کد مطلب: ۸۵۱۴
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵

چرا می‌گویند رمان مرده است؟

اعتماد: هر هفته در بخش بوک‌اندز روزنامه نیویورک‌تایمز دو نویسنده درباره دنیای ادبیات بحث می‌کنند. این هفته لیزل شیلینگر و بنجامین موزر درباره اینکه چرا مرتبا مرگ رمان پیش کشیده می‌شود، بحث می‌کنند.

لیزل شیلینگر
لیزل شیلینگر، منتقد روزنامه نیویورک‌تایمز و مترجم است. همچنین شیلینگر برای نشریه وال‌استریت ژورنال، نیویورکر، ووگ، فارن پالیسی و نشریات دیگر می‌نویسد.
دهه ۱۹۸۰، زمانی که دانشجوی رشته ادبیات تطبیقی بودم هیچ چاره‌ای نداشتم جز اینکه جلسات کلاس نقد ادبی را بگذرانم. استادی حراف از خودراضی که نقد ادبی را به ما درس می‌داد به ما می‌گفت، ویژگی معین یک واژه مکتوب ناتوانی آن در بیان معنی است. عمل خواندن یک رمان که پیش‌تر آن را روندی طبیعی همانند نفس کشیدن اساسی می‌دانستم، در واقع مبارزه‌ای بود که خواننده‌ها را در آن غرق می‌کرد، حواس را از ما می‌گیرد و معنای متن را از هم می‌پاشد. او جمله نیچه را به ما تحویل می‌داد که: ‌«حقیقت ارتشی سیار از تشبیهات، کنایه‌ها و جان‌بخشی‌ها... بدون فرمانده است.» استاد خودش بر این باور بود که او فرمانده (این ارتش) است.
کسانی که می‌گویند رمان مرده است من را یاد همین استاد می‌اندازند. آنها ادعا می‌کنند که به تنهایی مالک دانشِ مقصود نوشتن هستند؛ نوشتن چه معنایی دارد و چطور دیگران آن را درک می‌کنند. آنها می‌خواهند «تصمیم‌گیرنده» باشند. عقیده آنها از انگیزه‌ای خودسرانه نشات می‌گیرد که لزوما غرضی بیمارگونه نیست. معتقدم این اظهارنظرها صداقتی در خود دارند که اغلب دو شالوده مجزا دارند. اولی نوستالژی است: این منتقدان در ادبیات معاصر مشتاقانه در پی شنیدن طنینی که نخستین‌بار در کتاب‌هایی که ادراک آنها را شکل داده، هستند. دیگری جاه‌طلبی است: آنها خود قصد نوشتن رمانی را دارند تا بدین طریق به دیگران بگویند نوشتار مناسب چیست.
زمانی که نوستالژی این داوران را برمی‌انگیزاند، حدس می‌زنم دلتنگی را انعکاس می‌دهد که برای کتابی قدیمی نیست و برای دوره‌ای قدیمی است که در آن روابط انسانی بافتی محکم‌تر از این روزها داشت. این داوران احساس می‌کنند زندگی نسبت به گذشته رضایت‌بخش نیست و در نتیجه ارزشی برای رمان شدن ندارد. مانند «مینیور چیوی» که در شعری به همین نام از ادوین آرلینگتون رابینسون ماتم گرفته است که «رمان در شهر ساکن است/ و هنر سرگردان.» اما برخلاف رنجش نویسنده از حسرت، چرخه‌واری و سرشاری زندگی هنوز در خیابان‌ها و روی صفحات کتاب‌ها جریان دارد.
زمانی که جاه‌طلبی داوران را برمی‌انگیزاند، بخشی از ادعای آنها در مورد مرگ رمان برای این است که عزم‌شان را برای تاثیرگذاری بر احیای رمان تشویق کنند. آنها در درک دنیاهای داستانی غنی که اطراف‌شان شکل گرفته شکست خورده‌اند؛ یا اگر این دنیاها را ببینند آنها را بی‌ارزش می‌شمارند. در سال ۱۹۹۲ رمان‌های مایکل آنداتیه، نیکلسون بیکر، کورمک مک‌کارتی، تونی موریسون، ایان مک‌ایوان، پی. دی جیمز، ریچارد پرایس، سوزان سانتاگ، پل استر و گونتر گراس منتشر شدند. آثار این نویسندگان پس از گذشت ۲۰ سال هنوز هم خوانده می‌شوند.
حقیقت است که برتری ادبی، اگر آن را به عنوان درصدی از کل دستاورد ادبی بدانیم، رقم بالایی به دست نمی‌آوریم. اما تا به حال این رقم بالا بوده است؟ می‌توان با تحسین آثار برجسته از دلسردی‌ای که از ارزیابی مجموع آفرینش‌های ادبی معاصر برمی‌آید اجتناب کرد. خوزه ارتگا یی گاست، محبوب‌ترین مقاله‌نویس من، سال ۱۹۲۵ در مقاله «یادداشت‌هایی در باب رمان» به این نکته اشاره کرده است: «امروز، در دوره رکود این قالب، رمان‌های خوب و رمان‌های بد بسیار با یکدیگر فرق دارند.» حین اینکه «انسان‌های معمولی» بیشتر و بیشتر می‌شوند، «آثار رده بالا» بیشتر دیده می‌شوند. گاست می‌گوید رمان «یکی از چند حوزه‌ای است که هنوز هم میوه‌های پرباری خواهد داشت، بهترین میوه‌هایی که از دروی فصل پیشین برای همیشه در انبار ذخیره می‌شوند.»
از نظر من، ادبیات بهتر از آنچه ارتگا پیش‌بینی می‌کرد، رونق یافته و تنوع‌های ترکیبی تازهِ رمان آن را تقویت کرده است. ادبیات میدان جنگ نیست بلکه یک باغ است و شاخه‌های درختانش به خاطر میوه‌های فراوان سر فرود آورده‌اند.

بنجامین موزر
 بنجامین موزر، نویسنده «چرا این دنیا: زندگی‌نامه کلاریس لیسپکتور»، نامزد فهرست نهایی جایزه حلقه منتقدان کتاب ملی است. موزر پیش از این در مجله «هارپر» برای ستون «کتاب‌های تازه» می‌نوشت.
سیلیویا پلاث می‌گوید: «مرگ یک هنر است و من آن را به بهترین شکل انجام می‌دهم. » رمان هم در حال مرگ است و مدت‌هاست که مرگ جزو جدایی‌ناپذیر این مجموعه است. ساختگی بودن این مرگ به هیچ‌وجه از کارایی آن کم نمی‌کند.
در دنیای هنر علاوه بر بحث «مرگ رمان»، شاهد مرگ اپرا نیز هستیم. در دنیای واقعیت این انتظار را نداریم که رمان‌ها از مطبوعات حذف شوند و همچنین این انتظار را نداریم که خواننده اپرا را با تابوتی از روی صحنه ببرند. یک رمان کتاب است، «رمان» مباحثه است، مرگ رمان موتیفی مبالغه‌آمیز است که هیچ جسدی در آن وجود ندارد.
از زمان رمبو نارضایتی و تحقیر ادبیات، ویژگی ادبیات شده است. همان‌طور که آینده‌نگرها، سوررئالیست‌ها و داداییست‌ها این تحقیر را محبوب جلوه دادند، این ایده از آنجا می‌آید که رمان قالبی قرن نوزدهمی است، قرن نوزدهمی یعنی «بورژوازی» و بورژوازی یعنی هر چیز کسل‌کننده و کهنه‌شده.
بورژاوزی در مارکسیسم چنین مفهومی را به خود گرفته و در اساس این مباحثه ایده‌ای از پیشرفت است. خواندن کتاب «شاهزاده خانم کلیو» اثر مادام‌دو لا فایت که در سال ۱۶۷۸ منتشر شد، یعنی دیدن شخصیت‌هایی که سبک‌وار و ثابت روی گچ‌بری‌های تاریخی ایستاده‌اند. همچنین خواندن رمان «دیزی میلر» اثر هنری جیمز که سال ۱۸۷۸ یعنی دیدن شخصیت‌هایی که همه نوع حرکتی انجام می‌دهند و «زندگی واقعی» را پیش چشم خواننده تصویر می‌کنند.
ایده اینکه رمان زندگی را در خود انعکاس می‌دهد از رویکرد علمی به تاریخ هنر گرفته شده است؛ رویکردی که در آن پیکره‌های کلیساهای سنگی و محراب‌های طلایی جای خود را به گوشت و بدن انسانی قابل باور دادند. این تحول حقیقی است، رمان‌نویس‌های قهرمان قرن نوزدهم مانند بالزاک، دیکنز و داستایوسکی، پرتره‌هایی خلق کردند که از افراد خاص نبود و شامل تمامی اعضای جامعه می‌شدند.
در قرن بیستم، این پیشرفت متوقف شد. نویسندگان اجتماعی تغییرات اساسی یا فروپاشی را تصویر کردند. حتی اگر شوم‌ترین رویدادهای قرن نوزدهم تابع قوانین قالب‌های ادبی بودند، سنگرها و اتاق‌های گاز قرن بیستم عامدانه از تلاش برای زیباسازی دوری می‌کردند؛ حتی از خود زبان هم اجتناب می‌کردند.
بنابراین رمان قدیمی مرد. اما این نوع قالب (همان) «رمان» بود. رمان‌ها تا قرن بیستم منعطف بودند و این واژه معنای خود را به کل از دست داده است. کتاب سه هزار صفحه‌ای «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» اثر مارسل پروست چه رابطه‌ای با کتاب ۸۰ صفحه‌ای «جریان زندگی» اثر کلاریس لیسپکتور دارد؟ هر دو رمان‌های بزرگ دوره مدرنیسم هستند و همین جا شباهت‌های این دو رمان تمام می‌شود.
یک رمان، مانند رمان پروست، پیرنگ و شخصیت‌هایی دارد یا مانند رمان لیسپکتور می‌تواند هیچ‌کدام از اینها را نداشته باشد. این انعطاف‌پذیری در قرن بیستم ابداع نشد. این کتاب‌ها به این خاطر مدرن هستند چرا که پدیدآوردگان آن بزرگ بودند و آنها اثبات کردند قراردادهای ثابت، رمان را نمی‌سازند بلکه خود رمان‌نویس است که رمان را می‌سازد؛ شخصی که مانند هر آدم دیگری با گذر زمان تغییر می‌کند و در نهایت می‌میرد.
تا زمانی که نقاش‌ها در دنیای ما حضور دارند، نقاشی هم وجود دارد؛ تا زمانی که موزیسین داشته باشیم، موسیقی داریم. نقاشی‌ای که ما می‌بینیم و موسیقی‌ای که گوش می‌دهیم آن هنری نیست که مادام دو لا فایت درک می‌کرد. همین‌طور رمانی که می‌خوانیم را او درک نمی‌کند. اما این بدین‌معنی نیست که این قالب‌های هنری از دوره موسیقی یا نقاشی موتزارت و رامبرانت رشد کرده‌اند.
رمان انعکاسی از زندگی نیست؛ بلکه خود زندگی است. ایدئولوژی‌ها از جمله ایدئولوژی پیشرفت و تعاریف «رمان» می‌میرند. حین اینکه این ایدئولوژی‌ها و تعاریف فرو می‌پاشند، آنچه باقی می‌ماند کیفیت زندگی درون یک کتاب و زیبایی آن است. هرچند پدیدآورندگان آن به اندازه دوره‌هایی که در آن اثر خود را خلق کرده‌اند، مرده به شمار می‌آیند. «شاهزاده خانم کلیو» داستان زیبایی دارد، «جریان زندگی» و «مابی دیک» هم خواندنی هستند و زیبایی و خواندنی‌بودن آنها سبب بقای‌شان می‌شود.

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST