اعتماد: «زخمزار»
سومین رمان شهره احدیت است که به تازگی توسط نشر نیماژ به چاپ رسیده. احدیت پیش از
این کتابهای «گورچین» و «زمان زوال» را در کارنامه خود داشت.
«زخمزار» حکایت دوستی و نزدیکی مریم، امیر، رضا، فرناز
و ساراست که در اثر تصمیمی دستخوش اتفاقی تلخ میشود. آنها قصدِ صعود میکنند اما
مریم به دلیلی نمیتواند دوستانش را همراهی کند. بهمن مانع صعود میشود و مریم که سرنوشت
او را از همراهی بازداشته بود برای نجات دوستانش راهی کوه میشود.
رمان در9 فصل روایت میشود. مریمِ من راوی، آغازگر است و
یک در میان راوی دانای کل، محدود به ذهن سارا، رضا، فرناز و امیر شده و داستان را
پیش میبرد. تمرکز مریم روی اکنونِ داستان است؛ اکنونی که از تلاش او و همنوردانش
برای یافتن دوستانشان میگوید. این اکنون با بهانه و بیبهانه پل میزند به گذشتهای
که در شکلگیری اتفاقات امروز سهم سنگینی داشتند. در محدودیت صد و پنجاه صفحه، آدمهای
زیادی به متن ورود میکنند. شخصیتهایی که حضورشان در عین کوتاهی در پیشبرد روایت
تاثیر دارد و حذفشان در متن خلل وارد میکند.
کوه و فضای سرد و برفیاش و آدمهایی که در چنگالش اسیر
شدهاند به قدر کافی پتانسیل دارد که خواننده را با روایت همراه کرده و لذت خواندن
داستانی پرکشش را برای او فراهم کند. این انتخاب هوشمندی نویسنده را میرساند.
کوه، کوهنوردی و صعود موضوعی است که در سینما پرطرفدار
است و فیلمهای زیادی با این محوریت ساخته شدند اما هنوز در حوزه داستان و رمان تازگیهایی
دارد که میتواند توجه مخاطبان زیادی را جلب کند. «کوه مثل دریا نیست.
چیزی را که میخورد پس نمیدهد. کوه از جنس خاک است. آدم
را نگه میدارد در خودش.» این اشارهای کلیدی از متن است که دلیل انتخاب این لوکیشن
را به خواننده بازگو میکند. اسارت در چنگال کوه و زیر خروارها برف به قدر کافی برای
درگیر کردن خواننده و وحشت او قدرتمند است. این تعلیق برای رمانی کمحجم کافی است
و خواننده بعد از خواندن روایت احساس رضایت میکند. اما نویسنده به این میزان تعلیق
و وحشت بسنده نمیکند. او شخصیت داستانش را درگیر قدرتها و موجودات ماوراءالطبیعه
میکند و موکلی را به متن فرامیخواند که ترس بیشتری را به روایت و خواننده تزریق کند.
مریم و همراهانش از پیدا کردن گمشدهها ناامیدند پس مریم به کتاب جفر جامع متوسل میشود.
علمی از علوم خفیه که توانایی حل مشکلات لاینحل را دارد. بوی کندر و اسفند در فضای
سرد و یخبندان کوه میپیچد و تندیاش به مشام خواننده هم میرسد. صدای کلاغها مثل
موزیک متن فیلمهای ژانر وحشت در تمامی طول داستان به روایت جان میدهند و در ترسیم
فضای غریب کوه با خواننده همراهی میکنند.
مریم با کمک یکی از آدمهای داستان و با آنچه از امیر
آموخته موکلش را احضار میکند تا به او در یافتن گمشدهها کمک کند. فضا در چنین
بخشهایی از داستان به شدت تصویری است و جزییاتی که نویسنده با هوشمندی وارد متن کرده،
تصویری واضح و کامل برای خواننده میسازد.
«کوه چموش است. جایی که نخواهد رکاب نمیدهد.» همین چموشی
باعث اسیر شدن رضا، امیر، سارا و فرناز شده. اما چموشتر از کوه موکلی است که مریم
برای کمک فرا میخواند. او به سادگی سر تسلیم و فرمانبرداری پایین نمیآورد و بابت
همراهی خواستههایی دارد. بدتر از او امیر است که اجازه نزدیک شدن موکل و مریم را
نمیدهد. مریم با همه توان و انرژی برای پیدا کردن دوستانش مخصوصا امیر در تلاش
است اما امیر او را به سمت و سویی دیگر هدایت میکند. حضور علوم خفیه و موجوداتی چون موکل تعلیق متن را دو چندان کرده. نویسنده در
ورود این عجایب به متن ظرافت به خرج داده. آنقدری از آنها میگوید که برای پیشبرد
روایتش کفایت کند و همین خواننده را برای دانستنِ بیشتر تشنه میکند. حتی اگر به
چنین موجوداتی و قدرتهایشان اعتقاد نداشته باشد بعد از تمام شدن کتاب برای رفع
تشنگیاش به سراغ آنها میرود تا اطلاعات بیشتری به دست آورد.
داستان حادثهمحور است. اتفاقی زندگی چند نفر را در موقعیتی
هولناک و مرگآور قرار داده و عدهای برای نجات آنها وارد عمل میشوند. فرصت برای پرداختن
به تکتک شخصیتهایی که حضورشان در متن لازم و ضروری است، کافی به نظر نمیرسد.
اگر نویسنده بخواهد شخصیتها را یکییکی به خواننده معرفی کند، متن ایستا شده و از
هیجان و دلهرهای که به جان خواننده افتاده کم میشود. او با ترفندی این مشکل را
حل میکند. در خلال تلاشهای مریم و همراهانش به گذشتههای مشترک این گروه پنج
نفره پل میزند. از همه آدمهای داستان کم اما به قدر کفایت به خواننده اطلاعات میدهد
آنقدر که خواننده با همهشان احساس آشنایی و نزدیکی میکند.
زندگی همه آدمهای داستان، چه اصلی و چه فرعی، به نحوی
با هم گره خوردهاند. همین گرههای ریز و درشت و بعضا محکم و غیرقابل باز کردن،
منجر به شکلگیری کلاف پیچیدهای شده که خواننده و احساسش را درگیر میکند. او تمام
طول داستان در هیجان کشف این ارتباطات و یافتن ریشه گرههاست در عین حال با علاقه
روایت اصلی را هم دنبال میکند.
ترس از همان فصل اول به متن تزریق میشود، حتی قبل از
تلفن احسان و خبر بدی که به مریم میدهد. ترسی که موجبات همسانپنداری خواننده و
راوی را فراهم کرده و او را مشتاقِ همراهی با روایت میکند. با ورود مریم به کوه و
حضور موکل و کلاغها در فضایی تماما سفید و آکنده از وحشت و ناامیدی از نیافتن گمشدهها،
دلهره به دل خواننده راه پیدا میکند. خواننده در کنار مریم و همراهانش در کوه ترس
را تجربه میکند. ترس برای کمک از موجوداتی که حضورشان و خواستههایشان میتواند
دردسرساز باشد. ترس از گمشدن کسانی که بهمن آنها را به دل خودش کشیده و ترس از مرگی
که هر لحظه در انتظارِ مریم و همنوردانش است. این ترس از همان فصل اول با دوزی
بالا به متن تزریق میشود و تا جایی مدام بر میزانش افزوده میشود. اما از یکجایی
به بعد از قدرت نفوذ و تاثیرگذاریاش کاسته میشود. مریم یاد میگیرد که برای
مواجهه با چنین موقعیتی باید بر ترسهایش غلبه کند. به عبارت سادهتر با آنها رفیق
شود تا بتواند چنین موقعیت دهشتناکی را پشتسر بگذارد. نقطه عطف رمان همین است.
آدمها جایی از زندگی باید با ترسهایشان رفیق شوند. تواناییای که مریم پیش از این
اتفاق نداشته و حالا که در بطن ماجراست ذره ذره آن را میآموزد و به کار میبندد.
همین رفاقت روزنه امیدی در دل او و خواننده باز میکند. خواننده مشتاق است که مریم
را در رسیدن به دوستانش همراهی کند. او با این همراهی رفاقت با ترس را هم میآموزد.