آرمان امروز: انتشار کتاب «جمهوری جهانی ادبیات» از سوی پاسکال کازانووا در سال ۱۹۹۹ به زبان فرانسوی و سپس برگردان انگلیسی آن در سال ۲۰۰۴ از سوی دانشگاههاروارد، تصویر دیگری از ادبیات در جهان ارائه داد که خیلی زود این کتاب را به یکی از کتابهای مهم نظری کلاسیک تبدیل کرد؛ تصویری که کازانووا در «جمهوری جهانی ادبیات» ترسیم میکند، جهان ادبیات در مقام جهانی مستقل از جهان سیاست و اقتصاد (ولی در تعامل با آنها) است که در آن همانند قلمرو سیاست و اقتصاد، برخی ادبیاتها بر دیگران غلبه یافتهاند و برخی دیگر در تلاش رسیدن به جایگاهی غالباند. انتشار ترجمه فارسی «جمهوری جهانی ادبیات» (نشر مرکز) توسط دکتر شاپور اعتماد و به دنبال آن انتشار کتاب دیگری باز با ترجمه ایشان و با عنوان «ادبیات و جهان» (نشر آگه)، پرسشی جدی را برای مخاطب فارسی ایجاد کرده که ادبیات ما در این جمهوری چه سهم و جایگاهی دارد؟ «ادبیات و جهان» به نوعی در ادامه کتاب «جمهوری جهانی ادبیات» است که دو رهیافت به ادبیات جهانی ارائه میدهد که هر دو، اصطلاح ادبیات جهانی را برای درک ادبیات ملی احیا میکند. آنچه میخوانید گفت وگویی است با دکتر شاپور اعتماد درباره این دو کتاب که مجتبی گلستانی، منتقد و نویسنده (از آثار: سوژه، نهیلیسم و امر سیاسی؛ واسازی متون جلال آل احمد) در بهار سال جاری با این مترجم، متفکر و پژوهشگر معاصر انجام داده است:
بگذارید از همین سه واژه آغاز کنیم: «جمهوری»، «جهانی» و «ادبیات»؛ و البته از مجموع این سه، که نام کتاب را تشکیل میدهد. اصطلاح نخست متعلق به حوزه سیاست است، اصطلاح دوم، در نگاه نخست، خواننده را به حوزه فلسفه و اختصاصاً به عصر روشنگری و کانت میرساند و اصطلاح سوم هم بسیار مناقشهبرانگیزتر از آن است که بتوان به تعریف مشخصی از آن رسید، اما قلمرو یا حوزهای از دانش (discipline) است که خود را مستقل از سیاست و تاریخ مینماید. چگونه میتوان از ادبیات در مقام یک جمهوری جهانی سخن گفت؟
فکر نمیکنم تجزیه عنوان کتاب به عناصر و کلمات خود به درک ما کمک کند. باید توجه کرد که با وجود تکثر زبانها مفهوم جمهوری جهانی امری خلاف واقع است. درحقیقت، کاری که نویسنده میکند این است که از مفهوم جمهوری جهانی ادبیات به مثابه یک فرضیه کمک میگیرد تا هم فضای ادبی را تحلیل کند و هم تاریخ آن را. این فضای ادبی جهانی فضایی است که میان ادبیات و جهان است. نویسنده نمیخواهد ادبیات را در مقیاس جهانی بررسی کند، او میخواهد ادبیات را به مثابه یک جهان تصور کند. درنتیجه جمهوری جهانی او با آنکه قلمرو دارد پدیدهای جغرافیایی و رویتپذیر نیست. مهم این است که ببینیم به کمک افزارهای مفهومی خود چقدر از جهان ادبیات تاریخ ادبیات را وحدت میبخشد.
سخن گفتن از ادبیات در مقام یک نهاد، در مقام یک جمهوری یا یک حوزه دانش یا هر عنوان دیگر، بیدرنگ بحث استقلال ادبیات را پیش میکشد. مثلاً یک متفکر مارکسیست نمیتواند ادبیات را مستقل از اقتصاد بفهمد و آن را حاصل زیربنا و اساساً امری ایدئولوژیک میداند یا یک فیلسوف به معنای کلاسیک کلمه، ادبیات را در حاشیه استدلال فلسفی خود قرار میدهد. بنابراین، یک فیلسوف سیاسی نیز نمیتواند چنان از ادبیات سخن بگوید که گویی امر سیاسی و امر ادبی در جایی به هم میرسند. بااینهمه، در این کتاب از نوعی «سیاست ادبیات» سخن میرود و اصول حاکم بر این سیاست که جهانشمول نیز دانسته میشوند، بررسی میشود. رابطه امر سیاسی و امر ادبی را چگونه میتوان تبیین کرد؟
بحث استقلال ادبیات، به هیچ وجه «بیدرنگ» و بر مبنای «ادبیات در مقام یک نهاد» یا غیره مطرح نمیشود. بخشی از این استقلال امری تاریخی است و حاصل شکلگرفتن خودمختاری و استقلالیابی و رهایی ادبیات از امور اقتصادی و سیاسی و ملی است. اما نکتهای که در اینجا مورد نظر است نقش فرضیه استقلال در تبیین امور است. در اینجا نویسنده هم پای درجات استقلال را به میان میکشد، هم پای مفهوم استقلال نسبی را. برای مثال، اگر اقتصاد و سیاست شرط ادبیات بود، ادبیات آمریکای لاتین محال بود. بنابراین فرض استقلال نسبی کمک میکند تا این مساله را درک کنیم. اما اینکه میگویید فیلسوف سیاسی نمیتواند از جمع امر سیاسی و امر ادبی سخن بگوید، و بنابراین منتقد و نظریهپرداز ادبیات هم نباید از «سیاست ادبیات» سخن بگوید، به نظر میآید اینجا نوعی سوءتفاهم پیش آمده باشد. در این عبارت سیاست به مفهوم امر سیاسی به کار برده نشده و بیشتر به مفهموم قدیمی آن یعنی تدبیر است. فرض بر این است که ادبیات دچار نوعی بحران شده است و واکنش به این بحران امری واجب است. این مساله بهخصوص در زمینه ادبیات بینالمللی مطرح است.
نظریه ادبی معاصر اساساً با مخالفت در برابر پیشفرضهای عقل سلیم (common sense) شکل گرفته است، با مخالفت در برابر جهان شمول بودن تجربههای بشر. جمهوری جهانی ادبیات در کجای جغرافیای نظریه ادبی معاصر جای میگیرد؟ واکنش و نسبت جمهوری ادبیات با مدرنیته و عقل و سوبژکتیویته چیست؟
نویسنده به دو جریان در زمینه نظریه ادبی معاصر اشاره میکند. از یکی تحت عنوان نقد درونگرا یاد میکند و از دیگری تحت عنوان برونگرا. در یکی میان متن و جهان گسستی مطلق وجود دارد. در دیگری متن در تاریخ محو میشود و درنهایت به امر سیاسی تقلیل مییابد. قصد نویسنده این است که بر هر دو غلبه کند. یعنی هم بر دید فرمالیسیتی و هم بر دید پُستکولونیالیستی. در هر دو مورد آثار یا دادههای مورد بررسی یکی است. درنتیجه او هم از همان مجموعه آثار کمک میگیرد، ولی دامنه آنها را وسعت میبخشد و سعی میکند با زاویه دید به منابع بپردازد.
مهمترین پرسشی که کتاب برمی انگیزد، نسبت ادبیات جهانوطن و ادبیات منطقهای یا قومی است، یا ادبیات بینالمللی و ادبیات ملی. جویس وابسته به دوبلین، فاکنر وابسته به جنوب آمریکا، داستایفسکی وابسته به سنپترزبورگ یا دیکنز وابسته به لندن، چگونه میتوانند در این جمهوری، جهانشمول تعبیر شوند؟
نویسنده با اشاره به انقلاب «هردری» به فضای ادبی بینالمللی ساختاری ملی میبخشد. با این کار ظهور فضای ملی یا ملیکردن فضای ادبی جهانی تضمین میشود و تمایز میان نویسندگان بینالمللی و نویسندگان ملی برای توصیف رقابتهای ادبی ضرورت پیدا میکند و وحدت فضای بینالمللی از طریق رقابت میان نویسندگان ملی و بینالمللی در میدانهای ملی به وقوع میپیوندند؛ همین مورد جیمز جویس را در نظر بگیرید که نویسنده او را به عنوان شاخصترین نویسنده بینالمللی معرفی میکند: در دوبلین طرد میشود، در لندن نادیده گرفته میشود، در نیویورک ممنوع میشود، در پاریس مشهور میشود؛ بحثی از جهانشمولبودن در کار نیست. ویلیام فاکنر هم همینطور. تازه وسعت تأثیر او به مراتب بیشتر بود. نکته مهم در مورد تمایز بینالمللی و ملی ساختار سلسلهمراتبی و نابرابری در فضای ادبی جهانی است.
اگر بخواهیم نسبت ایران و زبان فارسی در مقام یک ادبیات منطقهای و بومی و ملی (یا هر نام دیگر) در این جمهوری تبیین شود، آیا تجربه مدرنیته در نزد ایرانیان و نویسندگان ایران آنچنان غنی شده یا سرشار بوده است که بتوان از شهر، مدرنیته، امر جهان وطن در ادبیات ایران سخن گفت؟
نویسنده برای تمدنهای قدیمی به اعتبار سرمایه فرهنگی انباشتشده آنها جایگاه ویژه قائل است. و ایران یکی از این تمدنها است. اما برای ادغام آن در مدرنیته ادبی به صادق هدایت میپردازد. و چون به ادبیات به مفهموم تعمیمیافتهای نگاه میکند به طور گذرا از عباس کیارستمی نیز یاد میکند.
به طور کلی، ایران و غیراروپاییان در این جمهوری چه سهمی داشته و دارند؟
نکته مهم این است که نباید به این جمهوری از دید جغرافیایی نگاه کرد. این جمهوری نوعی فضای ادبی است که پر است از افراد نویسنده، مترجم، محقق، ناشر و غیره با تفاوتهای ملی و زبانی و غیره. اینکه ایران در این قلمرو به طور تاریخی حضور دارد شکی وجود ندارد. در مورد غیراروپاییان هم از کشورهای عربی گرفته تا کشورهای آمریکای لاتین باز شاهدیم که نقش مهمی در گسترش این فضای ادبی جهانی داشتهاند. درحقیقت، کتاب به نوعی دفاع از جهان سوم به معنای وسیع کلمه است.
کتاب «جمهوری جهانی ادبیات» چه مساهمتی در راه ارتقا یا تحول نگاه به ادبیات در ایران دربردارد؟ به دیگر سخن، ضرورت ترجمه این کتاب به زبان فارسی در چه چیز بوده است؟
این کتاب فوقالعاده مجرد و نظری است، ولی در عین حال بسیار مستند و تجربی است. تنش ناشی از این دو جنبه، قرائت متن آن را بسیار دشوار میکند. با تمام این اوصاف، وقتی منتشر شد دیری نپایید که اهمیت آن آشکار شد و خیلی زود در رشته خود مقام کتاب کلاسیک را کسب کرد. به این ترتیب، ضرورت ترجمه این کتاب درحقیقت از همان ضرورت نوشتن آن سرچشمه میگیرد. چون به طور متعارف، اصل بر این است که کتاب کلاسیک به زبانهای دیگر ترجمه شود.
خود بهتر میدانید و البته در مقدمه اشاره کردهاید که تعبیر جمهوری در ادبیات سیاسی در مقابل سلطنت و و بعضاً انقلاب در مقابل انواع حکومتهای مطلقه شکل گرفته است. نویسنده نیز معتقد است که «تأسیس فضای ادبی ملی با فضای سیاسی ملی» رابطهای تنگاتنگ دارد. او میگوید که «فضای ادبی مباحث ملی و سیاسی را به بیان خود - زیباییشناختی، صوری، روایی، شعری- ترجمه میکند.» و البته به گفته کازانووا، در این قسم فرایند ترجمه ممکن است هم انکار رخ دهد و هم تصدیق. من میخواهم انکار را به اقتدارزدایی برگردانم و تصدیق را به بازتولید (مثلاً به قول مارکسیسم ساختارگرای آلتوسر و ماشری، بازتولید روابط مسلط حاکم و به قول فوکو، گردش گفتمانی قدرت).
مختارید. ولی قولی که نقل میکنید در ارتباط با ظهور استقلال ادبیات و آزادی آن از قید و بندهای ملی است.
پرسش دیگرم که البته به پرسش قبلی نیر بیربط نیست، صریحاً به نسبت نقد و متن یا منتقد و نویسنده مربوط میشود. ساده بپرسم: جمهوری ادبیات را نویسندگان شکل میدهند یا منتقدان؟
کتاب با بصیرت منتقدی شروع میشود که نویسنده است: هنری جیمز. و با آرای نویسندهای خاتمه مییابد که منتقد است: مارسل پروست. اما قضیه به مراتب پیچیدهتر است چون شهروندان جمهوری فعالیتهای دیگر هم دارند. بنابراین وقتی پای شکل دادن به میان میآید گاهی ناشر، گاهی مترجم، گاهی خواننده و... زمام امور را به دست میگیرند.
یکی از مفاهیم کلیدی نقد و نظریه ادبی معاصر این است که به قول راجر وبستر، اگر نقد نبود، ادبیاتی هم نبود. چنانکه یکی از دغدغههای پاسکال کازانووا طرح کردن و پاسخ دادن به همین موضوع است و البته موضوع همبسته آن یعنی «اختراع ادبیات». من شخصاً نقد را بهمثابه اقتدارزدایی میفهمم یا به قول فوکو، «هنر حکومت نشدن» (not being governed). «راههای آزادی» مورد نظر نویسنده یا آنچه من «زدودن اقتدار» مینامم و البته نویسنده «اشکال سلطه ادبی» خوانده است، در جمهوری ادبیات و فضای جهانی ادبیات از کجا آغاز میشود و به کجا میرسد؟
نویسنده نقطه آغاز را از نظر مفهومی «انباشت اولیه سرمایه ادبی» تلقی میکند و اثر ژواکیم دوبله را به مثابه پارادایم یا سرمشق معرفی میکند، ولی سیر تحول تاریخی را بر مبنای آرای بندیکت آندرسون به سه دوره تقسیم میکند: انقلاب زبان عامه، انقلاب ادبی-لغوی، و عصر استعمارزدایی.
شما گفتید که جمهوری در اینجا چندان وابسته به سیاست یا در معنای امر سیاسی مطرح نمیشود. گویا در آنچه نویسنده درباره تاریخ جهانی ادبیات و فضای ادبیات جهانی اصطلاح میکند، دو امر متضاد رخ داده است. او از «سیاستزدایی» دم میزند که همان استقلال فضای ادبی از فضای سیاسی است و به زعم وی، به تعیین اصولی مشخص و نحوه عملی متمایز برای فضای ادبی منجر شده است. نتیجه اینکه استقلال که البته باز مفهومی است با رنگ وبوی سیاسی، به تعبیر صریح کتاب، از جوانب اساسی فضای ادبی است. اما باز در کتاب مطرح میشود که این استقلال نسبی است، و ادبیات امری خالص و محض نیست و سرچشمههای سیاسی خاص خود را دارد.
باز اشاره دارید به همان بخش از کتاب یعنی صفحه ۱۰۶: اینکه در عین استقلال، برخلاف هنرهای دیگر، به منشأ خود - یعنی زبان- وابسته است.
زبان پاسکال کازانووا مشحون از استعارههای اقتصادی است، از جمله سرمایه (در معنایی که بوردیو به کار میبرد) یا وام دادن و وام گرفتن و این زبان گاهی تا اتخاذ زبان مسلط مباحث مربوط به اقتصاد سیاسی هم گسترش مییابد. برخی اصطلاحات مهم جامعهشناسی بوردیو از جمله مفهوم «میدان» نیز در تحلیلهای او درباره شکلگیری جمهوری ادبیات مورد نظرش نقش مهمی دارند. دولت ملتها با «سرمایه» ملی خود در «میدان» ادبیات جهانی همان جمهوری ادبیات یا فضای جهانی ادبیات به قصد کسب جایگاه بهتر باهم رقابت میکنند که البته من مایلم آن را بر حسب تحلیلهای لاکلائو و موف، «هژمونی» بدانم. در الگوی جمهوری ادبیات پایتختی بینالمللی وجود دارد (یا دستکم در قرنهای ۱۸ و ۱۹ وجود داشته) که نامش پاریس است و البته حاشیههایی که بر گرد این مرکز ساخت مییابند. آیا این الگو اروپامحور نیست؟ و درنتیجه آیا الویت و بگذارید صریح بگویم، «هژمونی» در این الگو برای زبانهای اروپایی، از جمله زبان فرانسوی محفوظ نمانده است؟
پاریس پایتخت جمهوری جهانی ادبیات معرفی میشود، ولی جمهوری جهانی ادبیات کشور فرانسه نیست. مقدمه ضمیمه، تجربه نویسنده را در ارتباط با ادعای اروپامحوری اثر بررسی میکند. لیکن باید توجه داشت که نیمی از کتاب درباره ادغام ادبیاتهای جهان سومی در جمهوری جهانی ادبیات است.
هایدگر زمانی در نوشتهای به یادبود خورخه ارتگا یی گاست ضمن ستایش نوشتههای او بر این نکته تاکید کرده بود که چون صرفاً ترجمه آلمانی کارهای ارتگا یی گاست را خوانده، در خود نمیبیند که درباره متون وی داوری کند. نتیجه آنکه زبان و تفکر را نمیتوان از هم جدا کرد؛ اما در جمهوری ادبیات کازانووا ترجمه یگانه راه داد وستد فرهنگها و زبانهای حاشیهای با مرکز است (باز هم استعارهای اقتصادی در یک بافت مرکزمحور مدرن). او مثالهای فراوانی از ادبیات ایرلندی و حتی ادبیات فارسی (صادق هدایت) میآورد تا این شکل تعامل انترناسیونالیستی را توجیه کند (نگفتم بینالمللی تا در واژه «انترناسیونال» طنین مارکسیستی فحوای کلام کازانووا بیشتر شنیده شود). شاید بتوان «مفاهیم» را «به طور کلی» در ترجمه منتقل کرد، اما «خاص بودن» شیوههای اندیشیدن، تجربههای زیسته و مولفههای محلی و منطقهای (local) بهتمامی در هژمونی زبان «مرکز» (و نه لزوماً زبان «مقصد») از دست میرود.
معضلاتی که ملاحظه میکنید در مورد «ترجمه» در درون یک زبان هم صدق میکند. نویسنده به تفصیل در مورد ترجمه و انواع آن سخن میگوید، اما نکته آخر دو راه حل دارد: یکی ترجمههای متعدد و مکرر، و دیگری بومی شدن، یعنی یادگیری زبان مبدأ.
با این دیدگاه مخالفم که تا رمان یا شعر فارسی به زبانهای دیگر (که البته «دیگر» در اینجا اختصاصاً زبانهای اروپایی است) ترجمه نشود، «جهانی» نمیشود. هویت مشخص زبانها و ادبیاتهای ـبه اصطلاح غیرجهانی به همین حاشیهای بودن و محلی بودنشان وابسته است. آیا این نیز نمونه دیگری از جهانی شدن خشن و وحشیانهای نیست که در ادامه آرمانهای عصر روشنگری و همچنین اقتصادگرایی هژمونیک خود میکوشد تا مولفههای بومی و محلی و خاص (در برابر جهانشمول) را یکدستسازی و استانداردسازی کند؟
یک دست سازی و استانداردسازی خطری است که خود جمهوری جهانی ادبیات در معرض آن قرار گرفته است. و نویسنده به تفصیل در مورد آن صحبت میکند؛ اما در مورد ترجمه نشدن؛ نویسنده مفهوم نویسندگان ترجمه نشده را وضع میکند تا به این دغدغهها بپردازد. به طوری که در جایی در ارتباط با پایتخت دیگر جمهوری جهانی ادبیات یعنی لندن و زبان انگلیسی میگوید نویسندههای بومی هند معتقدند نباید به زبان انگلیسی نوشت، غافل از اینکه زبان انگلیسی دیگر به انگلیسها تعلق ندارد.