ایران: «سر آنتونی کنی» نویسنده کتاب «تاریخ فلسفه غرب» است. این
اثر از معروفترین تاریخ فلسفههایی است که به عنوان کتاب درسی در دانشگاههای معتبر
جهان تدریس میشود. آنتونی کنی که از تأثیرگذارترین فیلسوفان مدرن است، این تاریخ
فلسفه را برای دانشجویان دوره کارشناسی نوشته و گوشه چشمی هم به مخاطبان غیر آشنا
با فلسفه داشته است. این کتاب در چهار جلد در سال ۲۰۰۵ از سوی انتشارات دانشگاه آکسفورد به
چاپ رسید و تا کنون چاپهای متعددی از آن به فروش رفته است.کنی، در مقدمه این کتاب
به نکات مهم و قابل توجهی در باب فلسفه اشاره کرده است که در ادامه ترجمه فرازهایی
از آن را میخوانید:
فلسفه؛ علم است یا هنر؟
هرکدام از مکاتب فلسفی بهرهای از حقیقت دارند اما نه
هرچه در آنها آمده کاملاً درست است و نه تمام حقیقت را در بر دارند. فلسفه، «علم»
نیست و هیچ نشانی از «هنر» هم ندارد. فلسفه صرفاً یک دانش رو به رشد یا کسب حقایق
تازه درباره عالم نیست. فیلسوفان اطلاعاتی در اختیار ندارند که دیگران از آن محروم
باشند. فلسفه متعلق «دانش» نیست بلکه متعلق «فهم» است.
به دیگر سخن، فلسفه «سازماندهی دانستهها» است. اما از
آنجایی که فلسفه همهشمول است، در محدوده خود به قدری کلی است که اگر بخواهیم دانشمان
را سازماندهی کنیم به مشکلاتی برمیخوریم که تنها نوابغ از پس آن برمیآیند. برای ما که جزو
نوابغ نیستیم، تنها راهی که برای فهم فلسفه باقی میماند این است که امیدوار باشیم
به ذهنیت فیلسوفان بزرگ پیشین دست یابیم.
اگرچه فلسفه، علم نیست اما در طول تمام سرگذشتش، رابطه
نزدیکی با علوم داشته است. بسیاری از شاخههای علم که در زمان باستان و در قرون
وسطی بخشی از فلسفه محسوب میشدند، دیرزمانی است که به علوم مستقلی تبدیل شدهاند.
تا زمانی، رشتهای «فلسفی» میماند که مفاهیمش مبهم و روشش بحثانگیز باشد. شاید هیچکدام از
مفاهیم علمی وضوح کامل پیدا نکرده باشند و هیچ روشی در علم کاملاً بیمناقشه
نباشد. در این صورت، در هر علمی همواره عنصری فلسفی، باقی خواهد ماند. اما گاهی هم
میتوان مسائل را به نحوی مطرح کرد که دیگر «مسأله» نباشند. یعنی زمانی که مفاهیم به
نحوی که بحثبرانگیز نباشند، استاندارد شوند و بر سر روششناسی پاسخ مسأله اجماع
همگانی حاصل میشود، به این ترتیب علم به جای اینکه انشعابی از فلسفه دانسته شود،
جایگاهی مستقل خواهد داشت.
گاهی فلسفه را ملکه علوم و گاهی ندیمه علوم میخوانند.
شاید بهتر این باشد که آن را «قابله» علوم بدانیم. در واقع، علوم به واسطه تقسیمبندی
از فلسفه جدا شدند. فلسفه از آنجایی که با آثار اصیل رابطه مهمی دارد، به هنر شباهت
دارد. وقتی یک فیلسوف مسائل فلسفی را مطرح میکند، ما را به مجموعهای از متون
قدیمی ارجاع میدهد. چرا که فلسفه موضوع دقیقی ندارد و فقط دارای روشهای خاصی است.
فلسفه رشتهای است که با فعالیتهای بزرگان آن تعریف میشود.
کسانی که به لحاظ زمانی پیش از سقراط آمدند و ما آنان را فیلسوف میدانیم، دانشمند
نیز بودند و تعدادی از آنان، رهبران مذهبی به شمار میرفتند. آنطور که ما فلاسفه
قرن بیستم ادعای پیوستگی داریم، آنان هنوز فکر نمیکردند که همه از صنف واحدی
هستند.
افلاطون بود که نخستینبار در نوشتههایش از واژه
«فلسفه» به معنایی نزدیک به معنای امروزین آن استفاده کرد. برخی از ما که خود را
فیلسوف میدانند، امروزه میتوانند ادعا کنند که وارث افلاطون و ارسطو هستند. اما
ما فقط زیرمجموعه کوچکی از وارثان این دو فیلسوف هستیم. آنچه ما را از دیگر وارثان
این دو فیلسوف بزرگ یونانی متمایز میکند و به ما حق میدهد که القاب این دو را به
ارث ببریم، این است که برخلاف فیزیکدانان، اخترشناسان، پزشکان و زبانشناسان؛ ما
فیلسوفان، اهداف ارسطو و افلاطون را با همان روشهایی دنبال میکنیم که آن دو در
دسترس داشتند.
اگر جایگاه فلسفه مابین علم و هنر باشد، آنگاه چه پاسخی
باید به این پرسش بدهیم: «آیا فلسفه پیشرفتی هم دارد؟»
وظیفه فلسفه معالجه آشفتگی فکری است
هستند کسانی که فکر میکنند وظیفه اصلی فلسفه «معالجه
آشفتگی فکری» ما است. وقتی با این دید متواضعانه به نقش فلاسفه مینگریم، باید
وظایف آنها را در طول تاریخ مورد بررسی قرار دهیم. چرا که در هر دورهای نحوه
معالجه متفاوت است. ذهنهای بیانضباط در هر عصری با مسأله متفاوتی گره میخورند و
راهنماییهای فکری متفاوتی برای باز کردن آن گرهها لازم است. برای مثال عارضه
رایج در عصر ما این است که گمان میکنیم ذهن ما شبیه به کامپیوتر است. حال آنکه در
اعصار گذشته گاهی آن را شبیه «آدمک» و گاهی هم شبیه «روح» میپنداشتند.
نگاهِ «درمانی» به فلسفه اگر چه دگرگونی فلسفه در طول
زمان را توجیه میکند اما سخنی درباره پیشرفت واقعی آن ندارد. قابل مشاهدهترین
شکل پیشرفت فلسفی، پیشرفت در تحلیل فلسفی است. پیشرفت در فلسفه این نیست که مطالب
جدید را با تبدیل کردن آنها به مقادیر کوچک اطلاعات مرتب کنیم. آنچه فلاسفه ارائه
میدهند نه «اطلاعات» بلکه «فهم» است.
البته فلاسفه همعصر ما چیزهایی را میدانند که فیلسوفان
بزرگ پیشین نمیدانستند. ولی آنچه فیلسوفان امروزین بیشتر از آنها میدانند نه
موضوعات فلسفی بلکه «حقایقی» هستند که توسط علوم پدید آمده از فلسفه، کشف شدهاند. چیزهایی هم هستند
که حتی بزرگترین فیلسوفان نسلهای قبل هم نتوانستند بفهمند اما فیلسوفان روزگار
حاضر آنها را میفهمند. مثلاً فیلسوفان با تمایز نهادن بین معانی متفاوت کلمات به
«زبان» وضوح میبخشند. وقتی چنین تمایزی ایجاد شود، فلاسفه بعدی هم باید آن را در
تأملاتشان دخالت دهند.
تعجبی ندارد که ارتباط فلسفه با متون قدیمی که همان
پذیرفتن و تفسیر افکار فلاسفه بزرگ پیشین است، یکی از اَشکال قابل توجه پیشرفت
فلسفی باشد. آثار بزرگی که گذشتگان در زمینه فلسفه پدید آوردهاند، اهمیت خود را
از دست نمیدهند. چرا که آثار فکری آنان راکد نیست. در هر عصری متون کلاسیک را آنگونه
تفسیر میکنند و به کار میبرند که در خور مسائل و آرمانهای همان عصر باشد. در
سالهای اخیر این امر را بیش از هر چیز در حوزه «اخلاق» میتوان دید. تأثیر آثار اخلاقی
افلاطون و ارسطو در اندیشه اخلاقی امروز، کمتر از تأثیر آثار اخلاقگرایان قرن
بیست و یکم نیست_ این را به راحتی میتوان با فهرست کردن نقل قولها اثبات کرد _
اما آثار افلاطون و ارسطو امروز به نحوی تفسیر میشوند و به کار میروند که با روش
گذشتگان کاملاً تفاوت دارد. این تفاسیر و کاربردهای جدید منجر به ترقی اصیل در فهم
ما از ارسطو و افلاطون شدند.
آیا «تاریخنگار فلسفه» لزوماً باید فیلسوف باشد؟
«تاریخنگارِ فلسفه» چه در اصل علاقمند به تاریخ باشد و
چه علاقمند به فلسفه، هیچکدام باعث نمیشود که او هم «فیلسوف» و هم «تاریخنگار»
باشد. لازم نیست «تاریخنگارِ نقاشی» حتماً نقاش باشد. یا «تاریخنگارِ پزشکی»، در مقام تاریخنگار، عملاً پزشک باشد؛ اما «تاریخنگار
فلسفه» با نوشتن بسیار درباره تاریخ، کمکی به فلسفه نمیکند. نه تنها کسی که فلسفه
نمیداند تاریخنگار خوبی برای فلسفه نیست بلکه کسی که آشپزی نمیداند هم تاریخنگار
خوبی برای آشپزی نخواهد بود. پیوند میان «فلسفه» و «تاریخ آن» بسیار عمیق است. هر تاریخ فلسفه باید
خود تمرین فلسفه باشد. همانگونه که تمرین تاریخ هم هست.
«فلسفه» و «تاریخ» پیوند نزدیکی با هم دارند، حتی زمانیکه
بیواسطه در پی روشنگری اصیل فلسفی هستیم. در دوران مدرن، گوتلوب فرگه، فیلسوف
بزرگ آلمانی قرن نوزدهم، این امر را با شاهکارش یعنی کتاب «اصول ریاضیات» به ماهرانهترین
شکل توضیح داد. تقریباً نیمی از کتاب فرگه به بررسی و ابطال دیدگاههای دیگر
فلاسفه و ریاضیدانان اختصاص دارد. اینکه او به بحث درباره آرای دیگران میپردازد
به خاطر این است که زیرکانه برای بینش خود جا باز کند تا پس از آن راحتتر نظریهاش
را ارئه کند. اما هدف اصلی او از این بحثهای طولانی این است که خوانندگان را
متقاعد کند که مسائلی که بعداً حل خواهد کرد، اهمیت فراوان دارند. فرگه میگوید که
بدون این مقدمه ما فاقد اولین شرط لازم برای یادگاری خواهیم بود: «اینکه بدانیم که
نمیدانیم.»
«تفسیر» هسته اصلی و مرکزی هر گونه تاریخنگاری فلسفی
است. یعنی مطالعه و تفسیر دقیق متون فلسفی. تفسیر بر دو گونه است: تفسیر درونی و
تفسیر بیرونی. در «تفسیر درونی» مفسر میکوشد تا متنی یکدست و یکپارچه ارائه کند و
در تفسیر متن اصل اعانه را به کار میگیرد. در «تفسیر بیرونی»، مفسر میکوشد تا
اعتبار متن را با مقایسه و مقابله آن با دیگر متون، توضیح دهد.
تفسیر میتواند دو تلاش تاریخی کاملاً متفاوت را بنیان
نهد. در یک دسته از این کوششها، که میتوان آن را «فلسفه تاریخی» نامید، هدف این
است که به «حقیقت فلسفی» یا «فهم فلسفی» درباره موضوع مورد بحث در متن دست یابیم. «فلسفه تاریخی»
نوعاً در جستوجوی دلایل و توجیهاتی است که برای اثبات گزارههای متنِ مورد بررسی
آورده شده است. در دسته دیگر این تلاشها، مقصود از نوشتن تاریخ اندیشهها، دست
یافتن به حقیقت موضوع مورد بحث نیست بلکه هدف، شناختن یک شخص یا یک عصر یا یک سلسله
تاریخی است. اینجا مورخ اندیشه برای بیان آنچه در متن مورد نظر آمده است، آنقدر که
در پی منابع، علل و انگیزهها است در پی دلایل نیست.
هر دو شیوه مبنای خود را بر «تفسیر» قرار دادهاند. اما
در هر دو، بیان تاریخ اندیشهها بستگی بسیاری به دقت و میزان حساسیت در مطالعه متن
دارد. میشود یک نفر فیلسوف بسیار خوبی باشد اما مفسر خوبی نباشد. ویتگنشتاین در
ابتدای کتاب «پژوهشهای فلسفی» درباره نظریه زبان قدیس آگوستین بحث میکند. تفسیری
که او در این باره نوشته است، غیرقابل اعتماد است اما چیزی از استحکام نقد فلسفی
او بر نظریه «آگوستینی» زبان نمیکاهد. اما ویتگنشتاین بیشتر از تاریخنگاری
اندیشهها خود را به «فلسفه تاریخی»
سرگرم میکند.
خطرهایی که «تاریخ فلسفه» را تهدید میکند
در هر تاریخ فلسفهای تواناییهای مورخان و فیلسوفان در
بخشهای مختلف به کار گرفته میشود. هر بخشی که باید به آن پرداخته شود، براساس
هدفی که اثر دنبال میکند و نیز بر اساس حوزه فلسفی مورد بحث تفاوت دارد. در جستوجوی
فهم تاریخی و روشنگری فلسفی بودن، هر دو شیوههای درستی برای نوشتن «تاریخ فلسفه»
هستند. اما خطراتی هم با خود دارند. مورخانی که بدون دست و پنجه نرم کردن با
مسائلی که فلاسفه پیشین مطرح کردهاند، تاریخ اندیشه را بررسی میکنند، ممکن است
بخاطر سطحی بودن شناختشان دچار لغزش شوند. فیلسوفانی که متون دوران باستان، قرون
وسطی یا آغاز دوران مدرن را میخوانند ولی شناختی از شرایط فلسفی آن روزگاران
ندارند، ممکن است دچار خطاهای تاریخی شوند. نادر هستند مورخانی که بتوانند قاطعانه
گام بردارند، بیآنکه در هیچ دامی گرفتار شوند.
هرکدام از این اشتباهات میتوانند هدف اثر را خنثی کنند.
مورخانی که نسبت به مسائلی که فیلسوفان گذشته با آنها درگیر بودند، بیتفاوتند، واقعاً
نفهمیدهاند که آنها چگونه اندیشه خود را راه میبردهاند. فیلسوفی که از زمینه
تاریخی پیشینیان غافل باشد، نمیتواند بر مسائلی که امروزه مورد توجه ما است، پرتو
تازهای بیفکند. بلکه صرفاً تعصبات امروزین را در پوششی نامعمول عرضه خواهد کرد.
دو خطر هست که بخشها و حوزههای مختلف «تاریخ فلسفه» را
تهدید میکند. خطری که حوزه مابعدالطبیعه را تهدید میکند و باید بیش از هر
چیز از آن دوری کرد، «سطحی بودن» است. کسانی که علاقه شخصی به مسائل اساسی فلسفی ندارند،
نظامهای فکری متفکران پیشین در نظرشان نوعی دیوانگی عجیب و غریب است. خطر بزرگی
که فلسفه سیاسی را تهدید میکند، خطای تاریخی است. تنها در صورتی میتوانیم نقد
افلاطون و ارسطو بر دموکراسی را بفهمیم که اطلاعاتی درباره نهادهای آتن در زمان
باستان داشته باشیم. اخلاق و فلسفه ذهن جایی بین مابعدالطبیعه و فلسفه سیاسی قرار
گرفتهاند. آنجا دو خطری که گفتیم با همان قدرت در کمین اخلاق و فلسفه ذهن نشستهاند.