کد مطلب: ۲۶۵۸۸
تاریخ انتشار: دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰

پاسخ حمیدرضا صدر به «بودن»

آرمان ریاحی

وینش: حمیدرضا صدر لحظه‌ها را به غنیمت می‌بُرد و آن‌ها را بسط می‌داد و فکر می‌کنم راجع به همه چیز همین‌طور می‌اندیشید. نگرشش به هستی و بودن هم همین‌گونه بود. امروز هستی و فردا نه!... شاید برای همین این‌همه ساده بود و همان‌گونه که در واپسین اثرش اشاره کردیم، می‌نویسد که به خود بی‌اعتناست. راوی دَم بود و با دیگران در خوشی این دم‌های گذرنده سهیم می‌شد. کتاب از قیطریه تا اورنج‌‌کانتی هم مملو از چنین آناتی است.

از قیطریه تا اورنج کانتی

نویسنده: حمیدرضا صدر

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۷

 

 

حتی اگر آرنولد بوکلین، نقاش نمادگرای قرن نوزدهم، آن پرتره‌ی مشهور را از خودش با انگاره‌ی مرگ بر بوم نقاشی جاودانی نمی‌کرد، می‌دانستیم که آدمی، ترنمِ ساز مرگ را از هنگامی که خود را  بر پهنه‌ی کره‌ی خاک‌ شناخت، در گوش خود احساس کرده است. مرد نقاش، چهره و نگاه نگران و عمیقش بی‌شباهت به عکس‌های برجامانده از حمیدرضا صدر، نویسنده‌ی «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» نیست.

نوازنده دارای وجوه شخصیتی نیست و تنها یک وجه دارد؛ پندار و تجسم مرسوم از فقدان، نزد انسان‌ها چیزی جز اسکلت و جمجمه‌ای نیست که فردیت و یگانگی هر آدمی را خاک می‌کند و انسان‌ها را یکسان می‌نگرد.

همان انسان هوشمندی که وجه تمایزش از دیگر موجودات زنده، آگاهی به فنا است. همه به دنیا می‌آیند، رشد می‌کنند و در طول زندگی ترکیبی از لذت و اندوه را تجربه می‌کنند، به پرسش‌های فراوانی جواب می‌دهند و سؤال‌های بی‌پایانی را هم‌ بی‌‌پاسخ می‌گذارند. ولی آن‌‌چه برای پیچیده‌ترین موجود زنده‌ی کره‌ی خاک بی‌جواب مانده، از قضا بغرنج‌ترین پرسش است. مرگ چیست؟ پایان زندگی یا شروعی دوباره؟ رویشی معنوی یا تمام‌شدنی محتوم‌ و قطعی؟

این پرسش را از میان وقایع ثبت شده در کتاب حمیدرضا صدر می‌توان بیرون کشید: "حالا برای نخستین بار به سؤالاتی روی می‌آوری که هرگز نکرده‌ای. با نگاه به فرزندت که بزرگ شده از خودت می‌پرسی: «اون از کجا اومده؟ تو از کجا اومده‌ای؟ باید قناعت کنیم به شرح هم‌آغوشی و چند ناله و یه کم لذت؟ به اسپرم و تخمک و لقاح؟»"

حمیدرضا صدر از همان مقدمه شروع می‌کند به نوشتن از سفر: «چه سفری پیش رو داری پسر جان...» راوی از زمانی که درمی‌یابد بیماری‌اش صعب و ای بسا لاعلاج است این نقطه‌ی پایان را بر زندگی‌اش با دقت ترسیم می‌کند و می‌نگارد که دارد به سفری بی‌بازگشت می‌رود و این سفر فقط یک جابه‌جایی جغرافیایی نیست. برای سرخوشی و تفریح یا کار نیست؛ بلکه سفری برای درمان بیماری‌ای است که جسم را گاه کُند و گاه به سرعت به سمت اضمحلال و انهدام پیش می‌بَرد و بدین‌ترتیب نویسنده این مسافرت آخرین را از زادگاهش تا مقصد با تمام وقایعی که به تحریر می‌کشد، بدل به مفهوم «هجرت» می‌کند که به آن جنبه‌‌ای نمادین می‌بخشد و تا جایی پیش می‌رود که خواننده این کوچ ناخواسته را می‌تواند به «هجران» تعبیر کند.

دکتر عبدالحسین زرین‌کوب در زمینه‌ی علم کلام، تئولوژی و دین‌شناسی تطبیقی کتابی دارد به نام «در قلمرو وجدان» که از قضا کم‌تر شناخته و خوانده شده است. او می‌پرسد که: «زندگی اصلاً هیچ معنی و هدف دارد یا آن‌که جز توالی کودکی و جوانی و پیری که سرانجام به عدم محض منتهی گردد چیزی نیست؟ درست است که این یک درد فلسفی عام انسان است ، اما... فلسفه خود در شمول این مسئله است و اگر بودن به بودن نمی‌ارزد ، به صرف وقت در مناقشات فلاسفه هم نمی‌ارزد... بدون ایمان راسخ و وجدان عاری از تزلزل، دستیابی به این مایه از یقین ممکن نیست و از این‌جاست که انسان جوابی را که دین -و در بعضی مواقع اخلاق- به این مسئله می‌دهد در عمل غالباً قانع کننده‌تر و مطمئن‌تر می‌یابد.»

حمیدرضا صدر نه فیلسوف بود و نه عالم دینی. مردی بود با چند شغل و مهارت مدرن. انسانی بود با دل‌مشغولی‌هایی که مورد توجه عامه‌ی مردم بودند؛ نمایشگری ورزیده و در عین حال صادق در روایت مقوله‌هایی بود که مردم دوست دارند: فوتبال و سینما. چه وقتی که می‌نوشت و‌ چه هنگامی‌که در برابر دوربین‌های تلویزیون از فوتبال می‌گفت. او ساده حرف می‌زد و همه‌فهم می‌نوشت: کتاب‌هایش جداً خواندنی‌اند و پر از نکته‌های خاطره‌انگیز که شیرین و دریغ‌انگیز و در عین حال دراماتیک نوشته شده‌اند.

روی صفحه‌ی تلویزیون هم همین‌گونه بود. بامزه حرف می‌زد. بریده بریده و  شورانگیز و این حس و حال را با نمایش هیجان‌انگیز دست‌هایش همراه می‌کرد و لاجرم بسیار دیده می‌شد و بیش از باقی کارشناسان دل تماشاگران انبوه را می‌ربود. نمایشگری که همه‌چیز را ساده می‌کرد. در نوشته‌های سینمایی‌اش بین تصاویر فیلم‌های مورد علاقه‌اش با تاریخ جوامع انسانی پل می‌زد و بازیگران و هنرمندانی را که دوست می‌داشت آن‌طور می‌ستود که از آن‌چه هستند نمایشی‌تر شوند و در فوتبال هم چنان بازیکنان و تیم‌های محبوبش را ترسیم می‌کرد که برای مخاطبان پرشمارش ساده و دراماتیک شوند.

کنجکاوی در درستی مبناهای نظری این منتقد سینما و فوتبال از عهده‌ی این یادداشت ساقط است. ولی وقتی با چکیده‌ی یک زندگی در یک کتاب روبروییم که نویسنده اراده کرده پایانش را ترسیم کند ، باز پرسونای آشنای حمیدرضا صدر را می‌بینیم: مردی ماهر در ساده کردن مناسبت‌های پیچیده‌ی اجتماعی ، اما درمانده در ساده‌سازی پیچیده‌ترین مقوله‌ی هستی. کتاب آخر حمیدرضا صدر می‌خواهد پاسخی به هولناک‌ترین پرسش هستی بدهد، ولی در طول اوراق پرشمار آن نمی‌توان به پاسخی قطعی رسید. همان‌گونه که نه نویسنده‌ی دانشمند «در قلمرو وجدان» به قطع معنای هستی را تعیین می‌کند و نه هیچ نظام فلسفی‌ای آدمیان را به قطعیتی ایمانی رهنمون می‌کنند.

آقای صدر بدون آن‌که با مکاتب فکری و یا مذهبی آشنا باشد، راوی راستگوی تشبُث‌هاست؛ همان دست‌آویزهایی که آدمیان به وقت «هجرت» به آن چنگ می‌زنند به امید آرامشی و چه خوب این لحظه‌ها را نگاشته ؛ این‌جا بیمارستان است: «کنار یک زیرانداز ، خلط خونی خشک‌شده‌ای روی زمین پهن است. خلطی بسیار بزرگ. روی زیرانداز بعدی، زنی کودکش را روی دوپای درازکرده‌اش خوابانده و و لالایی می‌خواند... جانمازش پهن است و مهر و سجاده‌اش آماده‌ی به جا آوردن نیایش. نیایش، هرجا بیماری می‌بینی نیایشگری اطرافش دست به دعا برده... بیماری و نیایش طی تاریخ با هم جلو آمده‌اند. از سرزمینی به سرزمین دیگر و از عصری به عصر دیگر. تاریخ تمدن لبالب از نیایش برای رویارویی با بیماری‌هاست. چه در مسیحیت و چه در یهودیت و چه در اسلام. دعاها و موعظه‌هایی برای بیماران ساخته‌اند و کتاب‌ها نوشته‌اند. مثنوی‌های هفتاد من.»

تردید، خشم، عصیان و اضطراب از خلال سطور این آخرین کتاب فوران می‌کنند و جایی برای معانی ضمنی بین سطور باقی نمی‌گذارند.

با این‌که حمیدرضا صدر در طول کتابش انواع تجربه‌های جسمی و روانی را برای درمان بیماری‌اش می‌آزماید و آن‌ها را با دقت یک مورخ ثبت می‌کند، خواننده نمی‌تواند تا پایان کتاب به یک نظام معنایی خاص دست یابد. گاه تلخی‌ِ بدبینی به دستگاه هستی رهایش نمی‌کند: «فیزیک حقیقت مطلق است. وقتی خاک می‌شوید و کرم‌ها می‌خورندتان حرف زدن مسخره می‌شود...»

 و گاه عاشقانه به آن می‌نگرد و کل آفرینش را ماحصل عشق می‌داند: «ما از کجا آمده‌ایم؟ کلامی عاشقانه که بر هر چیزی پیشی می‌گیرد. حتی خود عشق...»

نویسنده در طول این  یادداشت‌های مفصل ، به هیچ وجه مخاطبش را از نوسانات روحی و احساسی خود محروم نمی‌کند:

«...آرزوهایی که داشتی فراموش کن. زیر دستگاه چیزهایی را که از خوشبختی ، خوشگلی، شادی و خنده حکایت می‌کنند از یاد می‌بری چون مال دنیایی دیگرند، دنیایی که تو دیگر در آن به سر نمی‌بری. به زندگی زیر دستگاه‌های اسکن لعنت می‌فرستی. به زنده ماندن که بند نوشیدن داروهای شیمیایی شده...»

»...اهل روان‌شناسی نیستی. اما خب، چیزهای بامزه‌ای نوشته‌اند: «حقیقت تلخ بهتر از دروغ شیرین است. باید بتوانید همه چیز را چنان که واقعاً هست ببینید، نه آن‌طور که آرزویش را دارید...» اما تو حقیقت را بی آن‌که از خود بیخود شوی پذیرفته‌ای. تمام و کمال. بی‌بروبرگرد مرگ همین نزدیکی‌هاست.»

این فاش‌نگاری برای ایرانیان که به طور معمول خود را در برابر مهاجمانی به نام «بیماری و نیستیِ محتوم‌»، با سلاح صبر بر مصیبت، توکل و دعای خیر و آرزوی سلامتی، مجهز می‌کنند، ممکن است آزارنده باشد. ولی همین عدم انکار و مواجهه با حقیقت میرا بودن و ناایستایی هستی برای خواننده‌هایی که پشت‌درپشت، توسل و حاجت و امید به شفا را در ناخودآگاه خود ذخیره کرده‌اند، امری تازه و بدعتی راه‌گشا در مواجهه با تغییراتی هستند که اگرچه قانونِ بودن‌اند ، ولی در هستی‌نگری مبتنی بر حقیقت‌باوری به تغیّر می‌انجامد. این آشفتگی مشهود در معناباوریِ مبتنی بر ایمان، همان دماسنجی است که محک جامعه‌ی امروز ایران است: سرگشتگی انسان‌های مدرن با پیشینه‌ی باورهای هزاران ساله که در مواجهه با خط‌ پایان به ناگاه یادشان می‌آید که در طول این راه آگاهانه قطب‌نمای فرسوده‌شان را دور انداخته‌اند.

حمیدرضا صدر این نگرش را جای‌جای کتابش با صراحتی کمیاب به خواننده گوشزد می‌کند: «مایع شیمی درمانی هم به سلول‌های نکبتی حمله می‌کند و هم به به سلول‌های سالم. شیمی درمانی تفاوتی بین سلول‌های بیمار و سالم قایل نمی‌شود و همه را در یک جبهه قرار می‌دهد...حتی اگر خودتان آن‌چه بر سرتان آمده نادیده بگیرید، نگاه اطرافیان خاطرنشان می‌کند چه بلایی سرتان آمده...»

کتاب آقای صدر مشحون‌ از حیرت در مقابل عظمتی است که همیشه پیش روی او بوده و اعتراف به ندیدن و نشناختن آن. «خود» چیست؟: «...احتمالاً تنها چیزی که برایت باقی مانده خودت هستی، فقط خودت. به چه چیزهایی علاقه داشته‌ای؟ پیش از این کار می‌کردی و کار. زندگی خودت را چندان جدی نمی‌گرفتی و زندگی دیگران را بسیار جدی می‌گرفتی. تنها چیزی که به تو انرژی می‌داد کار بود و کار. زندگی لعنتی خودت بود و به هر سمتی که می‌خواستی می‌کشیدی‌اش و لذت می‌بردی از هر ذره‌اش. تحصیل در رشته‌ی اقتصاد. روی آوردن به رشته‌ی شهرسازی. فعالیت در شرکت مهندسین مشاور سکو، در زمینه‌ی بندرسازی. دور زدن در جشنواره‌های فیلم فرنگی. نوشتن کتاب. رفتن جلوی دوربین‌های تلویزیونی... چگونه می‌توانی آن‌ها را کنار هم قرار بدهی و به کلیتی واحد دست پیدا کنی؟... نمی‌توانی یک انگاره‌ی کلی از آن‌ها بسازی. نمی‌توانی دریایی که چه کسی بوده‌ای و چه کرده‌ای.»

جواب این سؤال‌ها را به درستی نمی‌شود داد؛ دکتر صدر که بود؟  نویسنده‌ی از «قیطریه تا اورنج‌کانتی» چه کسی بود؟ 

برای شناخت یک انسان باید چه جنبه‌هایی از زندگی او را کاوید؟ زندگی شغلی یا خصوصی‌اش را؟... بسیاری از افراد مشهور تنها در یک رشته نامدار شده‌اند. تمرکز در یک تخصص به مردم، جواز ورود و کنجکاوی در جهانی را می‌دهد که آن شخص در آن یکی از سرآمدان بوده است. کم‌تر اتفاق می‌افتد که انسانی را بیابیم که در چند وجه مخاطب‌های پرشمار داشته باشد؛ نخبگان راز ارتباط با مخاطبان‌شان را از هرکسی بهتر می‌فهمند. یک عالِم علوم تجربی یا فیلسوف مخاطب عام ندارد. فقط برخی از نویسندگان می‌توانند شهرتی همه‌گیر داشته باشند و بعضی از سینماگران معروف آوازه‌ای جهانی پیدا می‌کنند. شرح‌حال‌نویسان به دنبال زندگی خصوصی کسانی می‌روند که با فضیلت تخیل کارهای بزرگی کرده‌اند.

حمیدرضا صدر را با یک رشته به خاطر نمی‌آوریم.

آیا او مهندس معماری بود که از طریق طراحی ساختمان‌ بر اساس شهرسازی مدرن امرار معاش می‌کرد؟  آیا یک منتقد سینما بود و یا تحلیل‌گر فوتبال؟ شاید برای هرکس یک چیز و شاید برای برخی مجموعه‌ای از همه‌ی این‌ها. ما تقریباً درباره‌ی کارهای معماری و مهندسی شهری آقای صدر چیزی نمی‌دانیم. کاوش در فعالیت‌های اقتصادی او به عنوان مشاور مالی چند شرکت معظم نیز، چیزی به اطلاعات ما نمی‌افزاید.

پس فقط می‌توانیم بگوییم این شاید حتی از نظر خودش کم‌اهمیت‌‌ترین جنبه‌ی حیاتش بوده است. مشغله‌ای که به خاطرش تحصیل کرد و این شاید به او اجازه می‌داد تا بی‌واسطه به علاقه‌مندی‌های اصلی‌اش بپردازد. هر انسانی به فراخور حالش روان خود را پالایش می‌کند و حمیدرضا صدر از این طیف وسیع، «سرگرمی» را برگزید. صنعت سرگرمی‌سازی درجهان مدرن چیزی جز قدرت نمایش‌گری نمایش‌سازان زبده نیست.

به نظرم آقای صدر جزیی از منظومه‌ی سرگرمی بود. نمایش‌سازان و تحلیل‌گران نمایش، همه در این منظومه جای می‌گیرند و همه از همین چشم‌انداز، جهان و مناسبات جوامع انسانی را تعریف و بازنمایی می‌کنند.

مردی‌که برای اولین بار در مسابقات یورو ۲۰۰۴ جلوی دوربین‌های تلویزیون ظاهر شد و تماشاگران میلیونی ایرانی را با حضور ذهن و ذکر خاطرات فراموش شده، ولی پراهمیتش شگفت‌زده کرد، پیش از این همین کار را در مطبوعات سینمایی با یک سرگرمی دیگر به نام سینما انجام می‌داد؛ گیرم با مخاطبانی بسیار محدودتر، ولی با همان روش: بیرون کشیدن لحظه‌ها و آنات گذرا و معنی کردن‌شان برای خواننده‌های مشتاقی که عاشق درام بودند. او سینما را همان‌طور می‌فهمید و بازمی‌گفت که بعدها همان کار را با سرگرمی فوتبال کرد. لذت بردن از زیبایی‌شناسی درام و بیرون کشیدن لحظات ناب دراماتیک.

او لحظه‌ها را به غنیمت می‌بُرد و آن‌ها را بسط می‌داد و فکر می‌کنم راجع به همه چیز همین‌طور می‌اندیشید. نگرشش به هستی و بودن هم همین‌گونه بود. امروز هستی و فردا نه!... شاید برای همین این‌همه ساده بود و همان‌گونه که در واپسین اثرش اشاره کردیم، می‌نویسد که به خود بی‌اعتناست. راوی دَم بود و با دیگران در خوشی این دم‌های گذرنده سهیم می‌شد. کتاب از قیطریه تا اورنج‌‌کانتی هم مملو از چنین آناتی است.

در واقع شهرت فراگیر حمیدرضا صدر از بیدار کردن حس‌های تعالی یافته‌ای به وجود آمد که در رسانه‌ای فراگیر مانند تلویزیون به اشتراک گذاشت. هرچند به عقیده‌ی بسیاری احساس محض خطاپذیر است، ولی آقای صدر این‌گونه بود؛ انسانی پر از حس‌و‌حال زیستن که دغدغه‌هایش را ساده بیان می‌کرد و همین ساده‌گویی‌اش به دل می‌نشست. همین کتاب با همه‌ی دردمندی‌اش -و با وجود انسجام‌ساختاری‌ای که نوشتنش فقط از نویسنده‌ای ساخته است که در این راه استخوانی خُرد کرده است،- ‌پر است از همان لحظه‌های منحصر به فردی که همه تجربه‌شان می‌کنیم ، ولی از کنارشان بی‌تفاوت می‌گذریم. چیزهای کوچکی که بی‌اهمیت و روزمره‌اند، ولی با تمام کردن کتاب درمی‌یابیم که ثبت حس  وزش نسیم بر پوست یا چشیدن یک مزه‌ی خاص، چیزی جز ستایش زندگی و قدردانی از فرصت یک‌باره‌ی حیات نیست و‌ همین به کتاب حمیدرضا صدر ارزش ادبی می‌بخشد.

معجزه‌ی ادبیات همین است. با درگذشت حمیدرضا صدر او در هیاهوی زندگی امروز گم می‌شد، چه به عنوان تحلیل‌گر فوتبال ‌و چه در کسوت یک کارشناس سینما، ولی آقای صدری که می‌شناختیم با کتاب‌هایش زنده می‌مانَد. نویسنده‌ای که نه تابوشکن بود و نه از خود تابو ساخت. کاری که بسیاری از نویسندگان با تمام توان انجام می‌دهند تا تبدیل به یک مرجع یا متر و معیار شوند، مشابه همان تلاشی که جلال آل‌احمد در دهه‌ی چهل انجام می‌داد و به مرجعیت خود می‌بالید. این تنها یک مثال است؛ چه آن‌که آل‌احمد نمونه‌‌ای‌ترین روشنفکر ایرانی سال‌های چهل شمسی بود و جای پایی در تاریخ سیاسی و اجتماعی محکم‌ کرده بود؛ نثری نمونه‌ داشت و از همه چیز می‌نوشت و متفکری متوقع و پرخاش‌جو بود و بسیار مؤثر در آن‌چه حتی پس از درگذشتش رخ داد.

اعترافات آقای صدر با آن‌چه آل‌احمد در کتاب «سنگی بر گوری» نوشت بسیار متفاوت است، اگرچه هر دو  کتاب در گونه‌ی ادبیات اعترافی جای‌گیر می‌شوند. یکی از اسپرم‌های نابارور خود نوشت و آن‌ را به اختگی جامعه‌ی بی‌عمل و سرگشتگی متفکران سرخورده و انفعال ناگزیر آنان تعمیم داد و نویسنده‌ی از قیطریه تا اورنج‌کانتی از حسرت ناچارِ پرت افتادن از گردونه‌ی زیستن نوشت.

از این کتاب نمی‌شود انتظار اعتراض سیاسی یا اجتماعی داشت. حمیدرضا صدر به اتفاقات روز اشاراتی می‌کند و-شاید به خاطر پرهیز از مواجهه با سانسور- از آن‌ها می‌گذرد. او تمرکز خود را فقط بر بیماری و خط پایان می‌گذارد و در این زمینه تا جایی که من خوانده‌ام پیشتاز است.

در این زمینه تا آن‌جا که به خاطرم می‌رسد برخی از رجال سیاسی عصر پهلوی اول و نیز اسدالله علم در پایان یادداشت‌های روزانه‌شان، به بیماری و ناامیدی‌شان از بهبود اشاره‌هایی کرده‌اند: کم‌تر آدمی جسارت چشم‌ دوختن در چشم مرگ را دارد.

کتاب «مواجهه با مرگ» اثر برایان مگی، فلسفه‌دان مشهوری که در مورد فلسفه آثار همه‌فهمی می‌نوشت، سرآمد آن‌هاست. در این زمینه به کتاب «تاریخ اجتماعی مردن» اثر آلن کِلِهیر هم می‌شود اشاره کرد که تحقیقی است درباره‌ی سویه‌های اجتماعی مرگ در اعصار گوناگون.

نویسنده‌ای ایتالیایی به نام «واسکو پراتولینی» رمان کوتاهی دارد به نام «داستان خانوادگی» که در زمان انتشار پرآوازه شد و فیلمی عالی هم از آن ساخته شد. کتاب، داستان روزنامه‌نگاری را روایت می‌کند که در کشاکش جنگ جهانی دوم درگیر بیماری برادر کوچکش می‌شود که او را از کودکی‌اش ندیده بود و از قضا به شیوه‌ی مألوف دکتر صدر نوشته شده: با ضمیر دوم شخص مفرد و خطاب به برادری در حال نزع. در پیش‌زمینه‌ی روایت، نبرد، فقر و نابرابری اجتماعی حضوری ناملموس دارند و مرگ برادر به طور ضمنی به احتضار طبقه‌ی مضمحل اشراف پیوند می‌خورَد.

هم‌چنین «دیوید ریف»، کتابی نوشته به نام «شنا در دریای مرگ» که با عنوان «جدال با مرگ» به فارسی منتشر شده است که روزشمار بیماری «سوزان سونتاگ» است: روشنفکری با شهرت جهانی که خود، نویسنده‌ای تیزبین و معترض بود و جهان سیاست‌مداران را به چالش می‌کشید و از نبرد بر سر عقیده نمی‌هراسید. سالیانی بعد، فرزندش جزئیاتی خواندنی از روحیات و نوع رو-در-رویی مادرش را با مرگ نوشت. زن قدرتمندی که یک‌بار سرطان را شکست داده بود و این‌بار می‌دانست که بیماری مهلک خونی، مهلتی برای ادامه برایش نخواهد گذاشت.

این موردها نه در زمان و مکان و نه در شرایط اجتماعی و نه در روحیات نویسندگان‌شان ارتباطی با هم‌ ندارند. تنها نقطه‌ی تلافی در این آثار روبرویی پدیدآورندگان‌شان با این امر باستانی است؛ همان مفهومی که اپیکوریان را در سده‌ی سوم پیش از میلاد واداشت تا فلسفه‌ی مواجهه با مرگ را رواج و آموزش بدهند تا مردم از رنج و مخاطرات «بودن»، با حربه‌ی شادمانی و استفاده از لذت لحظه‌های خصوصی‌ بکاهند.

همان چیزی که حمیدرضا صدر  به شکلی شهودی در پایان کتابش به آن می‌رسد و خواننده را به این نتیجه می‌رساند که از لذت لحظه‌های کوتاهِ بودن می‌توان به رهایی رسید.

حمیدرضا صدر در این‌جا نویسنده‌ای پرخاش‌گر و پرهیاهو نیست. شاید هم برای عصیان نکردن ملاحظاتی داشته، ولی او را همان کسی می‌بینیم که می‌شناختیمش. انسانی نرم‌خو و عمیقاً مرگ‌آگاه.

مردی که با خاطره‌بازی‌هایش برای مردم خاطره ساخته بود. نویسنده‌ای که زندگی کرد. بسیاری از انسان‌ها با تداوم‌ بیماری و از کف رفتن تندرستی‌شان دچار زوال عقل می‌شوند و یا شخصیت‌شان تغییر می‌کند. وقتی بیماری‌های خطرناک و کشنده با آدمیان گلاویز می‌شوند، روح‌ و روان‌شان را نیز به بازی می‌گیرند تا آنان را به فروپاشی کامل جسم و ذهن بکشانند و از تشخیص صلاح باز‌دارند.

ولی حمیدرضا صدر نویسنده‌ای تمام‌عیار و باریک‌بین بود و اتفاقاً در این کتاب نشان می‌دهد که داد خود را از بیماری مهلکش ستانده است و این از بدبیاری تومورهای بدخیم سرطانی بوده است که به بدن انسانی هجوم‌ برده‌اند که هم معنی زندگی را می‌فهمید و هم مرگ را به مثابه امری ازلی و‌ محتوم درک می‌کرد و هم از قضا نویسنده‌ای چیره‌دست بود.

چه چیزی جز یاری جستن از جادوی کلمه‌ها می‌تواند از مرگ انتقام بگیرد و لحظات «اکنون» را جاودانه کند؟ این شاید اولین بار نباشد که نویسنده‌ای تلاش کرده است که این «حال» ممتد را از سکونی بی‌وجه، به استمراری که وجوهِ ظاهراً بی‌اهمیت را برجسته می‌کند، تبدیل کند.

واپسین کتاب حمیدرضا صدر کیفیتی از لحظه‌های بودنی در حال اضمحلال را بیرون می‌کشد و به خواننده نشان می‌دهد که تا پیش از این، شاید برای خودش هم آن‌قدر واجد ویژگی‌های فلسفی نبودند.

وقتی کسی می‌میرد، بلافاصله به ابدیت می‌پیوندد، ولی نویسنده با اثرش جاودان می‌شود.

خاستگاه ابتدایی این نویسنده را باید در سال‌های طوفانی دهه‌ی شصت جست. هنگامی‌که در ابتدای این دهه، ماهنامه‌ی «فیلم» ظهور کرد و‌ خوانندگانی پروپاقرص برای خود دست‌وپا کرد: پاسخ به نیازی که در گرد و خاک جامعه‌ی سیاست‌زده و درگیر رقابت‌های سیاسی و جنگ با دشمن خارجی، مغفول مانده بود. عاشقان سینما نیاز به رسانه‌ای برای پرداختن به سینما داشتند. همان سینمای نیمه‌جان و مهجوری که انقلابیون آن‌ را زیر ضرب شکاکیت ایدئولوژیک‌شان تا آستانه‌ی نابودی پیش برده بودند.

پاسخ به این نیاز را نویسندگانی دست‌به‌قلم و مصمم دادند که در زمان خود از دانش سینمایی قابل توجهی برخوردار بودند و تا حد زیادی توانستند اثرگذاری اجتماعی داشته باشند. حمیدرضا صدر یکی از منتقدانی بود که با دیگر گردانندگان این نشریه، هم دل‌بستگی‌های مشترک داشتند و هم به سنت نقد منتقدان پیش از انقلاب وفا‌دار بودند. ادامه‌ی راه منتقدانی مانند شمیم‌ بهار، هوشنگ کاووسی، هوشنگ طاهری، پرویز دوایی و کیومرث وجدانی البته بستری امن برای مباحث نظری آنان فراهم می‌کرد، ولی خالی از اشکال هم نبود که پرداختن به این مقوله محل دیگری طلب می‌کند.

با این‌همه یادمان باشد که در آوردن یک ماهنامه‌ی سینمایی دیرپا و مداومتش در چهار دهه، زیر سایه‌ی سنگین نگاه شکاک مدیران سینما، در عین حفظ استقلال نویسندگانش، بیش‌تر به یک معجزه شبیه بود و این‌که اندوختن اعتبار فرهنگی نزد مخاطبین، در شرایطی غیرفرهنگی در زمانه‌ی پیشاالکترونیک و پیشااینترنت کاری کارستان بوده است.

حمیدرضا صدر در چنین محیطی بالید، نوشت، کار فکری کرد، نقد و تحلیل کرد و خاطره ساخت و کتاب نوشت.

گرچه از قیطریه تا اورنج‌کانتی، کتابی خوش‌خوان و همه‌فهم است، ولی خواندنش ابداً آسان نیست و خواننده را خوشحال نمی‌کند. بیش‌تر زنهار می‌دهد از فانی بودن لحظات. چرا که تأملات مردی‌ست که عمری را به تمامی «زیسته» بود. مردی مدرن با مشاغل مدرن و تجربیات فراوان که از امری باستانی می‌نویسد: مواجهه با فنا. مردن را لحظه به لحظه زیستن ، در آن ادغام شدن و با مرگ نفس کشیدن و از آن نوشتن حتی برای یک انسان مدرن، یک دیرینه‌کاوی خطیر است. پرسشی است با پاسخ‌های پرشمار، اما بی‌حاصل.

نویسنده هم در ثبت لحظه‌های سختِ رنجوری و درد سمج است و هم در نگارش دمادم‌های زیست روزمره و جزئیات عادات بی‌مخاطره‌ی حیات، پیله‌گر...

بیش‌تر  این واقعه‌نگاری در فضای بیمارستان‌ها می‌گذرد. از بیمارستان‌های ایران تا ینگه دنیا پرسش ابدیِ بودن و نبودن به یک مدار می‌چرخد. همه‌ی ما این لحظه‌ها را تجربه کرده‌ایم و به همین دلیل کتاب آقای صدر همدلی برانگیز است: بیمارستان‌ها همیشه به نظر محیطی شناور می‌آیند؛ شناور بین دو لمحه، دو فرصت کوتاه که بودن به نبودن پیوند می‌خورَد و گاه به نظرمان می‌آید در این مکان، همه‌ی نیروهای هستی به سمت عدم غوطه می‌خورند و همه چیز به سکون و سکوت حمد و سوره می‌رسد و تاریخ از حرکت بازمی‌ایستد.

همه‌ی ما در این محیط مردان و زنانی را دیده‌ایم که لغزش یک ژن، یا سهوِ یک سلول در تقسیم و ترویج پیام‌های اشتباه به دیگر سلول‌ها، آنان را به این میعادگاه کشانیده است. بیمارستان‌ها نقطه‌ی پایان روزمرگی و ابتدای توقفی ابدی‌اند. بیماری و رنج و مرگ، مثلثی را تشکیل می‌دهند که «تکاپو» را از نفس می‌اندازد. تمام شدن یک جمله‌ی طولانی بدون نقطه‌های اضافه...

گرچه حمیدرضا صدر کتاب آخرش را پر حس و‌حال نوشته،  ولی از افتادن به دام سانتی‌مانتالیزم جهیده است. با این حال لحن نوستالژیک نویسنده بر واقع‌گرایی یک گزارش چربیده است و به متن حال و‌هوایی رمانتیک داده است که پر از ماجراهای خُرد است. ماجراى زندگى یک زندگى پرماجرا...

داستان زندگى غالب آدميان ماجراهايی‌ست كه ديگران به وجود آورده‌اند.

ولی هميشه كسانى پيدا مى شوند كه شما را قهرمان قصه‌ى خود كنند. رستگارى واقعى آن است كه خود رفته باشیم، پيش از آن‌كه طبيعت گوش‌مان را بپيچاند. زندگی همیشه زشت‌ترین شوخی‌ها را با کرامت آدمیان می‌کند که بیماری تنها یکی از این‌هاست.

امّا فارغ از تمام اين حرف ها يكى از ترس‌هاى همه‌مان هميشه اين بوده كه داستان، تمام شود.... و ما ناتمام بمانیم.

حمیدرضا صدر نخواست ناتمام بماند. با نوشتن این ناداستان خود را تمام‌کرد و پاسخ خود را از این به دنیا آمدن داد.

 

کلید واژه ها: آرمان ریاحی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST