کریستوف سیمون، نویسندهی سوئیسی حاضر در نشست «سه سرزمین، یک زبان» بود. اثری از او را فرزین بانکی به فارسی درآورده است که با هم میخوانیم:
... اسم را که درست فهمیدم، کاظم؟ دستتان را به کسی که رو به پیری است و میخواهد پیاده روی کند، بدهید. استفاده از پلکان برایم وحشتناک سخت است. باورتان میشود که این خانۀ سالمندان روزی مالکی داشته است؟ و در اینجا خانواده چهار یا پنج نفره زندگی میکرده است؟
بچهها سینه خیز اینجا پشت نردهها چمباتمه
میزدند و والدین آنها آن پایین از مهمانی اشرافی پذیرایی میکردند. - با چی بروم؟ باید بلندتر صحبت کنید. دو تا سمعک دارم.
با این یکی میشنوم و سردرد میگیرم، با آن یکی سردرد نمیگیرم اما چیزی هم نمیشنوم - آسانسور؟ نه خیر، هرگز سوار آسانسور نمیشوم.
در آسانسور همه مثل چوب کنار هم میایستند، به رو به رو زل میزنند یا نگاهشان رو به پایین است. در باز میشود، یکی بیرون میآید، دیگری به داخل میرود، بیدرنگ رویش را بر میگرداند و با دلواپسی به در مینگرد. کی به شما دستور داده است به در نگاه کنید؟
هر وقت باید از آسانسور استفاده کنم پشتم را به در میکنم، به چهره دیگران نگاه میکنم و میگویم: «آیا عالی نمیشد اگر آسانسور گیر میکرد و ما همگی میتوانستیم با یکدیگر آشنا شویم؟»
میدانید آن وقت چه میشد؟ طبقهی بعد در باز میشود و همگی آسانسور را ترک میکنند.
میدانم، از مردم سؤالهایی که بعید به نظر میرسد میکنم. از پسرم خواهش میکنم کارکرد جعبه دندهی اتوماتیک را توضیح دهد. از مدیر خانهی سالمندان میپرسم چه کسی جورابهای او را میبافد.
خانم گروندباخِر آیا خود را حساس میپندارید یا فقط دلخور شدید؟ آقای ایم هوف، آیا میتوانید به خانمی متخصصِ بهیاری بنگرید بیآنکه فوری در خود میل به عمل عشقی احساس کنید؟
آقای تسیگلِر، آیا دوست دارید توانایی خود را در خدشه دار کردن احساسات دیگران دست کم بگیرید؟ آقای هوگِلی، آیا پا میشوید تا ببینید باران میآید یا اینکه سوت میزنید تا گربه نره بیاید و به پوستِ او دست میکشید تا احساس کنید خیس است؟
وقتی از سرازیری ملایم خیابان کیرشِن فِلد به طرف میدان هِلوِتسیا قدم زنان میروم و به تعداد زیادی از افرادی که از رو به رو میآیند بدون قصد و قرضی سلامی میکنم، پیش میآید که از سر عدم اطمینان میپرسند: «آیا ما همدیگر را میشناسیم؟»
«خیر، اما خیلی مایلم قدری در مورد شما بدانم. انگیزۀ شما چیست؟ چه چیزی را مهم تلقی میکنید؟»
و گاهی کسی که تو ذوقش خورده برمی گردد و میگوید: «دیوانهی بیحیا.»
خیال نکنید که نسبت به جواب رد خونسرد میمانم. اما دردم را سرکوب میکنم. گذشت میکنم و میاندیشم که چه افسوس که او نمیخواهد با من آشنا شود. اگر فردا او را باز بینم، فرصت دیگری به او خواهم داد.
کاظم، این انگیزهها را مدیون چه کسی هستید؟ با کنجکاوی به گفتوگوهای خیابانی گوش میدهم. اظهارات محبت آمیز، لبخندی بر گوشهی لبانم نقش میبندد. وقتی که در صداها لحن نگران کنندهای موج میزند کاملاً با دقت گوش میسپارم.
در طول ده دقیقه از درون پرتگاههای زندگی کشیده میشوم تا سپاسگزار از اقبال خویش به راهم ادامه دهم. خانمم، روحش شاد، این را دوست نداشت، همواره مدعی بود که من نیازی ندارم از داستانهایی دربارهی بُرههای از زندگی اشخاصِ بیگانه تجدید قوا کنم.
خبر داغِ داغِ گفتگوی تلفنی یک سوئیسی فرانسه زبانِ هیجان زده در ایستگاه راه آهن که استراق سمع کرده بودم را به او میگفتم که چگونه ماده سگِ فَحل شده از نژادِ بِرن هاردینِر ـ همان سگهایی که در کوهستان آلپ با خمرهای آویزان به گردن به کمک مردمی که در برف درماندهاند، میشتابند ـ داخل ماشینی در پارکینگ محل تعلیم سگها در لوزان حبس است و در گزارشم و هنگامی که پاره کلماتی را که شنیده بودم و با لکنت زبان آن را به صورت رشته رشته بازگو میکردم، امیلی با طمانینه گفت: «لوکاس، تو به جزئیات چسبیدی.»
اگر اشتباه نکنم این ششمین پله است. پلهی با عظمتی است، مگر نه؟ پلهی بعدی شمارهی هفت به هنگام پایین رفتن یا هشتادوهشت به هنگام بالا رفتن است. آیا بیعیب نیست؟
خواهش میکنم، چه فکر کردید، برای چه دستم را پشت گوش گذاشتم، شانههایم را بالا انداختم؟ کاظم، باید بلندتر صحبت کنید. آهسته و واضح. ـ ممنون، قابلی ندارد. سلانه سلانه، اما میشود. فقط اگر وزنه را روی پهلویِ اشتباه بگذارم.
صبح چهارشنبه پیش در محله قدم میزدم. هیچکس حاضر نیست صبحِ به این زودی گفتگوی کوچکی داشته باشد. مگر بابیِ روزنامه رسان در بورگِن تسیل (Burgenziel).
یک بار در برف لیز خوردم و پاهایم هوا رفت. به پشت افتادم و بابی کُمکم کرد که روی پا بایستم و گفت: «اگر پیرمردی ناتوانتر از شما بود بیشک گردنش شکسته بود.»
با این هندوانهای که زیر بغل من گذاشت اندک دوستیای بین ما برقرار شد که هر دو برای آن ارزش قائل بودیم.
من کنار او نشستم. انبوهی از روزنامههای سفارشی که قرار بود توزیع کند روی زانوهایش بود. با او حال و احوال کردم و بابیِ شب بیخوابی کشیده جویای حال من میشود. سپس میپرسد که آیا روزنامهای میخواهم: «برای داخل تراموای.»
لباس بابی به گونهای است که در نظر او لباس یک توزیع کنندهی روزنامه در اوایل تابستان باید باشد: کفش ورزشی، شلوار جین، کلاهِ بیسبالی، کاپشِنِ بادگیر که بدان کارتِ مجوز وصل شده است.
میگویم: «مردم روزنامه را از دست توزیع کنندهی نشسته نمیقاپند.»
بابی آهی کشید.
«باقی را به من بده، آنها را در خانۀ سالمندان توزیع میکنم. تراموایت آمد.»
«آقای تسبیندِن، شما خیلی مهربانید.» بابی کلاهش را برای ادای خداحافظی برمی دارد و از پشت سر میگوید: «متشکرم!»
ایستگاه تراموای خالی میشود، تراموای حرکت میکند. سپس ایستگاه دوباره با افراد پر میشود. دختربچهای کنار من مینشیند، دختری با دندانهای سیم کشی شده و با بار و توشهی مدرسه و با پاهایی که روی هم انداخته و آنها را تاب میداد.
میپرسم که آیا روزنامهای میخواهد «برای داخل تراموای»، دخترک محترمانه رد میکند.
روزنامه نمیخواند. سپس منتظر میمانم زیرا دخترک مرا براندازی میکند و برای پاسخ تأمل میکند. لباس من به گونهای است که به نظرم لباس یک قدم زن باید باشد: کلاه کاپیتانهای کشتیهای بادبانی، توبرۀ ریشه دار، کفشهای خیابانی که از فرط راه پیمایی کج شده بودند.
سرانجام دخترک میگوید: «از همه بیشتر دوست دارم داستانهای افسانهای بخوانم، هِنزِل و گرِتِل، در حال حاضر.»
به یاد میآورم: «قرار بود خرده نانها راه برگشت به خانه را نشان دهند.»
دختر میگوید: «جادوگر زن را میسوزانند.»
«دوست داری بِری مدرسه؟»
«خوب مینویسم و حسابم هم خوبه، مثل ماشین. و بهترین شاگرد در NMM هستم.»
«این چیست؟»
«کسی دقیقاً نمیداند، اما آلودگی محیط زیست هم جزء آن حساب میشود.»
«قبلاً معلم بودم. رشتهای با این نام وجود نداشت. چند سالت است؟»
«یازده، و خودت؟»
«کافی است فقط چروکهای درون چهرهام را بشماری. مثل حلقههایی روی شاخهای یک غزالۀ آفریقایی هستند.»
«میدانی میخواهم چکار کنم، بعد از اینکه مدرسه را تمام کردم؟ میخواهم در هر کشور دنیا یک مغازهی زیور آلات داشته باشم.»
«در هر کشور دنیا؟ این فوق العاده است.»
«شاید بدون نیوزیلند. با نیوزیلند مخالف نیستم، پارسال آنجا بودهایم. اما برای مغازهی زیورآلات خیلی دور است. با این همه روزنامه چکار میکنی؟»
«میخواهم از دستشان خلاص شوم.»
«چندتا به من بده، در زنگ تفریح آنها را توزیع میکنم. الان تراموای من آمد.»
«خیلی لطف میکنی.» کلاهم را تکان میدهم و پشت سر دخترک صدا میزنم که «ممنون».
کنارم مردی از اهل کسب و کار مینشیند و تمام ده دقیقه بعدی را پرسشهای مرا رد میکند: آیا مجلهای میخواهید «برای داخل تراموای» - دستها را به نشانهی نفی بالا میبرد. میپرسم که درس مورد علاقهاش در مدرسه چه بوده است - نگاه مشکوکی روانهی من میکند.
میپرسم چرا به عقیدهی او جواهر سازها نیوزیلند را ترک میکنند ـ قدری از من فاصله میگیرد تو گویی من بیماری واگیری دارم.
میپرسم که آیا از لحاظ شغلی به آنجایی که پسربچهای بیش نبوده و خواب آن را میدیده رسیده است ـ به جلوی خویش زُل میزند. برای افراد زیادی که با آنها تلاقی میکنم سخت است که از درون خودشان تعریف کنند.
با وجود این به نظر میسد امروز روز آرامی باشد. روزهای دیگر خانمهای فعال درمانی و خانمهای بهیاری با کتهای سفید و پسر و دخترهای ندیده با سرعت از کنارتان میگذرند،
به طوری که مجبور میشوید به نرده چنگ بیندازید همچون نردههای کشتی هنگامی که امواج دریایی به بلندی برجها بالای سرتان فرو- میریزند.
گوش کنید، کاظم، نمیخواهم مزاحم وظایفتان بشوم اما ممکن است یک لطفی در حق من بکنید؟ میشود برای پیاده روی به بیرون مرا همراهی کنید؟
میدانم که کارتان زیاد است اما به شما اطمینان میدهم از این پیاده روی پشیمان نخواهید شد. دقیقاً به خاطر اینکه کارتان زیاد است. پیاده روی قدیمیترین روش شکوفایی ذهنی و جسمی است.
آدم و حوا قدم زنان از بهشت بیرون رفتند. سقراط در خیابانی که تازه افتتاح شده بود قدم زنان در پی پسرهای جوان میرفت تا بتواند لگدی به آنان بزند.
عیسی و شیطان در کویر پیاده روی میکردند و هیجان زده با یکدیگر بحث تخصصی میکردند.
شاید لوکاس تسبیندِن هشتاد و هفت ساله دیگر آنقدر قوی نیست تا جلوی گاوآهنی راه برود، پیش از هر پلکانی محیط را زیر نظر میگیرد تا پایش را بر روی جای خالی نگذارد و بیفتد اما بیآنکه تحت تأثیر قرار بگیرد همچون موسی که از میان دریایی از درخت نی گذشت، از همهی خطرهای خیابانی میگذرد.
مثالِ من، این نظریهی رایجِ در خانهی سالمندان را نفی میکند که میگوید سالمندان اگر زحمت پیاده روی را به خود بدهند ناگزیر دچار حملۀ قلبی میشوند.
خیال میکنید کسانی که به پیاده روی مشغولند چه چیزهایی نسیبشان میشود؟ لذت زندگی خارق العاده! به طریق تقریباً مضحکی ارتباطهای خوشبختی نسیبشان میشود! راهحلهای معجزه آسایی از مسئلههای فیزیکی!
اهالی ایسلند لُخت در برفها پیاده روی میکنند و موفق میشوند بیآنکه بدوند دمای بدنشان را ثابت نگه دارند و بهترین چیز میدانید چیست؟ هنگام پیاده روی بایک شریک زندگی عالی آشنا میشوید که شما را فقط به خاطر مالیات کمتر و بازنشستگی به همسری نمیگیرد.
هنگامی که مردِ جوانی بودم، دانشجویِ تربیت معلم، قدم به منزل یکی از همکلاسیهایم گذاردم. دیدم که جلوی جاکفشی یک جفت چکمه بلند و کثیفی بود. هنگامی که یواشکی آنها را به دست میگیرم متوجه میشوم که کف آنها صاف شده است.
چکمهها را سر جایشان میگذارم و بعداً میپرسم - خانوادهی بزرگی هستند: «آن چکمهها مال کی هستند؟»
«اینها چکمههای امیلیِ ما هستند.»
همدیگر را نگاه میکنیم ـ و به زودی مجبور بودیم حلقههای نامزدی به دست هم کنیم. اما آیا مرا به بیرون همراهی میکنید، به هوای تازه؟...
... میدانید، من معلم بودم. ابتدا در محلی به نام «کمرهای کوله پشتی»، سپس «اِمِنتال» که به اندازهی کافی مه آلود است تا دو لشکر را که با هم دشمنی دارند ازچشم یکدیگر محو کند. دیرتر در دِه کورهای میان دریاچۀ تون و برینتس.
پدر و مادرم که منتظر بحران پس از جنگ بودند خیالشان راحت شد که شغلی را انتخاب کردم که آسیب ناپذیر در برابر بحران است. در سال تحصیلی جدید هر ساعت جغرافیا را با این پرسش افتتاح میکردم: «زمین چیست؟»
پاسخ باید این باشد: «یک کُرِه.» کل حکمت من در این بود. زمین کروی است. راههای بیشماری انسانها را به همدیگر وصل میکند. بحث مدرسه بر سر حساب و املاء صحیح نیست بلکه بر سر این است که بیاموزیم چگونه با همنوعان خویش کنار بیاییم.
صد افسوس که در این چهل سال کسی این موضوع را نفهمیده است. کاظم، شما در مدرسه چه آموختید؟ نحوۀ زندگیِ پشت میز نشینی را؟ سر وقت بودن را؟ اعتراض نکردن و اجازه دادن به اینکه کسی شما را با نمره ارزشیابی کند؟
یکی از کلاسهای جغرافیا را به خاطر میآورم. مثل همیشه درس میدهم و جوانها حواسشان اصلاً جمع نیست. سپس میروم ناهار. وقتی که برمی گردم شاگردها
میگویند: «مارک را فرستادند خانه.»
«کی فرستاد؟ برای چه؟»
سرِ کلاسی گفته بودم که اگر میخواهید چیزی را خوب بفهمید مجبورید آن را تجربه کنید. در گوششان خواندم: «اگر میخواهید بدانید سقف شیروانی چیست باید روی شیروانی بروید، آن را لمس کنید، روی نوک آن بنشینید و بشنوید که باد آن را چگونه نوازش میدهد.
آن موقع است که میتوانید بگویید که این شیروانی را میشناسم.»
بچهها تعریف کردند که پس از زنگ ناهار مارک روی سقف ساختمان مدرسۀ راهنمایی رفت. شاگردها در صحن مدرسه مشت مشت جمع شده بودند، جیغ کشیدند، دست تکان دادند، بلوط پرتاب کردند اما مارک اعتنایی نکرد.
هنگامی که سرایدار نردبان بلندی روی کولش آورد و مدیر مدرسه از ترس جانش چوبهای نردبان را بالا رفت مارک جنبید. روی سقف شیروانی چهار دست و پا میرفت و از روزنهای به درون ساختمان ناپدید شد.
بنابرین میروم دفترِ مدیر که خیلی علاقه نشان نمیدهد مرا با آغوش باز بپذیرد و با داد و بیداد میگفت: «خوب، شما به این مدرسه آمدید و به بچهها میگویید که روی شیروانی بروند؟ شما خطری برای شاگردان من هستید!»
اصلاً نگذاشت حرف بزنم. «با چه اجازهای بچهها را ترغیب میکنید روی سقف شیروانی مدرسه بروند؟ آنها به اندازهی کافی بیانضباط هستند!»
و با مسائلی دیگر ادامه میدهد، با نظام آموزشی، ارزشِ افزونی تربیتی و اجتماعی آن، تکلیف معلمها در فراهم کردنِ امکان آغازی خوب برای زندگی، به خصوص امروزه. «آقای تسبیندِن، فکر میکنید چه کسی صورت حسابِ دست گلی که کاشتید را میپردازد؟»
پسری در حال مراقبه روی سقف شیروانیِ خانهی مدرسهی «عقابِ سنگی» او را کمتر از یک بسته مواد منفجره نگران نمیکرد. نمیدانم حالا که به فکر مدیر هستم آیا هنوز در قید حیات است. اگر هم زنده است باید حدوداً نود ساله باشد. به هر حال روشهای من او را متقاعد نکرد.
بنابرین مارک را در منزل پدریاش ملاقات میکنم. «توانستم لک لکها را روی شیروانی خانۀ دبستان مشاهده کنم و میدانید چه، آقای تسبیندِن؟ بعدها میخواهم دریابم که چرا پرندگانی چون آلباتروسها همراه با باد دور تا دورِ آنتآرکتیس کوچ می-کنند.»
«مدیر مدرسه...»
«نترسید، آقای تسبیندِن، یاد گرفتم که کی اجازه دارم روی شیروانی بروم و کی نروم. در این مورد دیگر فریب نمیخورم.»
کاظم، هنوز چه چیزی در بارۀ خانهسازی روی ستونهای چوبی میدانید؟ اگر مایل هستید چیزی بدانید پروندۀ تاریخ کلاس سوم را بردارید و برگهای تکلیفی را مرور کنید. بچههای کلاس را سوار کردم و به محیط دریاچه (Seeland) حرکت کردیم.
با ماهی گیران صحبت کردیم که در آبهای کم سطح راه میرفتند و با مالکان خانههای کنار دریاچۀ بیل. این یعنی چه کنار آب زندگی کردن؟
بهترین حالت این بود که بچهها اصلاً چیزی در هیچ دفتری نمینوشتند. اما مفهومی را با تلاقیها پُر میکردند. ممکن است اعتراض کنید که چیزی با موضوع دیگری به مراتب دشوارتر است. به طور مثال در مورد آفریقا.
شاید کسی را میشناختیم که آنجا بوده است؟ رِنِه گاردی را برای چای و شیرینی دعوت کردیم و او برای ما از سوارکاری خود از درون صحرای بیآب و علف تعریف کرد و دو نفر بومی فعال او را همراهی میکردند که در کشور قِنا از قتل عام خونین فرار کرده و اکنون خوش و خرم منتظر اوامر او بودند.
میدانید بزرگترین مشکل زندگی ما چیست؟ عروسم به فکر تحصیلات دخترش است. پسرم به فکر فرمان هیدرولیک موتور انژکتوری بنزینی خود است. خانم ویتِنباخ به فکر گربه نرۀ آقای هوگِلی است هنگامی که گوشت جویده را تکه تکه بر روی بشقاب تف میکند.
خانم فِلبِر به فکر کلیه دست دوم خود است، آقای فورِر نگران خوشبختی دختر برادرزادهاش است و اینکه آن رستوران به ظاهر عالی که اجاق چوب سوزی دارد اما در بیصرفهترین درّهای از رشته کوههای یورا قرار گرفته و او مصمم است اگر آقای فورِر در نصف خرید آن شریک شود آن را به کار گیرد.
و شما چطور، کاظم؟ آیا به زمان دوران پس از سربازی
میاندیشید؟ - به شما اطمینان میدهم که تا آن وقت دوباره مشکلات دیگری خواهید داشت، باور کنید.
گوش کنید: بزرگترین مشکل زندگی ما کُندی است. چشمها، گوشها، بینی توسط محرکهای یک نواخت کند شدند. جهان بدون درخشش و نمای محکم، خاکستری فام و مه آلود.
چه روز و چه شب باشد، هیچ فرقی نمیکند. تنها چیزی که مسبب اندکی روشنی است: مسواک زدن راحت و آسودۀ دندانها همراه با سرباز وظیفۀ امور اجتماعی یا چشم به راه بودنِ خانواده در آخر هفتۀ عید پاک.
وقتی که معلم بودم مرتب در پی تصاویر جدید بودم تا برای شاگردانم کندی را روشن کنم. میگفتم: «تصور کنید که در حالت طبیعی مِه سنگینی در سر داریم. و هر روزی که در آن به پیاده روی نرویم این مِه سنگینتر میشود. ترجیح میدهیم بنشینیم به جای اینکه والدین را در پیاده رویِ یکشنبه همراهی کنیم - پردهای از مه.
روزی که بدون استفاده آگاهانه از پاها، گوشها، چشمها بگذرد- مِهِ رو به افزایش. درباره این مِهی که در سر داریم و اینکه تا چه اندازه متراکم است، بیندیشد. تمام ایت احساسات و تأثیرات تیره و تاری که در سر داریم همان مِه کندی است.»
تصویر را بیجا میدانید؟ مخاطبینِ سخنِ من در بارۀ مهآلودگیِ کندی، دخترانِ تخس و مخالفینِ سرکش و بدجنس بودند، اما به خصوص خطاب به بچههای زودرِس و بیاندازه با حجب و حیا و در عین حال بیهدف بود.
و اعتراضی که شما یا من علیه وضعیتهای دما در سرمان ممکن است بپرورانیم - به شما اطمینان میدهم که این مسائل برای گروه مخاطب من همچون لیموناد با رنگِ میوهای روشن بود.
آیا شما هیچگاه از دست معلمانی ناراحت نشدید کهشناختی را قول دادند و سپس به انحاء گوناگون زیر قولشان زدند؟ این معلمان دستگاههای غریبی میسازند، با ترازوها و پاندولها ور میروند، و یک میز پس از میزی دیگر را با دستگاههای آزمایشی بنا میکنند و هرگز توضیح نمیدهند که این چیزها چه ارتباطی با احساس و اندیشه ما دارد.
در دوران ما اساتید میتوانستند فوج فوج و با خیال راحت کرسیهای خود را حفظ کنند، کافی بود برای خود میز پُولش شدهای با کشوهای سِرّیِ زیادی تهیه میکردند تا همواره آموزههای فلسفی جدیدی را در سر بپرورانند.
خوب، من با آنها فرق میکنم. اگر مدعی باشم که چند رابطه کشف کردم آنها را با شرمندگی مخفی نمیکنم چون رابطههای سادهای هستند.
اگر کاملاً متقاعد باشم که چیزی را بهتر از دیگران بدانم و آن را فاش نکنم، به نفع کیست؟
کاظم، آیا شما فقط یکشنبهها پیاده روی
میکنید؟
این افراد اگر میتوانستند با زحمت کمتری به حرکت بیشتری و هوای پاکیزه و فارغ از دودِ ماشینها برسند هر آن حاضراند دست از پیاده روی بکشند.
کانون زندگی آنها بیرون از جهان خارجی است که میتوان آن را با پای پیاده رفت. دولت تلاش میکند از نارضایتی کسانی که فقط یکشنبهها پیاده روی میروند با کاستن فضای پیاده روی جلوگیری کنند....
... فهمیدن اینکه چرا اِمیلی را دوست داشتم سخت نیست. اما بارها از خود پرسیدم که او چه بهرهای از من برد. سالیان سال این احساس ناگوار را داشتم که به او بدهکار ماندم.
از همه چیزهایی که به خود میبالم آنها را هرگز نیاموختم - مثلِ خرید ذخیرهای آذوقۀ بلند مدت، جایگزین کردنِ شامپو و لوسیون ضد آفتابِ تمام شده، همچنین بسته بندی کاغذ باطله، پاسخ دادن به تلفن، نوشتن کارتهای تشکر، آب دادن به گلها، چنگک کشیدن راههای باغچه، وِجین کردن علفهای هرزه، گذاشتنِ باقی ماندههای غذا داخل کیسههای فریزر -
وقتی که در منظرگاه واسِنآو (Weissenau) آتشی میافروختم جلو میآمد، از محل پیکنیک عبور میکرد و نزد من میدوید تا دستهایش را به دور من حلقه بزند. «چه آتش جالبی درست کردی!»
و من میاندیشم: خدای من، ۱۲ نسخه از روزنامه مردمی اوبِرلِندیشه (Oberländisches Volksblatt) و یک عالم چوب خشک نیاز دارم و دودی را تولید میکنم که حیوانات فوج فوج از جنگل میگریزند. دیر یا زود حقیقت را کشف میکند و مرا به دیدة تحقیر مینگرد. در من چه دیده است؟
میدانم که نمای جسمانی من اشکالی ندارد. چند سالی بود که همواره جذاب هم بودم. ظاهر من هر چه قدر خوب باشد به مجرد اینکه امیلی جلوی من میایستاد مطمئن بودم نگاهش از ورای من عبور میکرد.
و آن پسرک بیدست و پا را میدید که هنگام بازی موسیقی افسرانِ جوانِ نیرو دریایی از ترس اینکه او را به خاطر اشتباه بازی کردن ببلعند، با فلوتِ پبکولُویش پشت سر برادر بزرگ ترش پنهان میشود.
میتوانستم از او بپرسم که «امیلی، در من چه دیدی؟» و او میتوانست کنار من روی کاناپه بنشیند، بازویم را نوازش کند و پاسخ دهد:
«لوکاس تسبیندِن، آنگونه که هستی دوست داشتنی هستی. خیال میکنی باید چیزی بدان اضافه کنی ولی الزاماً این طور نیست - تو عقرب هستی. عقربها این خاصیت را دارند دُمشان را از روی پشتشان کج کنند و آمادهاند خود را نیش بزنند. از یک دوست قدیمی خداحافظی کن - از انتقاد از خویشتن.»
کاظم، هوش را با چه میسنجید؟ بالاترین رتبۀ لیستِ رسمی، این قابلیت قرار گرفته که از مشکلهای پیچیده فوری سردربیاورند، بر آوردنِ توانایی خواندن و نوشتن و حل کردن معادلههای جبری. اِمیلی قابلیت اینکه هر روز و هر ساعتِ روز از آن کاملاً لذت ببریم را میزانِ مطمئنی برای اندازه گرفتنِ هوش تلقی میکند.
هر چه بیشتر بتوانید خود را خوشبخت کنید به همان مقدار هم هوشمند هستید. برای کودکان بدیهی است خود را زیبا و وحشتناک مهم بپندارند اما بعدها خواستههایی که افراد مححیط پیرامون از ما دارند را درونی میکنیم. و سر انجام ما به دینا نیامدیم تا خود را داشته باشیم، پس دیگران از ما چه بگویند؟
امیلی میگوید: «این واقعیت را بپذیر که آن شخص که بیشترین اوقات زندگیات را با او میگذرانی خود هستی. یاد بگیر خودت را دوست داشته باشی.»
بازویم را به لطافت فشار داد و من ناخواسته عضلاتم را سفت کردم.
«اصلاً نمیدانستم که تو عضله بازو داری، لوکاس تسبیندِن»
بنابرین تکه کاغذی با این درخواست به آینه حمام چسباندم: «خود را دوست داشته باش!»
با این کار شکام نسبت به خویش کمتر نشد. کاغذی دیگر به آینه زدم: «با این حال خود را دوست داشته باش.»
این بار کمک کرد.