img
img
img
img
img
کتابفروش باید چگونه کتاب بخواند؟

کتابفروش باید چگونه کتاب بخواند؟

امروز یادداشت جالبی از یک کتابفروش منشر شده بود که جدای از شرح خوبی که از خود کتاب به دست می‌دهد، در سطحی دیگر، به پرسش همیشگی کتابفروشان هم می‌پردازد: این که یک کتابفروش چگونه باید کتاب بخواند؟ نام نویسنده این مطلب در منبع اصلی هم نیامده است. او به نوع مواجهه خودش با رمان مشهور «کتابخانه‌ی نیمه‌ شب» اثر مت هیگ می‌پردازد و تلاش دارد شرحی عمومی از آن به دست بدهد:

 

کارویژه‌ی رمان‌های انگیزشی مشخص است: انگیزه دادن. کتابخانه‌ی نیمه‌شب از این سنخ رمان‌هاست اما آن‌چه آن را از بقیه رمان‌های این‌چنینی متمایز می‌کند مهارت آن است در قصه‌گویی که باعث می‌شود خواننده کتاب به سختی آن را زمین بگذارد و همچنین این‌که در آن خبری از معنا نیست. دست‌کم به آن صورتی که ادیان صورت‌بندی می‌کنند. کار بزرگِ مت هیگ این است که به جسم و ماده همان معنایی را داده است که به صورت سنتی متعلق به روح است.
من کتابخانه‌ی نیمه‌شب را به چند دلیل و یک علت خواندم. (نمی‌خواهم سرِ معنای این دو کلمه مجامله کنم. وقتی دلایلم را بگویم علتش را می‌فهمید). شغل من کتاب‌فروشی است. گاهی اوقات بعضی کتاب‌ها ابَر پُرفروش می‌شوند. کتاب‌فروش‌ها معمولاً میانه‌ی خوبی با این کتاب‌ها ندارند. با مخاطبان این کتاب‌ها هم میانه‌ی خوبی ندارند. قانون نانوشته‌ای دارند که می‌شود به‌صورت این شعار خلاصه‌اش کرد: کتاب هرچه پرفروش‌تر، خالتورتَر.
بگذریم.
خیلی‌ها انتظار دارند ما همه‌ی کتاب‌ها را خوانده باشیم: «آقا! این کتاب درباره‌ی چیه؟» بعضی هم منصف‌ترند: «آقا! شما می دونید این کتاب درباره‌ی چیه؟»
در مورد کتاب پُرفروشی مثل «کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب» بهتر است آدم داستان کتاب را بداند تا این‌که بخواهد به هزار و یک ترفند خلق‌الله را دست‌به‌سر کُند.
این از دلیل اول.
دوم این‌که از بین ترجمه‌های متعدد کتاب، یکیش هم مالِ یکی از دوستانم است که اتفاقاً اصلا آدم خالتوری نیست. برای همین بالاخره یک روز کتاب را دست گرفتم و اولین پاراگرافش را که خواندم دیگر نتوانستم کتاب را زمین بگذارم و این شد که در یک نشست خواندمش. بله؛ علت این‌که کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب را خواندم این بود که جذبم کرد. به‌نظرم علاوه‌بر این‌که کتاب جذابی است کتاب خوبی هم هست. سعی می‌کنم برای این مدعایم دلایل قانع کننده‌ای بیاورم.
به هر کسی که به خودکشی فکر می‌کند و از این بابت در رنج است پیشنهاد می‌کنم کتابخانه‌ی نیمه‌شب را بخواند. (نگران نباشید که کسی مچ‌تان را در حال خواندن رمانی انگیزشی بگیرد. انگیزه داشتن یا انگیزه پیدا کردن برای زندگی اصلاً سخیف و دم‌دستی‌ نیست.) البته بیشتر آدم‌هایی که به خودکشی فکر می‌کنند هیچ‌وقت انجامش نمی‌دهند. بسیاریشان هم موفق نمی‌شوند بمیرند؛ مثل «نورا سید» شخصیت اصلی رمان کتابخانه‌ی نیمه‌شب. بعضی‌شان هم می‌میرند. مت هیگ رمان را برای گروه اول و دوم نوشته است. (که مُسَلم است)
گروهی از آدم‌ها هم به هر دلیل میانه‌ی خوبی با دوا و درمان ندارند؛ ترجیح می‌دهند افسرده باشند، بَدخواب باشند، به خودکشی فکر کنند و به خودشان و بقیه آسیب برسانند. خواندن کتابخانه‌ی نیمه‌شب و به‌طورکلی هیچ رمان انگیزشی را به این گروه از آدم‌ها پیشنهاد نمی‌کنم. کارویژه‌ی رمان انگیزشی مشخص است: انگیزه دادن. اما زاناکس و سرترالین و باقیِ داروهای ضد افسردگی هم شاید به کار همه‌ی افسردگان نیاید: فقط با تجویز پزشک و با تصمیمِ بیمار.
بگذریم.
خودکشی کردن هم مثل زندگی کردن پیچیده و سخت است؛ حتی سخت‌تر. برای همین بیشتر آدم‌ها کار راحت‌تر را انجام می‌دهند و تصمیم می‌گیرند زندگی کنند. (قصارگویی درباره‌ی مرگ و زندگی کار آسانی است. رمان کتابخانه‌ی نیمه‌ی شب پر است از این جملات قصار. بهتر است من بَس کنم) اما اهمیت کتابخانه‌ی نیمه‌ی شب به‌خاطر جملات حکیمانه‌اش نیست. به‌خاطر فرم روایی‌اش هم نیست. کتابخانه‌ی نیمه‌شب رمان ساده و بی‌ادعایی است. با استانداردها و مولفه‌های رمان نوجوانان نوشته شده است. اگر نورا سید خودکشی نمی‌کرد و به ترتیب دیگری وارد جهان‌های موازی می‌شد ممکن بود در طبقه‌ی رمان‌های علمی و تخیلی قرار بگیرد.
و اما خلاصه‌ای از داستان کتاب:
نورا سید از زندگی‌اش راضی نیست. او در نوجوانی قهرمان شنای کشور شد؛ در آغازِ جوانی به همراهِ برادر هم‌خواه‌اش (هم‌خواه واژه‌ی کوتاه‌ شده و مجوز دار واژه‌ی دیگری است) و یکی دو نفر دیگر یک گروه موسیقی راک تشکیل داد؛ در یک رابطه‌ی عاشقانه تا مرز ازدواج پیش رفت و در بازه‌ای از زندگی فرصت داشت به استرالیا مهاجرت کند. اما حالا، سی و پنج ساله است؛ یک آدم معمولی انگلیسی، ساکن یک شهر معمولی انگلیسی، کارمندِ یک فروشگاهِ معمولیِ لوازم موسیقیِ انگلیسی و مدرسِ نیمه‌وقت پیانو. افسردگی دارد، سرترالین می‌خورد، یک گربه دارد و دوستانی که کم کم دارد آن‌ها را هم از دست می‌دهد. گربه‌اش می‌میرد، کارش را از دست می‌دهد. با برادرش تماس می‌گیرد، لابد برای این‌که کمی درد دل کند. برادرش جواب تلفنش را نمی‌دهد و این می‌شود که خودکشی می‌کند. بین مرگ و زندگی وارد جهان برزخ‌واری می‌شود: کتابخانه‌ای که در آن زمان روی صفرِ نیمه‌شب متوقف شده است. در آن‌جا به او فرصتی داده می‌شود که همه‌ی زندگی‌هایی که حسرت‌شان را داشت زندگی کند: قهرمان المپیک، ستاره‌ی راک، همسری خوشبخت، مهاجری شاد و آزاد. حتی ده‌ها زندگیِ دیگر که حسرت‌شان را نداشت را هم تجربه می‌کند. هرکدام از این زندگی‌ها مزایا و معایب خودشان را دارند. نورا زنده می‌ماند و تصمیم می‌گیرد زندگی کند؛ یا به تعبیری دیگر تصمیم می‌گیرد زنده بماند. در رمان توضیح داده نمی‌شود که نورا به چه ترتیبی خودکشی می‌کند. اما جوری که نورا وارد جهانِ هپروتیِ تمثیلیِ رمان می‌شود به‌نظر می‌رسد خودکشی‌اش با قرص بوده باشد؛ احتمالا با بیش‌مصرفی سرترالین‌.
کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب پوچیِ زندگی را به رسمیت می‌شناسد؛ اما آن را به‌عنوان واقعیتی ساده یا حتی حقیقتی دم‌دستی در نظر می‌گیرد: شاید ستاره‌های راک، فروشنده‌های معمولی، معلم‌های پیانو و قهرمانان المپیکی وجود داشته باشند که احساس خوشبختی کنند و افسرده نباشند. اما آدم‌ها میلیون‌ها فالوئر هم داشته باشند، قهرمان المپیک باشند یا فروشنده‌ی ساز، خواهند مُرد و این حقیقت آنقدر مسلم و بدیهی است که خلاف عقل سلیم است اگر خودمان پیشاپیش به استقبال آن برویم.
اما چیزی که کتابخانه‌ی نیمه‌شب را از بیشتر رمان‌های انگیزشی متمایز می‌کند این است که در این کتاب خبری از معنا نیست؛ دست‌کم معنویت به آن معنا که ادیان صورت‌بندی می‌کنند. به‌جز آن‌که نه نورا و نه هیچ‌کدام از شخصیت‌های رمان اهل کلیسا رفتن نیستند، هیچ‌کدام‌شان به هیچ جور عرفان و فرقه‌بازی اعم از شرقی یا غربی یا سنتی و مدرن هم گرایش ندارند. جهانی که نورا بعد از خودکشی وارد آن می‌شود قدسیتی ندارد. مت هیگ جهان کتاب را با استفاده از عصب‌شناسی، فیزیک کوانتوم و تمثیل به وجود آورده است. همه‌ی این موارد را هم چنان ساده کرده است که جز نامی از آنها باقی نمانده است.
کار بزرگِ مت هیگ این است که به جسم و ماده همان معنایی را داده است که به صورت سنتی متعلق به روح است؛ مت هیگ در کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب معنویتی سکولار را پیشنهاد می‌دهد؛ اساساً اگر این حرف معنایی داشته باشد. خواندن کتاب که به پایان می‌رسد آدم حال بهتری پیدا می‌کند، آن هم بدون این‌که احساس کند سرش کلاه رفته است؛ نمی‌دانم؛ شاید هم مت هیگ کلاه‌بردار ماهرتری است. از چه کسانی؟ از باقیِ نویسندگانِ رمان‌های‌ انگیزشی!

به نقل از پایگاه خبری تحلیلی ایران پرسمان