«آنجایی که میایستیم و داستانی را برای هم میگوییم همانجا شهری ساخته میشود.»
محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ خیابان دانشگاه – چهارراه دکترا – پنج راه سناباد. این مسیر، مسیری است که بخشی از پرسه زدنها و قدم زدنهای روزمره ام را به خودش اختصاص میدهد. مسیری که در آن هم زمان میتوانم یک عابرپیاده معمولی باشم و یک پرسه زن قهار که دوست دارد شهر و مردمش را زیرنظر بگیرد و تجزیه و تحلیل کند و برای هرکدام داستانی بسراید. این مرتبه وقتی به چهارراه دکترا میرسم تجمع آدمها کنار کتاب فروشی فلسطین (نمایندگی نشر نیماژ) توجهم را جلب میکند. یک جوری شلوغ است که وقتهای دیگر نیست. نزدیکتر که میروم میبینم روی شیشه مغازه که به سمت خیابان دانشگاه است، پر شده از نام کتاب. عنوانهایی که همه با یک ماژیک مشکی وایت برد نوشته شده که از همان شیشه آویزان است.
باز هم نزدیکتر میروم تا آنچه را نوشته اند، دقیقتر بخوانم. عقاید یک دلقک، جزء از کل، ملت عشق، شازده کوچولو، قرآن، دیوان حافظ، پدر پولدار پدر بیپول، من پیش از تو، پس از تو، خودت باش دختر، مزرعه حیوانات، صد سال تنهایی، چهار اثر از فلورانس اسکاول شین، هنر شفاف اندیشیدن، موفقیت در یک قدمی، جنایت و مکافات، ناطوردشت و کلی اسم دیگر، همگی کتابهایی هستند که آدمها وقتی از این چهارراه گذر کرده اند نامشان را روی شیشه این کتابفروشی نوشتهاند.
نامهایی که وقتی از آنها پرسیده شده بهترین کتابی که خواندهای و نگاهت را به زندگی تغییر داده کدام است؟ به ذهنشان خطور کرده و لابد مثل من چند دقیقهای هم ایستاده اند و درباره کتابها حرف زده اند. همین قصه کافی است تا با جدیت بیشتری از خودم بپرسم ما چقدر تمایل داریم درباره کتابهایی که میخوانیم با یکدیگر حرف بزنیم. سؤالی که بن مایه اصلی این نوشتار را تشکیل میدهد.
من نوشتم «تونل»، یکی از محبوبترین کتاب هایم که سالها پیش خواندمش، اما هنوز وقتی با این خواسته روبه رو میشوم که یکی از کتابهای مورد علاقه ات را نام ببر، جزو نامهایی است که به سرعت به ذهنم خطور میکند. یک رمان. یک رمان کوتاه و جذاب. سؤال دقیقتر البته این بود که اسم یکی از کتابهایی را که خواندهای و تأثیر زیادی رویت گذاشته یا نگاهت را به زندگی تغییر داده، بنویس. «تونل» برای من لذت محض خواندن بود و سروکله زدن با کلمه و کتاب. اما تکانم نداده بود. با خواندنش معجزهای در من اتفاق نیفتاده بود.
خبری از یک تحول درونی و شکستن چیزی از بیخ و بن نبود. نباید هم این جوری میبود البته. لااقل به نظر من. تونل با یک آغاز جذاب، رسالتش بیشتر گیر انداختن مخاطب در کلمه به کلمه و سطر به سطر کتاب بود نه اینکه چکشی بردارد و ساخته و پرداختههای وجودی و ذهنی تو را از بیخ و بن خراب کند و بعد از نو بسازد. کتابی به قلم ارنستو ساباتو که داستان ملاقات خوان پابلوکاستلِ نقاش است با فردی به نام ماریا ایریبارنه که خوان او را به قتل میرساند.
کتابی که درواقع سروکله زدن دائم مخاطب است با منطق روانی کننده ذهن خوان در شرح روال آشنایی او با ماریا و در نهایت به قتل رساندن او. یک شخصیت پارانوئید که به قول خودش به جنون تجزیه و تحلیل وقایع دچار است. یک جنون مملو از بررسی امکان و احتمالها و به غایت موشکافانه. همین چند دقیقه توقف در چهارراهی که همیشه فقط از آن رد میشدم، بهانه خوبی بود تا برای چند نفر درباره تونل نطق کنم.
اسامی روی شیشه را که نگاه میکنم، مثل همیشه نمیتوانم از حجم بالای کتابهایی با موضوع خودیاری و موفقیت که مقابل چشمانم است بگذرم. بساطهای جمعه بازار کتاب یا پشت شیشه ویترین کتاب فروشی ها؛ همه جا را قرق خودشان کرده اند و مشخص است که سهم زیادی در سبد مطالعه خانوادهها دارند. البته شاید نباید تمایل زیاد به مطالعه چنین آثاری را فقط مختص مردم خودمان بدانیم. این، مسئلهای است که نه تنها ذهن مردم سراسر جهان را به خودش مشغول کرده بلکه، پژوهشگران زیادی هم هستند که به آن به عنوان یک نمونه تحقیقی نگاه میکنند.
در مقالهای با نام «آیا کتابهای خودیاری فایدهای هم دارند؟» که مدتی پیش در پایگاه ترجمان علوم انسانی منتشر شد، رامی گابریل، دانشیار روان شناسی و نویسنده کتاب «ذهن عاطفی»، گفته بود که کتابهای خودیاری امروزی رنگی از خرافاتِ روزگار قدیم را دارند. کتابهایی پر از توصیههایی که تنها در تجربه شخصی نویسنده ریشه دارند و هیچ تحقیق روشمند علمیای آنها را تأیید نکرده است.
در مقابل، الیزابت سوبودا، نویسنده و خبرنگار، در مقالهای با عنوان «آیا هیچ کتابی میتواند ما را از تاریکیهای درونمان نجات دهد؟» گفته است «کتاب درمانی» با کتابهای خودیاری، اگر در چهارچوب علمی و معقول باقی بماند، میتواند مشکلات شخصی و اجتماعی ما را تا حدودی برطرف کند و حتی در درمان بیماریهایی نظیر افسردگی و اضطراب اجتماعی، به ویژه در مراحل اولیه درمان، مؤثر باشد.
به هر حال، خیلی سریع به خودم میقبولانم که آنچه اینجا بیشتر از خوب و بد خواندن کتابهای موفقیت مطرح است، نفس این اتفاق خوب است. اینکه یک کتاب فروشی، در یکی از پرترددترین نقاط شهر یعنی چهارراه دکترا – که دیگر باید آن را چهارراه فرهنگ خواند – بهانهای به دست مردم داده تا از کتابهایی بگویند که خوانده اند و نظرشان را با دیگران به اشتراک بگذارند و درباره آن حرف بزنند. عابرانی که شاید همیشه از اینجا گذر میکنند، اما این مرتبه کمی با تعلل و طمأنینه باعث ازدحامی اندک و مُقطع میشوند که این نقطه شهر را از قبل زیباتر کرده است.
اما واقعا صحبت از کتابهایی که میخوانیم چقدر در گفتوگوهای روزانه ما جا دارد؟ جایی خواندم معمولا آنچه در گپ و گعدهها و دورهمیهای خانوادگی یا دوستانه ما محل بحث جدی است یا حتی بحثهای خودمانی، سیاست است و فوتبال و قیمت دلار و سکه و هر آنچه متعلق است به همین فضا. نکتهای که البته با توجه به تأثیرات مستقیم و بزرگ همه این عاملها بر زندگی مان، عجیب غریب نیست.
اما در خلال همه این صحبت ها، ما به راستی چقدر تمایل داریم درباره کتابهایی که میخوانیم با یکدیگر حرف بزنیم؟ این را مشخصا از آدمهایی که دقایقی سر چهارراه توقف کرده اند میپرسم. یک نفر میگوید: «من نمیتوانم ادعا کنم که یک کتاب خوان حرفهای هستم، اما رابطه ام با کتاب بد نیست.
رمان خیلی دوست دارم و زیاد میخوانم. اما واقعیت این است که کسی را پیدا نمیکنم درباره این چیزها با او حرف بزنم. منظورم این است که در جمعهایی که هستم برای شنیدن چنین حرفهایی گوش شنیدن و مخاطبی وجود ندارد.» دیگری میگوید: «اتفاقا من چند رفیق کتاب خوان دارم که مرا هم آوردند توی خط. هرازگاهی درباره کتابهایی که خوانده اند حرف میزنند و به من هم کتابهای خوبی را معرفی میکنند.» آن که کنارش ایستاده اضافه میکند: «این جور صحبتها را باید بیشتر در جمع کتاب بازها پیدا کنید نه یک عده رهگذر که از سر کنجکاوی اینجا میایستند.»
اما این همه آنچه نیست که عابران میگویند. آنها به ابعاد دیگر ماجرا هم اشاره میکنند. یک نفر میگوید: «ببین من اصلا به هیچ چیز دیگر کار ندارم. اینکه آمار و سرانه مطالعه چه میگوید یا اینکه مردم اسم چه کتابی را روی این شیشه نوشته اند. من اصل و نفس این داستان را دوست دارم. توی یکی از چهارراههای شلوغ شهر که مردمی با هزار دغدغه فکری و ذهنی فقط از آن عبور میکنند، یک عده کتاب خوان میایستند و نام کتاب موردعلاقهشان را روی شیشه مینویسند.»
حالا به صندلیهای اطراف مغازه و کارتنهای کتابی که روبه رویش قرار دارد اشاره میکند و میگوید: «اصلا این صحبتها هم نه. ببین! این کتاب فروشی نیماژ است. دو قدم جلوتر کتاب فروشی امام و باز هم جلوتر بروی پردیس کتاب. چه چیزی قشنگتر از اینکه توی این چهارراه که کتاب نقش پررنگی دارد، آدمهایی را میبینی که نشسته اند روی این صندلیها و کتاب دستشان گرفته اند و میخوانند. شهر را قشنگ میکنند این آدم ها. خیلی قشنگ.»
جوانی دیگر این تعامل با کتاب را در فضای شهری با یک مثال دیگر به رویم میآورد: «توی شهر کتاب شاهنامه، نمیدانم دیدهای یا نه، یک قفسه است مخصوص به اشتراک گذاشتن کتابها و پیشنهاد دیگران برای دیگران. آدمهایی که کتابی را خوانده اند یک یادداشت مینویسند برای دیگران و از این میگویند که چرا این کتاب را پیشنهاد میدهند. به نظرم خیلی اتفاق مبارکی است. یعنی جدای از اینکه تو داری از کتاب و کتاب خوانی و یک کار فرهنگی دفاع میکنی، درباره آن صحبت میکنی. گفت وگویی شکل میگیرد و واقعیت این است که ما واقعا به این یک قلم احتیاج داریم.»
جایی در کتاب «شهر در ادبیات» نوشته کوین مک نامارا و جمعی دیگر از نویسندگان، آمده است: «این امکان که شخص بتواند شهری را که متعلق به خود اوست از میان امور معلوم بیافریند، بازگرداندن عاملیت انسانی به معادله است و یادآوری میکند که همه راهها مانند مسیری که از امر والا به پادآرمانشهر میرسد، هراسناک و سنگلاخ نیستند.»
از کتابفروشی فاصله میگیرم و به تک تک عابرانی که میگذرند یا میایستند نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم آنها همین عامل انسانیاند. عاملانی انسانی که حداقل بعضیهایشان دوست دارند شهری را که متعلق به خودشان است خلق کنند و به نحوی آن را بسازند که دلشان میخواهد.
عابرانی که ایستاده یا متوقف و محو تماشا، باز به قول همین کتاب، شیوه مسلط در تمامی ژانرها و دورهها هستند برای بیان پویایی شهری، یا رهگذرانی که با قدم زدن در پی انزوای مکاشفه گرانه و دورنمای خاطره انگیز هستند، یا پرسه زنانی به مثابه قهرمان زندگی مدرن که در ازدحام جمعیت حس بی تکلفی و راحتی دارد و شبیه به یک هنرمند، زیبایی زودگذر و بیدوام را از صحنههای آشفتهای که از پی هم میدوند بیرون میکشد.