انکار مرگ بزرگترین دروغی است که بشر میتواند به خود بگوید. اپیکوریان معتقدند وقتی که مرگ بیاید ما نیستیم پس
لازم نیست به آن فکر کنیم! ولی این بدترین کلاهی است که انسان ممکن است سرخودش
بگذارد. به قول مارتین هایدگر، بزرگترین نمایش گریز از میانمایگی در انکار
مرگ نهفته است. رابطه گوهری و ضروری میان مرگ و زندگی در برابر دیدگان ما میدرخشد. «میرایان»
موجوداتی هستند که میتوانند مرگ را تجربه کنند؛ اما این تنها انسان است که میتواند
مرگ را چون مرگ تجربه کند و نه چون یک حادثه و رخداد تحمیلی. هر انسانی که به هستی
گام مینهد از مرگ خویش آگاه است و این آگاهی به زندگی او رویه میدهد. او با
آگاهی از این پدیده است که برای زندگی خویش نقشه میکشد و برابر اقتضای رفتن خویش،
که عرف آن را پیشبینی میکند، تصمیم میگیرد و برنامهریزی میکند. کنشهای آدمی
با این آگاهی ارزیابی میشوند و هر کنشی از او که با این پیشبینی نسازد، خالی از معناست.
معنای مرگ
مرگ هم برای انسان و هم برای جامعه واقعهای معنادار
است. انسانها دارای فهمند و مرگ دارای معنا؛ رفاقتها، ارتباطات، خانوادهها،
انجمنها، مجامع، موسسات، جامعهها و ملتها همه توسط مردمی شکل گرفتهاند که به
مرگ میاندیشند و از این سرنوشت گریزناپذیر آگاهاند. آنان با مرگ دیگران نیز روبهرو
میشوند و مرگ خویش را باورپذیرتر مییابند، نتیجه آن که این باور همه رفتار افراد
جامعه را تحت تاثیر خود درآورده و کنترل میکند. با هر مرگ، پیوندهایی گسسته میشوند،
جامعه با چالش روبهرو میگردد، به همین دلیل به راههایی برای ترمیم این گسست میاندیشید.
این راهها پیوندهای مردهها با زندهها را بازسازی میکنند، از اینرو مرگ برای
بازماندگان، آن اندازه هم ساده نیست که تصور میشود. مرگ انسان در عرصه جامعه
انسانی حادثهای بامعناست. زیرا مرگ در زندگی ما نقش یک لحظه و مرحله معین را بازی
نمیکند. زندگی ما سراسر اندیشه مرگ است و هیچ وقت از آن خالی نیست. زندگی بدون مرگ
نه اصالت دارد و نه میتوان آن را شناخت؛ نه از این نگاه که «پدیدهها را با اضدادشان باید شناخت» که
از باب اینکه مرگ ترجمان زیستن است. چونان که زیگموند فروید در مقاله بحث انگیزش
با عنوان «فراسوی اصل لذت» اینگونه به آن اشاره کرده است: «ما ناگزیریم
بگوییم که هدف تمامی زندگی مرگ است.» و گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، فیسلوف مرگاندیش
غرب، در عبارتی دیگر با مقدم دانستن خواسته مرگ بر زندگی میگوید: «ترسیدن و حتی دانستن
اینکه آدمی از مرگ ترسیده کافی نیست. زندگی باید تابع مرگ باشد. این گونه زیستن،
خدمت به کسی است که آدمی از او میترسد و اضطراب در آدمی میافکند... بدون این
خدمت، اضطراب نمیتواند وجود را دگرگون کند... این با خدمت به دیگری و همبستگی با
دیگران است که از چنگ هراس اسارتآوری که اندیشه مرگ بر جان او چیره میکند رها میشود.»
تاریخ بشر سرشار است از تلاش برای تفسیر زندگی، فلسفههای رنگارنگ موجود و علوم
مختلف هر یک داعیهدار این کاراند ولی واقعیت آن است که «مرگ بهتر از هر علم و
فلسفهای میتواند به ما بگوید که زندگی چیست و چگونه باید باشد.» معنابخشی مرگ را
باید از آگاهی انسان نسبت به مرگ خویش دنبال کرد. از میان تمامی موجوداتی که روی
زمین زندگی میکنند و پس از آن میمیرند، فقط انسان است که مردن برای او مساله
است. آدمیان با حیوانات در تولد، کودکی و رشد، جوانی، کهنسالی، بیماری و مرگ
شریکند، اما از میان تمامی موجودات زنده تنها آدمیان هستند که میدانند خواهند
مرد. مرگ برای آدمی نه یک حادثه که یک پیشبینی قطعی و بهعنوان بخشی از «بودن»
آنهاست. از این روی، فقط آدمیان هستند که میتوانند پایان خویش را پیشبینی کنند و
میدانند که این پایان هر زمانی میتواند فرا برسد و فقط آنان هستند که احتیاطهای
خاصی را در مقام فرد و گروه برای در امان ماندن از مرگ در نظر میگیرند.
نقش مرگ در معنادهی به زندگی
با این حال این به آن معنا نیست که مرگ تنها به زندگی
دینداران معنا میدهد. مکاتب مادی و منکرین خدا نیز به هر روی از مرگ تعریفی دارند
و براساس آن تعریف مرگ به زندگیشان معنایی میدهد. خانم الیزابت هالام در کتاب
مرگ و هویت اجتماعی به موضوع «نقش مرگ در معنابخشی به زندگی» پرداخته و در
یک عبارت کلیدی اظهار میکند: ما میتوانیم به مرگ بهعنوان بزرگترین عنصر تعریفکننده
معنای زندگی نگاه کنیم؛ بسیاری از رفتارها در جامعه مدرن با توجه به مرگ و ترس از
آن بر جامعه دیکته شدهاند.
ترس از مرگ است که ما را مجبور کرده است تا حد
توان کار بکنیم و به فکر روزگار پیری و بازنشستگی خود باشیم. بسیاری از آنچه بهعنوان
نهاد یا سازمان در زندگی اجتماعی انسان مدرن در جریان است به گونهای با مرگ در پیوند
است. بیمه، بنگاههای کفن و دفن، سازمانهای گورستانی، شماری قابل توجه از مشاغل و
فعالیتهای اجتماعی، و... به تمامی براساس مرگ آگاهی انسان و جوامع انسانی شکل
گرفتهاند. مرگ، از این نظر که نقطه پایان یک مرحله از زندگی است (یا حتی با عینک
بیدینی، نقطه پایان زندگی است) مثل لحظه پایان هر فرصتی، در انجام اهداف فردی و
اجتماعی اعمال نیرو میکند. مانند همه پایانها باعث نوعی جمعبندی و انعکاس میشود. نقش
مرگ را از این نظر میتوان به نقش «نقطه» در پایان یک عبارت تلقی کرد؛ تا این نقطه
پایان جمله را اعلام نکند هیچ فهمی از آن جمله نمیتوان داشت. بدینسان، اگر مرگ
را در نظر نگیریم آنگاه «صحبت از معنای هسته زندگی و اهداف آن و نیز اندیشیدن به
اینکه چگونه اگر فرد انسانی وجود نداشت زندگی متفاوت بود، بیمعناست. بهعلاوه
اینکه با مرگ است که بهای زندگی بیشتر دانسته میشود.»