شرق: «زرد کرومی» یا «تابستان خاموش» عنوان رمانی است از آلدوس هاکسلی که پیشتر با ترجمه شیرین تعاونی (خالقی) منتشر شده بود و بهتازگی چاپ دیگری از آن برای اولینبار در نشر نیلوفر منتشر شده است. هاکسلی، نویسنده و اندیشمند نامی انگلیسی است که نزدیک به نیمقرن از عمر خود را به نگارش آثار متنوعی مانند رمان، داستان کوتاه، مقاله، شعر، نقد، بررسیهای تاریخی و اجتماعی گذرانید. او درباره خود چنین نوشته است: «در گادلمینگ از توابع ایالت سری پا به جهان نهادم. پدرم لئونارد هاکسلی، پسر ارشد تی. اچ. هاکسلی زیستشناس و مادرم جولیا آرنولد، برادرزاده متیو آرنولد بود. در سال ۱۹۰۸ پس از پایان دوره دبیرستان با استفاده از بورس تحصیلی به مدرسه عالی ایتن راه یافتم. میخواستم پزشک شوم؛ اما تازه دروس زیستشناسی را شروع کرده بودم که دچار تورم قرنیه شدم و به فاصله چند ماه بیناییام را تقریبا به طور کامل از دست دادم. ناچار ماشیننویسی و حروف بریل را برای خواندن کتاب و نت موسیقی فراگرفتم و با کمک معلمان سرخانه تحصیلاتم را دنبال کردم. هجدهساله بودم که رمان کاملی با استفاده از ماشین تحریر نوشتم؛ اما خود هرگز نتوانستم آن را بخوانم؛ چراکه وقتی بیناییام را بازیافتم، نسخه مزبور گم شده بود». دو سال بعد وضعیت بینایی هاکسلی بهتر شد و او برای ادامه تحصیل به آکسفورد رفت. از آن به بعد او به داستاننویسی و نویسندگی در عرصههای مختلفی پرداخت. آنطور که مترجم هم نوشته، برخی از منتقدان، نخستین رمانهای هاکسلی را از نبوغآمیزترین نمونههای آثار شکاندیشانهای خواندهاند که بلافاصله پس از جنگ جهانی اول پیدا شد. «زرد کرومی» اثری است که در سال ۱۹۲۱ منتشر شد و اولین اثر مربوط به این دوره است که او را بلافاصله بهعنوان یکی از نکتهسنجترین و هوشمندترین نویسندگان نسل خود معرفی و تثبیت میکند. در این رمان و نیز در رمانهایی که پس از آن مینویسد، شخصیتهای داستان قبل از هر چیز بهعنوان محملی برای بیان نظرات و عقاید متضاد خلق به کار گرفته میشوند. رمان اینطور آغاز میشود: «هیچوقت قطار سریعالسیری از این قسمت خاص خط آهن نمیگذشت. تمام قطارها -یعنی همان تک و توکی که میآمدند- در تمام ایستگاهها توقف داشتند. دنیس اسامی این ایستگاهها را از بر بود: بل، ترتین، سپاوندلاور، نیپس ویچ فرتیمپانی، وست بولبی و بالاخره، کملت-آن-د-واتر. کملت همان جایی که همیشه از قطار پیاده میشد و آن را به خود وامیگذاشت تا با خزیدنی کُند و کاهلانه راهش را به اعماق سرسبز انگلستان ادامه دهد- خدا میدانست تا کجا. اینک نفیرکشان از وست بولبی میگذشتند. شکر خدا که یک ایستگاه بیشتر نمانده بود. دنیس اسبابهایش را از روی رف برداشت و آنها را با نظم و ترتیب در گوشهای روبهروی خودش چید. کاری باطل و بیهوده. اما به هر حال نمیشد بیکار نشست. وقتی از این کار فراغت یافت از نو به پشتی صندلی یله داد و پلکهایش را روی هم گذاشت. هوا بیاندازه گرم بود. امان از این سفر! دو ساعت آزگار از عمرش را تلف میکرد؛ دو ساعتی که میتوانست با آن هزار کار بکند، هزار کار- مثلا یک شعر بینقص بگوید، یا یک کتاب الهامبخش بخواند. اما در عوض... دلش از بوی بالشتکهای گرد و خاکگرفتهای که به آنها تکیه زده بود آشوب شد».