوری داشته باشد وجود ندارد، اما نام‌ها در داستان برایم اهمیت ویژه‌ای دارند. و من نمی‌توانم با بعضی از اسامی رابطه برقرار کنم و با آنها راحت باشم. بعضی از اسم‌ها خیلی ادبی هستند و بعضی هم خیلی رایج و معمول‌اند و بعضی از آنها هم اصلاً به درد داستان نمی‌خورند. من اغلب از نام خانوادگی خودم استفاده می‌کنم. در اسپانیا ما دو نام خانوادگی رسمی داریم. اما در حالت غیررسمی شانزده نام خانوادگی غیررسمی وجود دارد. من معمولاً از نام‌های خانوادگی غیررسمی خودمان برای کاراکترهای داستان‌هایم استفاده می‌کنم. برای مثال در رمان «قلبی به این سپیدی» از نام خانوادگی «کاستاردوی» استفاده کردم که دومین نام خانوادگی مرسوم من است.

در مورد نام خانوادگی بییالوبوس (در رمان قلبی به این سپیدی) چه نظری دارید؟

این نام از نام معلمی در مدرسه‌ام سرچشمه می‌گیرد حتی من گاهی از نام فوتبالیست‌های قدیمی هم بهره می‌برم.

ولادیمیر ناباکوف در جایی می‌گوید که نویسندگانی مثل ویلیام فاکنر،آلبر کامو و دیوید هربرت لارنس برای من وجود ندارند. برای شما چطور؟

داستایفسکی برای من وجود ندارد. ویرجینیا وولف برای من وجود ندارد. مقالاتش تا حدودی خوب است اما من رمان‌هایش را دوست ندارم. و البته جویس. داستان‌های کوتاهش بد نیست، اما رمان‌هایش چنگی به دل نمی‌زند.

به نظرتان نیاز است خواننده‌ای تمام کتاب‌های شما را بخواند تا بتواند تمام ایده‌ها و نظرات شما را متوجه بشود؟

خیر. کتاب‌های من از خیلی جهات به هم پیوندهایی دارند، اما درنهایت آنها کتاب‌هایی مجزا از هم با داستان‌هایی مجزا هستند. اما من نمی‌فهمم که چرا می‌گویند یک نویسنده را درک کنیم. شما کتاب نمی‌نویسید تا دیگران شما را بفهمند و درک کنند.

چند ساعت در روز می‌نویسید؟

خیلی زیاد نیست. معمولاً سه یا چهار ساعت.

هر روز؟

زمان‌هایی که می‌توانم. من معمولاً تاریخ شروع یک کتاب، وقفه‌ای که میان آن می‌دهم و تاریخ پایان آن را در سر رسیدم می‌نویسم. بعد از هر پنجاه صفحه، بررسی می‌کنم ببینم چند روز نوشته‌ام و چند روز معطلی داشته‌ام.

آیا وقت‌هایی هم که در سفر هستید می‌نویسید؟ می‌توانید درحالی‌که در کشور دیگری به سر می‌برید کار بکنید؟

نه، رمان نه. اما من یک آپارتمان کوچک در صدوسی کیلومتری شهر مادرید اجاره کرده‌ام که وقت‌هایی که به آنجا می‌روم هم می‌توانم کار بکنم. یکی از بهترین جاهای اسپانیاست. در این کشور من در مورد همه‌چیز می‌توانم بنویسم و فکر کنم.

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST