ایران: فیلسوفان میتوانند سیاستگذاران را به طرح پرسشهای مناسب ترغیب کنند؛ اما برای این منظور، «فلسفه آکادمیک» باید درسهایی را از «علم باز» بیاموزد. «علم باز» به معنی سطحی از تحقیقات و اطلاعات علمی است که همه سطوح، از قشر آماتور تا متخصصان جامعه بتوانند از آن بهرهمند شوند.
«دانیل سارویتز»، یکی از محققان مشهور حوزه سیاستگذاری، در مقاله جنجالی خود به نام «آتلانتیس نو»، استدلال میکند که «علم» به مشکل خورده است؛ با وجود اینکه تحقیقات مدرن بهطور شگفتانگیزی موفقیتآمیز بوده، اما نتایج آن بیشتر از هر زمان دیگری مبهم، بحثبرانگیز و نامعلوم شده است. این مشکل برخاسته از فقدان قدرت علمی نیست. نویسنده توضیح میدهد که ما نیاز داریم تا تفکرات کهنه خود را رها کنیم؛ چرا که علم دانش ابژکتیو و منحصر به فردی است که میتواند به منازعات سیاسی پایان دهد. به عبارتی، علم میتواند تفکر ما را پربار کند.
با وجود این، سارویتز فراموش کرده نتیجه استدلال خود را بیان کند؛ در واقع تغییر در انتظارات ما نسبت به استفاده از علم در سیاستگذاری تلویحاً به این معنی است که موضوعی همچون «تفکر فلسفی» را در هسته سیاستگذاریهای خود بگنجانیم.
از دیدگاه عملی، منظور این است که در روند سیاستگذاری و همچنین در مؤسسات قانونگذاری از افرادی بهره بگیریم که آموزشهای فلسفی دیدهاند؛ نه به این معنی که متخصصانی را استخدام کنیم که کار آنها ارائه پاسخهای جدید باشد، بلکه آنان باید قادر باشند پرسشهای درستی را مطرح کنند. همانطور که میدانیم «فلسفه آکادمیک» نمیتواند بر این مسئولیت فائق آید، زیرا تأکید ویژهای بر دقتِ «نظری» دارد و از اهمیت اجتماعی آن چشمپوشی کرده است.
پیش از قرن بیستم، فلاسفه شغلهای متفاوتی داشتند اما از آغاز دهه ۱۹۰۰، تنها خانه آنها دانشگاه (و در داخل آن گروه فلسفه) بوده است. دپارتمان فلسفه ایدهها را «حاشیهنشین» و آنها را محدود به مشکلات مورد علاقه همکاران خود کرده است و به بهانه ارتباط عملی با دغدغههای گسترده اجتماعی با هم به صحبت مینشینند. حتی، فیلسوفان عملگرا هم از نوعی فقدان دیدگاه انضباطی رنج میبرند. براستی، آنچه که سارویتز از «علم آکادمیک» میگوید به شکل دردناکی در مورد فلسفه صدق میکند. فیلسوفان به بدترین شکل، دانشمندان را تقلید کردهاند. یکی از نشانههای بارز این روند این است که در هیچ کدام از برنامههای دانشگاهی بر اهمیت تربیت فارغالتحصیلان با هدف فعالیت خارج از آکادمی تأکید نمیشود.
به همین منظور، نیاز به رشتهای مشابه «علم باز» داریم که سمتوسوی علومانسانی داشته باشد. «علم باز» با ارائه اطلاعات، بازخوانی و دسترسی آزاد، نحوه عملکرد علم را تغییر میدهد. «علم باز» با حمایت مؤسساتی مانند Welcome Trust و European Commission بر اهمیت شفافیت موضوعات مختلف تأکید میگذارد. به همان طریق، «علومانسانی باز» نیز کمک میکند تا فلسفه از فضای آکادمیک وارد جامعه شود.
سارویتز تنها بر «علم باز» تأکید نمیکند، بلکه او در مقاله خود اشارهای به «فراـ علم» آلوین واینبرگ، فیزیکدان امریکایی، به معنای رویکرد
«مشکلمحور» دارد که با توجه به موفقیت آن در دنیای واقعی (نه با معیارهای انضباطی) مورد قضاوت قرار میگیرد. واینبرگ اینگونه بیان میکند که «فراعلم» با «صداقت از خودگذشتگی» آغاز میشود که در آن متخصصان نسبت به این موضوع آگاهی دارند که برخی مسائل از قلمرو آنان فراتر رفته است. دانشمندان «فراـ علم» باید نسبت به ندانستن خود آگاه باشند در غیر این صورت ممکن است دچار این توهم شوند که مسائل خارج از توان خود را هم میتوانند حل کنند. به عقیده او، خرد یعنی «علم به ناآگاهی». او متخصصان ازخود راضی را «آدمهای اهل ژست» مینامد که درباره مسائلی خارج از حوزه اختیارات خود نظر میدهند. اگر «فراـ علم» ایدهآل جدید ماست، پس باید گفت نظریههای سقراط دوباره روی کار آمده است. فیلسوفانی که با مدل سقراطی کار میکنند میتوانند مهارتهای مفیدی برای حل مشکلات پیچیده امروز ما ارائه دهند، که شامل هرمنوتیک، علم اخلاق و شناختشناسی میشود. «توضیح درباره ارزشهای خود» و «گوش سپردن به ارزشهای دیگران» فلاسفه را ملزم میکند تا ادعاهای مورد علاقه خود را رها کنند و با فروتنی با دیگران همکاری داشته باشند، چیزی که اکنون در فلاسفه ما کم به چشم میخورد. فراتر از همه این موارد، آنان باید دست از صحبت کردن با یکدیگر بکشند و سعی کنند با مردم و دیگر متخصصان همصحبت شوند. مدت زیادی است که جامعه انتظار دارد تا به تخصص فیلسوفان اعتماد کند. از طرفی، فلسفه تلاش کرده است تا «پرسشهای باز» درباره زندگی خوب و عدالت را به استدلالهایی بدل کند که متخصصان بتوانند پاسخ آنها را بدهند. با وجود این، به نظر میرسد همه ما محکوم به فلسفهپردازی هستیم. پس باید روشهای بهتری برای انجام آن در ساختار عمومی جامعه پیدا کنیم که برای همه قابل بهرهبرداری باشد.
«سیمون هویت»، استاد و منطقدان دانشگاه لیدز انگلستان، در مقالهای به نام «فلسفه چه جایگاهی در سیاست دارد؟» اینگونه مینویسد: «مدت زیادی است که همکاری فلسفه با سیاست رابطه فکری یک طرفه است، به طوری که از آنچه که مربوط به امور انسانی است صرفنظر شده است. این رویکرد مکانیکی نمیتواند فراتر از آشفتگیهای سیاسی برود. به عبارتی، فلسفه امروزی نمیتواند جایگزین تجربه زندگی و پیشرفتهای حاصل از رابطه جمعی با دنیا شود. برای نمونه میتوان به فراخوانهای انتخاباتی اشاره کرد. با وجود این، باید جایگاهی برای فعالیتهایی قائل شد که به مسائل سیاسی «جهان واقعی» به روشی فلسفی نگاه میکند. تفکر سیستماتیک درباره جامعه میتواند در مقابل کمرنگ شدن «هوش انتقادی» بایستد، که ارمغان سیاستهای ماشینی است. البته تصورات ما نیز باید نسبت به حقایق و کشمکشهای جریان زندگی به چالش کشیده شود.»
منبع: The Guardian
*استاد فلسفه دین دانشگاه North Texas
**استاد و مدیر اسبق دپارتمان فلسفه دانشگاههای North Texas و Colorado