ایران: آنا آخماتووا یا آنا آندره یونا گرنکو در ۱۸۸۹ بهدنیا آمد، در نزدیکی ادسای
اوکراین. آخماتووا نامی مستعار بود که خود برگزید و در پاسخ به دوستی درباره وجه
تسمیه این نام مستعار چنین گفت: «آخماتووا لقب آخرین شاهزاده تاتار بود (جد مادری
آنا). وقتی پدرم درباره شعرهای من چیزهایی شنید از من خواست که نامش را ننگین
نکنم. به پدر گفتم که بدون نام او کار میکنم...» هنوز
شاگرد مدرسه بود که با نیکولای استپانوویچ گومیلیف آشنا شد و این آشنایی به پیوندی
عمیقتر انجامید. سرانجام این زوج جوان در ۱۹۱۰ برای ماه عسل راهی پاریس شدند، میعادگاه ارواح پرشور هنر و
ادبیات به آن روزگار
٭ ٭ ٭
او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:
دعای شامگاهی، طاووس سفید،
و نقشه رنگ پریده امریکا.
و سه چیز را دوست نداشت؛
گریه کودکان
مربای تمشک با چایی
و پرخاشجویی زنانه.
... و من همسر او بودم.
(۱۹۱۱)
آکمهایسم
به سن پترزبورگ که برگشتند به حلقهای از شاعران جوان
پیوستند. اوسیپ ماندلشتام و سرگئی گوردتسکی از دیگر اعضای این محفل بودند که از
سمبولیسم دوری میجستند و معتقد بودند شاعران سمبولیست ظرفیتهای گسترده و پربار جهان
واقعی را از دست داده بودند. این شاعران مکتب خود را «آکمهایسم» نام نهادند. آکمهایستها
که روشنی لحظه را به فضای مبهم و سایه وار سمبولیسم ترجیح میدادند، دنیایی منظمتر
اما محدودتر آفریدند. برای آکمهایستها اثر هنری متعلق بود به جهانی مادی که باید
دوستش میداشتند و بر آن بودند تا به توصیف عواطف انسانی و زیبایی ملموس اشیا
بپردازند. در فوریه ۱۹۱۱
بود که نخستین اشعار آخماتووا در نشریات ادبی سنپترزبورگ به چاپ رسید. اما حکومت
کمونیستی شوروی در برابر این مکتب شعری، مانند بسیاری از مکاتب هنری دیگر در آن
دوران قد علم کرد و آن را بهعنوان «ادبیاتاشراف و زمین داران» محکوم دانست.
آخماتووا که از شاعران این مکتب است چنین میسراید:
چرا این قرن تلختر از دیگر قرنهاست
شاید چون غرق تشویش است
بر چرکینترین زخم خم شده است
بی آنکه بر آن مرهمی گذارد
تولد لف گومیلیف و آغاز چاپ مجموعه اشعار
در ۱۸ سپتامبر ۱۹۱۲
یگانه پسر آنا آخماتووا به دنیا آمد، لف نیکولایویچ گومیلیف. در همین سال است که
نخستین مجموعه اشعارش با عنوان شامگاه منتشر میشود. اما انتشار کتاب دوم به نام
«تسبیح» او را به شاعری محبوب و برجسته در محافل شعری سن پترزبورگ بدل کرد. بههر
حال ازدواج با گومیلیف دیری نپایید و این دو روح نا آرام در ۱۹۱۸ از هم جدا شدند.
با شروع جنگ جهانی اول، آخماتووا به سرودن اشعار ضد جنگ
و میهندوستانه روی آورد. در سومین مجموعه اشعار اخماتووا با عنوان فوج پرندگان
سفید نه فقط اشعار غنایی شگفتانگیزی وجود داشت، بلکه اشعار میهن پرستانه آن نیز بسیار
استوار و نیرومند بود. اکنون آخماتووا به جایگاه و نقش خود در جامعه مدنی پیبرده
بود و در شعری که هنگام اعلام جنگ آلمان علیه روسیه سرود، گفت که از امروز باید
ذهنش را از ماجراهای عاشقانه بشوید تا برای ثبت حوادث وحشتناکی که در راه بود، جا
باز کند.
آغاز حکومت بلشویکها
با انقلاب ۱۹۱۷ و سقوط تزاریسم و پساز آن انقلاب بلشویکها در روسیه، جنگهای
داخلی در این کشور آغاز شد که قحطی و سختیهای فراوان بهدنبال داشت. بسیاری از
دوستان نزدیک آخماتووا روسیه را ترک کردند. آخماتووا پس از ازدواج با ولادیمیر
شیلیکوی مورخ در ۱۹۱۸ که سالهای
قحطی در روسیه هم بود، ساکن خانه فانتین شد که دولت بلشویک پس از انقلاب در اختیار
شاعران و نویسندگان قرار داده بود. این قصر برای آخماتووا یادآور فرهنگ پیش از انقلاب
بود. او میدانست که بسیاری از شاعران قرن نوزدهم، از جمله الکساندر پوشکین، در
این عمارت زندگی کرده بودند. اما دیری نپایید که آخماتووا به خلق و خوی واقعی
شیلیکو پی برد. او که فردی بسیار حسود بود به هیچ عنوان شهرت و محبوبیت آخماتووا
را برنمیتابید و مانع شرکت آخماتووا در محافل ادبی و شعرخوانیهایش میشد و چارهای
جز جدایی برای شاعر باقی نگذاشت.
سالهایی که بلشویکها در گیر جنگهای داخلی بودند، فرصت
کمی داشتند تا در زندگی و خلاقیت هنرمندان دخالت کنند و در همین دوران کوتاه بود
که هنر پیشروی این سرزمین مجال ظهور یافت. کارگاههای ادبی در سرتاسر شهر برقرار بود
و آخماتووا نیز در شعرخوانیها شرکت میکرد. در این دوره، مضمون مهاجرت ذهن
آخماتووا را بیش از هر مضمونی به خود مشغول کرده بود. بیشتر دوستان رفته بودند و
آخماتووا تصمیم قاطع داشت که در سرزمینش بماند و در تقدیر آن سهیم باشد. اعتقاد
راسخ آخماتووا به ماندن در وطن ریشه بر این باور عمیق داشت که هنر شاعر فقط میتواند
در سرزمین خودش ببالد و دوام بیاورد. افزون بر این، او زبان روسی را یگانه «قلمرو»
خود میدانست و مصمم بود جایی زندگی کند که به آن زبان حرف میزند. بعدها، منتقدان
ادبی شوروی که میکوشیدند تا اشعار ناب میهنپرستانه آخماتووا را در قالب معیارهای
رئالیسم سوسیالیستی جای بدهند، این اشعار را بهعنوان اشعاری ضد مهاجرت تفسیر کردند.
در همین دوران بود که عنوان «شاعر پیشگو» را به آخماتووا
میدهند و او را «کاساندرای» روس میدانند. اگر هم آخماتووا پیشگو نبود، اما
مصیبتهایی را پیشبینی کرد که در حکومت شوراها در انتظار او بود.
باری، اشعاری که آخماتووا سرایش آنها را از دهه ۱۹۲۰ آغاز کرد، مضامینی حماسیتر داشت که
بازتابی بود از واقعیتهایی که دورنمایشان هیچ ارتباطی با انقلاب نداشت. او سوگوار
فرهنگ و هنر از دست رفته بود، سوگوار دوستانی که دیگر نبودند و سوگوار عشق انسانی
و نبود شادی. ایدئولوژی بلشویکها و کمونیسم چنین مضامینی را بر نمیتابید.
منتقدان بشدت بر او بهعنوان «تفالهای از روزگار گذشته» و نمادی از
«هرج و مرج» تاختند. عاقبت، دستهای آهنین حکومت کمونیستی بر او فرود آمد
وآخماتووا را دشمن مردم تشخیص دادند و در ۱۹۲۵ کتابهای او را از بازار نشر جمعکردند و دیگر فرصتی برای
انتشار شعرهایش نیافت و این محدودیت تا ۱۹۴۰ دوام یافت.
شاید بتوان این پانزده سال را در زمره تیرهترین سالهای
تاریخ روسیه دانست و یقیناً تاریکترین روزهای زندگی آخماتووا هم بود. لقب «الهه سوگوار»
ثمره همین دوران است. حاصل این سالها سوگنامههایی است که پژواکش در تمام تاریخ
ادبیات روس شنیده میشود.
با وجود آنکه انتشار اشعارش در سرزمینی که آنقدر دوست
داشت ممنوع شد، شهرت و محبوبیت آخماتووا در مقام شاعر روز به روز فزونی گرفت. اما
از آنجا که حکومت شوروی بر انتشار تمام آثار ادبی سیطره داشت، آخماتووا از یگانه
منبع درآمد خود محروم شد و برای او چارهای نبود که برای تأمین معاش خود و پسرش کارهایی
موقت را قبول کند. آخماتووا در این میان به نوشتن نقد روی آورد و سلسله مقالاتی
درباره پوشکین منتشر کرد. اما فضای کاری آنقدر برای او تنگ بود که گرسنگی و فقر دائماً
او و خانوادهاش را عذاب میداد. با وجودی که اشعار آخماتووا اجازه انتشار در
زادگاهش را نداشت، شاعری بسیار محبوب باقی ماند و با گذشت زمان شخصیت جذاب او
دوستان و تحسینگران بیشتری را بهخود جلب کرد.
دستگیری و اعدام گومیلیف و بازداشت پسرش لف
دستگیری گومیلیف، همسر اول آخماتووا به جرم خیانت و
جاسوسی (که آخماتووا هرگز آن را قبول نکرد) و سپس اعدام او در ۱۹۲۱ ضربهای جانگداز بر پیکر شاعر نازک
طبع روس وارد آورد. پسرش نیز از این بازداشتها مصون نماند و در فاصله سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۰ و پس از آن نیز بارها لف گومیلیف بازداشت و برای زندان و کار
اجباری به سیبری فرستاده شد.
آخماتووا برای پسرش که زندانی بود شعر سرود. اشعار جسارتآمیز
که برایش گرفتاریهای متعدد به بار آورد.
محروم از آتش و آب
دور از عزیزترینم، تنها پسرم
در داربست شرمآلود فاجعه ایستادهام
گویی به زیر سایبان اریکه شاهی
٭ ٭ ٭
من با همه کس در همه جا سخن گفتم
چرا پنهانش کنم این را که
اردوگاه اجباری پسرم را پوساند
و آنها شعر مایهام را به تازیانه بستند؟
من گناهکارترین انسان روی زمینم
در گذشته، اکنون، در آینده.
و بالاترین افتخارم
از این پهلو به آن پهلو شدناست
در دیوار خانه.
آخماتووا نیز همچنان در خفا شعر میسرود. شعرها بر ورق
پارهها و پشت پاکتهای سیگار نوشته میشد. حتی نوشتن خاطرات هم کاری دشوار بود
چون جاسوسان دولت اتحاد جماهیر شوروی همه جا سرک میکشیدند. در همین سالها بود که
با نیکولای پونین، مورخ و منتقد هنری پیمان زناشویی بست. اما پونین نیز در زندانهای
سیبری از پای درآمد.
مرگ اوسیپ ماندلشتام و سوگ آخماتووا
سرآمد شاعران آکمهایستها، اوسیپ ماندلشتام بود. شاعری
بزرگ و جانی پر شور که با زندان و تبعید مکرر به سیبری سلامتیاش از دست رفت و
سرانجام در دسامبر ۱۹۳۸
در همان سیبری جان داد.
مرگ این دوست قدیمی برای آخماتووا ماتمی همیشگی برجای
گذاشت. درباره دوست از دست رفته چنین نوشت: ماندلشتام شخصیتی تراژیک بود. سرچشمه
احساسات شاعرانهاش را کسی نمیشناخت. او را بیهمتا میدانم. ما از ریشههای پوشکین
و الکساندر بلوک خبر داریم. اما چه کسی میتواند بگوید که سرچشمه اشعار نو و موزون
و آسمانی ماندلشتام از کجا میآمد.
و چنین ادامه میدهد: آخرین بار ماندلشتام را در پاییز ۱۹۳۷ دیدم. چند روز میشد که او و همسرش
نادژدا به لنینگراد آمده بودند. فاجعه سایه به سایه ما میآمد. ماندلشتام آهی در
بساط نداشت. جاییهم برای زندگی کردن نداشتند. اوسیپ به
سختی نفس میکشید... یادم نیست او را کجا دیدم. همه چیز عین کابوس بود... در آن
زمان هر دو اولیس جیمز جویس را میخواندیم. دلمان میخواست دربارهاش با هم حرف
بزنیم. اما مجالی نبود.
سرایش شعر مرثیه (رکوییم)
آخماتووا سرودن شعر مرثیه را که بلندترین شعر او بود از ۱۹۳۵ آغاز کرد که تا ۱۹۴۰ بهطولانجامید. بدیهی است که چاپ
اشعاری با مضمون مرگ در اتحاد جماهیر شوروی غیر ممکن بود. حتی نوشتن آن نیز ممکن
نبود. آخماتووا این اشعار را به حافظه میسپرد یا به دوستانش تا از یاد نرود و حتی
گاهی سراغ این دوستان میرفت تا با بازخوانی این اشعار آنها را به یادش آورند و از
ذهنش پاک نشوند.
این شعر بلند به نوعی جانمایه اشعار آخماتووا بود. شعر
مرثیه که فاقد قافیهای یکپارچه است و از بندهای متعدد بلند و کوتاه تشکیل شده،
نمودار از هم گسیختگی فرد و جهان است. آخماتووا با تلفیق ژانرها و سبکهایگوناگون،
موزائیکی شگفتانگیز میآفریند: عناصر ترانههای فولکلور، آیین سوگواری عامه، متن
انجیلها، شعر سنتی یونان و شعر غنایی در این موزائیک جای میگیرند.
آخماتووا در واپسین ابیات این شعر بلند، بنای یادبودی را
تجسم میکند که در آینده برای او برپا میکنند:
و اگر فردا
بنای یادبودی مرا باید
بر این افتخار سر خم میکنم
لیک شرایطی باید-
کنار دریا، آنجا کهزاده شدم، بر پایش ندارند
آخرین پیوندم با دریا گسسته است.
نه در باغ تزار، کنار کاج کهنسال
آنجا هم تسلایی بر من سایه نمیافکند
همین جا برپا دارند،
صدها ساعت است که اینجا ایستادهام
و هرگز درها را به رویم نگشودند.
٭ ٭ ٭
و باز هم چند بیتی از این منظومه:
سپیده دم تو را بردند
در پیات آمدم، پنداری در پی تابوتی
در اتاق تاریک کودکان زار میزدند
شمع برابر شمایل مسیح آب میشد
لبهایت به خنکای تندیسها بود
نمیتوانم عرق مرگ را برجبینت از یاد برم
همچون همسران تفنگداران «استرلت زی»
زیر برجهای کرملین نعره میزنم
دیدار آیزایا برلین با آخماتووا و اخراج از اتحادیه
نویسندگان
در ۱۹۴۵ برای آیزایا برلین، فیلسوف و نظریهپرداز و منتقد ادبی مجالی
پیش آمد تا آنا آخماتووا را ببیند که خودش نیز نمیتوانست چنین فرصتی را باور کند.
شرحی که آیزایا برلین از این دیدار داد، طرحی دیگر از این شاعر برجسته روس برای
مخاطبان غربی فراهم آورد. مدتها بود کسی خبری از آخماتووا نداشت و بسیاری میپنداشتند
که شاعر در ناکجاآبادی مرده است. از همینرو، این دیدار خشنودی چند جانبهای را
نصیب فیلسوف انگلیسی کرد.
آیزایا برلین توصیفی روشن از شاعر میدهد: آنا آخماتووا
متانتی غریب داشت. آرامشی در رفتارش بود. سیمای نسبتاً جدی او از ماتمی عظیم خبر
میداد... برای من شعر خواند. قطعاتی از «شعری بدون قهرمان» که قرار بود واپسین یادبود
شاعر باشد... سپس شعرخوانی را قطع کرد و برایم از اردوگاهها حرف زد. از صف طویل
زنانی که روزها، شبها و هفتهها به انتظار خبری از شوهر یا پسر یا برادر یا پدر
میماندند. یا آنکه منتظر دریافت مجوز برای ارسال غذا و نامه به اردوگاهها. اما
نه خبری بود و نه نامهای. روزهایی که شبح مرگ همه جا حس میشد و شکنجه و کشتار
میلیونها انسان بیگناه کاری هرروزه بود...
از ماندلشتام که پرسیدم اشک در چشمهایش حلقه زد...
اما آخماتووا از عواقب دیدار با آیزیا برلین در امان
نماند. ژدانف، وزیر فرهنگ استالین، او را «منحط» نامید و شخصاً او را از اتحادیه
نویسندگان اخراج کرد که به معنای محرومیت بیشتر و گرسنگی بیشتر بود و حبس بیشتر
برای پسرش لف گومیلیف به همراه آورد.
درگذشت آنا آخماتووا، «کاساندرای» روس
نظام کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی از هنرمندان انتظار
داشت که در وصف انقلاب و در توصیف شادی و نیکبختی که در جامعه کمونیستی موج میزد
آثار هنری خلق کنند.
جان پسر آخماتووا در خطر بود. هر آن احتمال اعدام لف
گومیلیف، فقط به جرم آنکه پسر نیکولای گومیلیف ضدانقلاب بود، بیشتر میشد. دوستان
به آخماتووا پیشنهاد کردند که اشعاری در وصف انقلاب و در مدح استالین بنویسد.
آخماتووا که برای نجات جان فرزند هر کاری میکرد راه دیگری نمیدید. باید شهرت ادبیاش
را قربانی میکرد تا جان تنها فرزندش را نجات دهد. پس استالین را ستود. از زندگی
«شاد» در اتحاد جماهیر شوروی نوشت و «دروغهای» غرب را درباره نظام کمونیستی محکوم
کرد. اما این اشعار استالین را قانع نکرد و این فداکاری راه به جایی نبرد و لف
همچنان در اردوگاه باقی ماند.
چنین بود که پس از درگذشت استالین و از اواخر دهه پنجاه
که فضا برای آخماتووا و انتشار اشعارش کمی گشوده شد، آخماتووا خواست که تمام این
اشعار از کتابهای او حذف شوند و هرگز به چاپ نرسند.
واپسین اشعار آخماتووا، نیمه دوم دهه ۱۹۵۰ به بعد، مبارزه با بیماری و مرگ را
مینمایاند. از احساسگرایی صرف فاصله میگیرد و شعرها گواهی میشود بر افول فرهنگ
در روسیه.
راستی، چه باک، اگر همه چیزی به خاک و خاکستر بدل شود؟
برلبه پرتگاههای بیشماری نغمه سر دادهام،
در آینههای فراوانی زیستهام.
شاید، نه رؤیایی باشم نه شادمانی
و نه حتی موهبتی،
اما بارها به خاطر خواهید آورد
نغمه ابیاتی را که خاموش شدند
و حلقه گل، پوشیده در سیم خاردار،
که بر گردنم زنگار میگیرد.
مسکو، ۶ ژوییه، ۱۹۶۳
دهه شصت که شروع شد، زندگی آنا آخماتووا نیز کمی تغییر
کرد. دوستان پرنفوذ او در اروپای غربی و در شوروی موفق شدند توجه جهان را به او
جلب کنند. جامعه ادبی ایتالیا جایزه اتنا تاورمینا را به شاعر برجسته روس اعطا کرد. مراسمی که در ۱۹۶۴ در سیسیل برگزار شد، به شهرت جهانی
آخماتووا انجامید. کمی بعد دانشگاه آکسفورد نیز به او
دکترای افتخاری داد و بدینترتیب آخماتووا مهمترین شاعر معاصر روس به حساب آمد و
اشعار او به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شد.
سرانجام در پنجم مارس ۱۹۶۶ آنا آخماتووا براثر سکته قلبی در
آسایشگاهی در مسکو جان سپرد. نمیخواستند که طی مراسمی رسمی به خاکش بسپارند اما
سیل مردم برای وداع با شاعر به کلیسا هجوم آورد و اتحادیه نویسندگان چارهای ندید
که برای او مراسم سوگواری برگزار کند.
قلب تو دیگر ترانه قلب مرا
در شادی و اندوه نخواهد شنید، آنگونه که میشنید.
دیگر پایان راه است... ترانه من در دوردستها
در دل شب سفر میکند -
جایی که دیگر تو در آن نیستی.
سالها پس از مرگ آخماتووا، خانه فانتین به موزه او بدل
شد و تندیسی به یادبود یکی از بزرگترین شاعران روس برپا داشتند. حق با
«کاساندرای» روس بود. در نوشتار بعدی به مارینا تسوتایوا، دیگر شاعر برجسته روس،
خواهم پرداخت.