کد مطلب: ۸۶۷۵
تاریخ انتشار: یکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۵

همینگوی نویسنده بدی ست؛ محبوب است باشد!

ترجمه: آرش خیروی

مد و مه: استیون کینگ فقط یک نویسنده معمولی نیست. نویسنده‌ای با رمان‌های پرفروش و اقتباس‌هایی در مدیوم‌های مختلف که دیگر شمارشان از دست در رفته. کینگ یکی از مهم‌ترین چهره‌های فرهنگی معاصر ما است و با آثار و مولفه‌هایی که بر جای گذاشته، چندین نسل از آدم‌های خلاق را تحت تاثیر قرار داده. فیلمسازانی چون فرانک دارابونت و جی. جی آبرامز تنها نمونه‌ای از قصه‌گوهای مدرنی هستند که خود را وامدار کینگ می‌دانند. کسی که عمرش را پای داستان‌های معمایی و ترسناک گذاشته.


ساختمانی که دفتر استیون کینگ در آن واقع شده است، در خیابانی بن بست و دلگیر در حومه شهر بنگور در ایالت مین، درست پایین‌تر از یک مغازه اسلحه و مهمات فروشی، یک مغازه خرید و فروش ماشین‌های برف روب قرار دارد و تعجبی ندارد که در آن نزدیکی، یک قبرستان قدیمی هم هست! از بیرون، این ساختمان بی‌نام، شبیه یکی از شعبه‌های شرکت خرید و فروش کاغذ داندر مافین در سریال دفتر کار است. انتخاب عامدانه‌ای که جهت در امان ماندن کینگ و کارمندان کم تعدادش صورت پذیرفته است. منشی‌اش می‌گوید: «ما نمی‌توانیم در خیابان اصلی دفتر داشته باشیم چون مردم پیدایمان خواهند کرد. به خصوص مردم عجیب و غریبی که او در کتاب‌هایش ترسیمشان می‌کند.»

اتاق‌ها با تصاویر شخصیت‌هایی که او در کتاب‌هایش خلق کرده و توسط هوادارانش کشیده شده تزئین شده اند و در هر گوشه‌ای یک دسته کتاب بر روی هم انباشته دیده می‌شود. خود کینگ تنها یک‌بار در ماه به دفترش می‌آید. اما امروز بی برنامه آمده تا سری بزند و مثل همیشه، این نویسنده نامدار همزمان مشغول انجام دادن چند کار با هم است. از سال ۱۹۷۴ که «کری» با فروش بالایش قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها را به آتش کشید، او به‌طور تقریبی ۳۵ میلیون نسخه کتاب فروخته است و در حال حاضر میلیون‌ها دلار سرمایه دارد. با این‌که جان گریشام و ای.ال جیمز این روزها کتاب‌های پرفروش‌تری نسبت به او دارند، اصلا برایش اهمیت ندارد. چرا که به گفته مدیر برنامه‌هایش، او اصلا اهل رقابت کردن نیست. از ۱۵ سال قبل که تصادفی وحشتناک داشت و نزدیک بود به مرگش منجر شود، کینگ مصاحبه‌ای مفصل و چاپ شده انجام نداده است. اما بالاخره تصمیم گرفت، با مجله «رولینگ استونز» مصاحبه‌ای درست و حسابی انجام دهد.

-در میان تنوع وسیعی که در موضوع‌های کتاب‌هایتان وجود دارد، وحشت و ماوراءالطبیعه از سایر موضوعات پررنگ‌تر است. چه چیزی شما را به به این سمت و سو کشاند؟

- خودش ساخته شد. همه ماجرا همین است. اولین فیلمی که در زندگی دیدم، یک فیلم ترسناک بود. «بامبی». وقتی آهوی کوچک در میان آتش در جنگل گیر افتاد، وحشت کرده بودم. اما باعث شادابی من هم شد. این چیزی است که نمی‌توانم توضیحش دهم. همسر و فرزاندانم قهوه دوست دارند. اما من چای می‌نوشم. همسر و فرزندانم پیتزایی را که بر رویش ماهی باشد حتی نگاه نمی کنند. اما من ماهی دوست دارم. همین علایق من است که باعث شده آن چه دیده می‌شود در من ساخته شود.

-آیا نسبت به این حس، احساس شرم می‌کردید؟

-نه. فکر می‌کردم ترساندن مردم خیلی سرگرم‌کننده است. از طرفی می‌دانستم که این از نظر اجتماعی موضعی پذیرفته شده است. چرا که تعداد بسیار زیادی فیلم ترسناک وجود داشت. از سویی دیگر، من دوران کودکی خود را با کتاب‌های کامیک ترسناک مانند «دخمه وحشت» گذراندم.


-اما با نوشتن داستان‌های ترسناک، شما وارد ژانری شدید که از کمترین احترام در ادبیات داستانی برخوردار است.

-بله. ژانر وحشت از جمله ژانرهایی است که همیشه در میان جامعه ادبیات دست کم گرفته شده است. اما چه کار می‌توانستم انجام دهم؟ من به این کار علاقه داشتم. من عاشق دی.اچ.لاورنس هستم. همین‌طور اشعار جیمز دیکی، داستان‌های امیل زولا و جان اشتاین بک. فیتزجرالد را زیاد دوست ندارم و همینگوی را به هیچ وجه. همینگوی اساسا خیلی بد است. اگر محبوب مردم است، خوب، باشد. اما اگر قرار بود مانند او بنویسم، دیگر آن چیزی نبودم که حالا هستم. باید این را بگویم که: من تا حدی توانستم باعث ارتقاء ژانر وحشت در ادبیات شوم.

-تعداد کمی هم هستند که با این نظر شما موافق نیستند.

-ژانر وحشت، در حال حاضر بیش از پیش مورد احترام است. تمام عمر با این ایده جنگید ه‌ام که تنها با محدود کردن یک اثر داستانی به یک ژانر، آن را نادیده بگیرند. این را از روی غرور و یا خودپسندی نگفتم. ببینید، ریموند چندلر ادبیات داستانی کارآگاهی و پلیسی را ارتقاء داد. هرکسی که تلاش کند و زحمت بکشد، آثار درخشانش، خطوطی تازه‌ای ترسیم می‌کند.

-وقتی کارتان را آغاز کردید، منتقدین سرسخت و بی‌رحمی داشتید که به شما حملات بسیاری انجام دادند.

-در اوایل شروع به کارم، روزنامه ویلیج وویس، کاریکاتوری از من کشید که حتی همین امروز هم که به یادش می‌افتم، ناراحتم می‌کند. تصویری از من با صورتی پف کرده و چاق، در حال خوردن پول. می‌خواست این را نشان دهد که اگر یک کتاب داستان پرفروش شود، اصلا کتاب خوبی نیست. اگر اثری مورد استقبال زیاد مردم قرار بگیرد، حتما احمقانه است، چون اکثر مردم احمق هستند. همان سیستم نخبه‌گرایی. من که این را قبول ندارم.

-اما چنین نگاهی تا همین امروز هم وجود دارد. برای مثال هارولد بلوم (منتقد ادبی مشهور آمریکایی)، وقتی ده سال قبل برنده جایزه ملی کتاب شدید، به شما بیرحمانه حمله کرد.

-بلوم هرگز ناراحتم نمی‌کند. چرا که او هم یکی از منتقدانی  است که بی‌اعتنایی به فرهنگ عامه  را نشانه‌ای از روشنفکری می‌داند. او ممکن است مارک تواین را نویسنده‌ای بزرگ بداند، اما اگر از او بپرسید جیم تامسون چه‌طور نویسنده‌ای است خواهد گفت: «من که کتاب‌هایش را نخوانده‌ام، اما می‌دانم نویسنده خیلی بدی است». به این نوع منتقدان هیچ اهمیتی نمی‌دهم.


-در سینما هم، منتقدانی هستند که فیلمی عامه‌پسند، مانند «آرواره‌ها» را ستایش می‌کنند، اما در آن طرف، برای فیلمی مانند «ایستادگی» (فیلم ساخته شده از روی یکی از کتاب‌های «کینگ»)، شما را سرزنش می‌کنند.

-خیلی طبیعی است. فیلم قرار است مدیومی قابل فهم برای همه مردم باشد. بی‌تعارف باید گفت که اگر یک بی‌سواد را هم به تماشای فیلم آرواره‌ها ببری، کاملا درک خواهد کرد که داستان و ماجرای فیلم چیست و در آن چه رخ می‌دهد. نمی‌دانم هارولد بلوم سینما چه کسی است، اما اگر کسی را مانند او پیدا کنید و از او بخواهید آرواره‌ها را با فیلمی مانند ۴۰۰ ضربه اثر تروفو مقایسه کند، خواهد خندید و خواهد گفت: « آرواره‌ها یک فیلم سطح پایین و چرند سرگرم‌کننده عامه‌پسند است. اما ۴۰۰ ضربه سینما است.» باز هم همان نخبه گرایی.

-بیایید کمی درباره نویسندگی صحبت کنیم. وقتی در حال کار کردن بر روی یک کتاب هستید، روزتان چگونه می‌گذرد؟

-از خواب بیدار می‌شوم، صبحانه می‌خورم، حدود چهار کیلومتر پیاده‌روی می‌کنم و به دفترم باز می‌گردم. دست نوشته‌هایم آن جا است و آخرین صفحه‌ای که از نوشتنش راضی هستم، بالای همه قرار دارد. آن را می‌خوانم و انگار مسیر حرکت را به من نشان می‌دهد. می‌توانم آن را بخوانم و مرور کنم و خود را در دنیای آن، هر چه که باشد قرار دهم. تمام روز را به نوشتن اختصاص نمی‌دهم. ممکن است تنها دو ساعت متن تازه بنویسم. بعد بر می‌گردم و آن‌ها را مرور می‌کنم و قست های مورد علاقه‌ام را چاپ می‌کنم.

-این کار هر روزتان است؟

-بله، هر روز. حتی آخر هفته‌ها. من قبلا بیشتر و سریع‌تر می‌نوشتم. دیگر سن و سالم بیشتر شده و کمی کندتر شده ام.

-آیا معتاد به نوشتن هستید؟

-بله! معلوم است! من عاشق نوشتن هستم. این از معدود کارهایی است که با این که کمتر انجام می‌دهید، اما چیزهای بیشتری از آن عایدتان می‌شود. وقتی به چیزی معتادی، مانند مواد مخدر و یا الکل، هر چه بیشتر می‌گذرد، با مصرف بیشتر، هر چه کمتر و کمتر نصیب‌تان می‌شود. اما درباره نوشتن برعکس است. من ممکن است مثلا به مدت شش ماه نسخه پیش‌نویس یک داستان را بنویسم. بعد، حدود ده تا دوازده روز به خود استراحت می‌دهم تا همه‌چیز ته نشین شود و در جایگاه خود قرار بگیرد. اما در طول این مدت فراغت از نوشتن، هسرم را دیوانه می‌کنم. به طوری که می‌گوید: «از جلو چشممان دور شو. برو از خونه بیرون. برو یه کاری بکن، نقاشی کن. هر کاری که می‌تونی». پس تلویزیون تماشا می‌کنم، گیتار می‌نوازم و وقتی شب به رختخواب می‌روم، تمام این افکار به سراغم می‌آیند که خیلی‌هایش هم خوشایند نیستند. چرا که وقتی داستانی می‌نویسی، آن‌چه که می‌سازی رهایت نمی‌کند. وقتی قرار نیست بر روی کاغد بیایند، پس جای دیگر خودش را نشان می‌هد. در خواب‌هایم آنها را می‌بینم. خواب‌هایی که خیلی از اوقات من را در حالتی خجالت زده و نا مطمئن نشان می‌دهند.

 

-مانند چه؟

-یکی از آنها که دائم تکرار می شود، این است که قرار است در یک نمایش بازی کنم ، شب افتتاحیه نمایش است  اما من نمی‌توانم لباس‌هایم را پیدا کنم. از آن بدتر، دیالوگ‌های خود را هم حفظ نکرده‌ام.

-این را چه طور تعبیر می‌کنید؟

-فقط نامطمئن بودن. ترس از شکست. ترس از کوچک شدن.

-شما پس از این همه سال موفقیت، ترس از شکست دارید؟

-قطعا! ترس از خیلی چیزها در وجودم است. ترس از این که داستانی که در حال نوشتنش هستم شکست بخورد. این که نتوانم تمامش کنم و به نتیجه برسانمش.

-آیا به این فکر کرده‌اید که تخیلات شما خیلی فعال‌تر از بسیاری از آدم‌ها است؟

-نمی‌دانم! بیشتر از این‌که ذاتی باشد، تعلیمش داده‌ام. تخیل کردن کار سخت و دردآوری است. می‌تواند باعث سردردتان شود. احتمالا از نظر فیزیکی آسیب زننده نیست. اما از نظر ذهنی، چرا. اما هرچه بیشتر بتوانید آن را انجام دهید، بیشتر می‌توانید از آن استفاده کنید. گمان می‌کنم همه آدم‌ها استعداد و ظرفیتش را دارند. اما همه آن را گسترش نمی‌دهد.

-خب، قبول، اما خیلی از مردم توانایی انجام آن‌چه را شما انجام می‌دهید ندارند.

-یادم می‌آید وقتی دانشجو بودم، داستان کوتاه و رمان می‌نوشتم. بعضی از آن‌ها چاپ شد و بعضی هم نه. از چیزهای فراوانی که در سر داشتم، سرم در حال انفجار بود. انگار آن‌ها دنبال اجازه از من بودند تا از ذهنم خارج شوند. هنوز هم این‌طور است. اما نه دیگر مثل گذشته و نه به آن شدت.

-اگر قرار باشد بهترین کتابتان را انتخاب کنید، کدام کتاب خواهد بود؟

-«داستان لیزی». این کتاب از این نظر مهم برایم مهم است که درباره ازدواج است و من هرگز قبلا درباره‌اش ننوشته بودم. در این کتاب می‌خواستم به دو موضوع اشاره کنم: اول، زندگی مخفی‌ای که مردم در در دل ازدواجشان می‌سازند، و دوم این که حتی وقتی این‌قدر نزدیک با هم زندگی می‌کنید، ممکن است خیلی چیز ها را درباره‌ی هم ندانید.

-پس از این همه سال موفقیت، شما ثروت فراوانی به دست آورده‌اید. خیلی‌ها با این پول و سرمایه، زندگی اشرافی برای خود درست می‌کنند. مثلا در هاوایی یا جنوب فرانسه خانه می‌خرند و آن را با آثار «پیکاسو» تزیین می‌کنند. اما مشخص است که شما از این دسته آدم‌ها نیستید. پس ثروت برای شما چه مفهومی دارد؟


-من پول را برای کتاب خریدن، به سینما رفتن و خرید محصولات موسیقی می‌خواهم. برای من، بهترین چیز دنیا، دانلود سریال‌های تلویزیونی از آی‌تونز است. چون تبلیغات بازرگانی ندارد. خوب، اگر من پول نداشتم، نمی‌توانستم چنین کاری انجام دهم. اما من حتی به پول، فکر هم نمی‌کنم. من دو چیز فوق‌العاده در زندگی دارم: سلامتم و بدهکار نیستم. پول برایم آن مفهموم را دارد که می‌توانم از عهده‌ی هزینه‌های خانواده ام بر بیایم و همچنان کاری را که عاشقش هستم انجام دهم.

-وقتی پولدارهایی را که مانند پادشاهان زندگی می‌کنند می‌بینید.....

-کاملا برایم بیگانه هستند. گرگ وال استریت را دیدم و فکر کردم که این آدم چه زندگی به شدت خسته‌کننده‌ای دارد. پول برای به دست آوردن پول بیشتر، چیزی نیست که ارضایم کند.

-جایی خواندم که شما بخشی از ثروتتان را به امور خیریه اختصاص داده اید. اما هیچ‌وقت اعلام نکرده اید به کجا.

-من و همسرم معتقدیم که اگر بخواهیم پولی به جایی اختصاص دهیم و آن را اعلام کنیم تا همه بدانند، نشانه تکبر ما است. شما این کار را برای خودتان انجام می‌دهید و نباید برایتان آن‌چنان اهمیت داشته باشد.

-شما حامی حزب دموکرات هستید. هیچ‌وقت نگران این نبوده اید که نشان دادن دیدگاه‌های سیاسی‌تان، باعث از دست رفتن گروهی از خوانندگانتان شود؟

-این همیشه اتفاق می‌افتد. نامه‌های زیادی دریافت می‌کنم که بعد از نوشتن یا اظهار نظری از سوی من، در آن‌ها نوشته شده که دیگر داستان‌هایم را نخواهند خواند. وقتی افرادی هستند که نمی‌توانند بین سرگرمی و دیدگاه‌های سیاسی تفاوت قایل شوند، من چه کار می‌توانم انجام دهم؟ خود من هرگز کتاب‌های تام کلنسی را دوست نداشته ام. اما به این دلیل نیست که او یک جمهوری‌خواه است. من فکر می‌کنم او نویسنده خوبی نیست. اما استیون هانتر که او هم جمهوری‌خواه است، از نظر م نویسنده خوبی است و کتاب‌هایش را دوست دارم. هرچند فکر می‌کنم او کتاب‌های من را دوست نداشته باشد

-آیا مستند جدید «اتاق ۲۳۷» را که درباره طرفداران سینه‌چاک فیلم «درخشش» ساخته «استنلی کوبریک» است دیده‌اید؟

-بله. بگذار این‌طور بگویم، نصفش را دیدم، حوصله ام سر رفت و خاموشش کردم.

-چرا؟

-سازندگان فیلم کاملا در تلاش بودند تا چیزهای بی‌ربط را به هم مربوط کنند. حوصله چنین چیزهایی را ندارم.

-در طول این سال‌ها،  شما همیشه منتقد آثار کوبریک بوده‌اید. آیا ممکن است«درخشش» فقط به این دلیل که یک فیلم دلهره آور است که از آثار شما به فیلم تبدیل شده، اثر خوبی باشد؟

-من اصلا به ماجرا این طور نگاه نمی‌کنم. من اصلا به هیچ فیلمی این‌طور نگاه نمی‌کنم. فیلم‌ها هرگز برایم خیلی مهم نبوده‌اند. آن ها را در مدیومی پایین تر و زودگذرتر از ادبیات می‌بینم.

-آیا از این‌که «درخشش» ساخته «استنلی کوبریک» تبدیل به چنین فیلم کالتی شده متعجب نشدید؟

-واقعا این را درک نمی‌کنم. اما خوب، خیلی چیزها وجود دارد که درکشان نمی‌کنم. اما آن‌چه واضح است مردم آن را دوست دارند و اصلا برایشان قابل درک نیست که من چرا آن را دوست ندارم. کتاب پرحرارت است و فیلم سرد. کتاب با آتش پایان می‌یابد و فیلم با یخ. در داستان، می‌بینیم که جک تورنس آدم خوبی است و تلاش می‌کند خوب باشد، اما آن مکان رفته رفته او را دیوانه می‌کند. اما تا جایی که من در فیلم دیدم، او از همان ابتدا دیوانه است. آن زمان باید دهانم را می‌بستم. فیلم در حال اکران بود و جک نیکلسون هم در آن بود.


-بهترین فیلمی که از روی کتاب‌هایتان ساخته شده کدام است؟

-احتمالا کنارم بمان. فکر می‌کنم به این دلیل که به کتاب وفادار بوده و شیب احساسی داستان را رعایت کرده است. فیلم تاثیر گذار است و وقتی راب راینر خودش شخصا آن را به من نشان داد واقعا برایم جالب بود. او برای کار دیگری به هتل بورلی هیلز آمده بود و وقتی وقتی دید من هم آن‌جا هستم، ازم خواست که فیلم را نشانم دهم. اگر یادت باشد، این فیلم قرار بود از جمله محصولات کم خرجی باشد که تنها شش یا هفت سینما آن را نمایش می‌دهند و بعد از آن از یادها برود. اما در عوض، تبدیل به فیلمی ماندگار و پرفروش شد. وقتی فیلم تمام شد، راینر را در آغوش گرفتم و اشک ریختم. چون که فیلم شرح حال خود من بود. اما باید بگویم کنارم بمان، رهایی از شاوشنگ و مسیر سبز، هر سه فیلم‌های خوبی هستند. میزری هم فیلم خیلی خوبی است. دلورس کلیبورن فیلم خیلی خیلی خوب است. کوجو هم حرف ندارد.

-چه طور با این موجی که برای فروش کتاب‌های نوجوانانه به راه افتاده کنار آمده اید؟ مکاتب فراوانی در ادبیات تعریف شده که اکثرا مربوط به بزرگسالان است.

-من خودم دیوانه این کتاب‌ها هستم. همه کتاب‌های «هری پاتر» را خوانده‌ام و واقعا دوستشان دارم. اصلا این ایده را که کتاب‌هایی در ژانر نوجوانانه، عاشقانه و یا علمی-تخیلی و یا هر چیز دیگر وجود داشته باشد قبول ندارم. شما کتاب را فقط به این خاطر می‌خوانید که خوانده باشید. بعضی‌ها اخیرا از من پرسیده‌اند که آیا دلم خواسته کتابی نوجوانانه بنویسم یا که نه. در جواب گفته‌ام: «من همه کتاب‌هایم را برای آن‌ها هم نوشته ام. چرا که اصلا به ژانر در ادبیات معتقد نیستم.»

-آیا از پایان دوران کتاب‌های چاپی ناراحت نمی‌شوید؟

-به نظرم کتاب‌ها در سراسر دنیا در حال همه گیر شدن هستند. اما شکل همه‌گیر شدنشان دیوانه وار است. در صنعت نشر و چاپ نگرانی از این بابت است که فروشگاه‌های کتاب در حال از بین رفتن هستند. شرکت‌های بزرگ انتشارات، شعبه‌های خود را در بسیاری از کشورها تعطیل کرده اند. چرا که آمازون با کیندل خیلی پیش از آن‌ها بازار را در اختیار گرفته است. همان اتفاقی که برای صنعت موسیقی افتاد و شکلش عوض شد و حالا برای ۱۲۰ سال آینده سر پا مانده است.

-حالا که از «هری پاتر» حرف زدید، بگذارید بپرسم که شما با جی.کی. رولینگ دوست شده اید، درست است؟

-بله، در یک مراسم خیریه همدیگر را ملاقات کردیم. او در حال کار برروی آخرین کتاب مجموعه «هری پاتر» بود. در حال حرف زدن بودیم که ناشر و ویراستارش او را صدا کردند و حدود ۱۰ دقیقه با او حرف زدند. بعد که برگشت، عصبانی بود. گفت: «اصلا اینا حالیشون نیست ما چی کار می‌کنیم. اصل نمی‌فهمن ما چی کار می‌کنیم». بعد من گفتم: «نه! نمیفهمن. هیچ کدومشون نمیفهمن.» هنوز هم در زندگی‌ام همین‌طور است

-منظورتان چیست؟

-هیچ‌کس واقعا درک نمی‌کند کار نویسندگی یعنی چه؟ همه‌ی آن‌ها تنها به کتاب فکر می‌کنند و نه چیز دیگر. اصلا نویسنده‌ی این کتاب برایشان جدی نیست.


-شما به تماشای سریال‌های تلویزیونی اشاره کردید. بهترین سریالی که در ۱۵ سال اخیر در تلویزیون دیدید کدام بوده است؟

بریکینگ بد (افسار گسیختگی) . ازهمان صحنه اول معلوم است که با یک سریال فوق‌العاده طرف هستید.

-جالب است که فیلم‌های سینمای بدنه، بدتر شده‌اند در حالی که سریال‌های تلویزیونی هر روز در حال بهتر شدن هستند.

-باید بگویم که درباره سریال‌هایی مانند تحقیقات صحنه جرم (سی‌اس‌آی) که اساسا تنها یک داستان را بارها و بارها تکرار می‌کنند حرف نمی‌زنم. حتی منظورم سریال مردان دیوانه که هم اصلا دوستش ندارم نیست. منظورم سریال هایی مانند بربکینگ بد، پسران آنارشی، مردگان متحرک، پل و آمریکایی‌ها است. سریال‌هایی که پر از جزئیات و چنان درگیرکننده اند که فیلم‌های سینمایی در برابرشان مانند داستان‌های کوتاه به نظر می‌رسند.

-بیایید به سراغ موسیقی برویم. کتابتان «رقیب»، درباره یک نوازنده گیتار موسیقی راک است. فکر می‌کنید که اگر استعداد موسیقی داشتید، این مسیر زندگیتان می‌شد؟

-مطمئنم همین‌طور بود. من عاشق موسیقی هستم و کمی هم نوازندگی بلدم. اما هر کسی می‌تواند تفاوت بین کسی را که استعداد دارد و کسی که ندارد متوجه شود. شخصیت اصلی «رقیب»، جیمی، استعدادی ذاتی دارد. من هنگام نوشتن همان کاری را انجام می‌دهم که نوازنده با گیتار می‌کند. این را هیچ‌کس به من یاد نداده است. در «رقیب» نشان داده ام که نوشتن چه‌طور می‌تواند همانند موسیقی به کار گرفته شود.

-بهترین کنسرتی که تا به حال دیده اید کدام بوده است؟

-کنسرت بروس اسپرینگستین. سال ۱۹۷۷ به کنسرتش در آیس آرنا در لویینستون رفتم. او حدود چهار ساعت برنامه اجرا کرد. عالی بود. کنسرت پر از انرژی و زندگی و حس واقعی بود. او یک اجرا کننده عالی و بی‌نظیر بود.

-آیا درباره این که چه بر سر میراثی که از خود برجای گذاشته اید، زیاد فکر می‌کنید؟

-نه! نه خیلی زیاد. در واقع این از کنترل من خارج است. فقط دو چیز برای نویسندگانی که از دنیا می‌روند رخ می‌دهد: یا در آثارشان به زندگی ادامه می‌دهند و یا فراموش می‌شوند. ایروینگ والاس و سامرست موآم در زمان خود کتاب‌های پرفروشی نوشتند. اما حالا همه آگاتا کریستی یادشان می‌آید و آن‌ها را کسی نمی‌شناسد. واقعا نمی‌دانم  برایم پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد.

-چند بار تصمیم به بازنشستگی گرفتید. اما هر گز آن را عملی نکردید. آیا فکر می‌کنید در دهه هشتاد زندگی و یا بعد ش این‌کار را انجام دهید؟

-بله! چه کار دیگری است که می‌توانم انجام دهم؟ منظورم این است که بالاخره باید کاری برای پر کردن روزهای زندگی‌تان داشته باشید.  من فقط می‌توانم گیتار بنوازم و سریال تماشا کنم. نویسندگی مرا سرشار و ارضاء می‌کند. دو دلیل خوب دارم که این کار را ادامه دهم: این کار مرا خوشحال می‌کند و مردم را هم خوشحال می‌کند.

 

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST