مردی بود که جرات نداشت پا به میدان دهکده بگذارد و از زیر نگاه دیگران که به یک جور اعتراف شباهت داشت، بگذرد. داستان این طوری شروع شد. داستان این مرد مرا به یک کتاب کشاند. به کتابهایی که از آن به بعد دیگر مرا ترک نکردند.
میدانستم، میدان دهکدهی او، میدان من هم بود. نگاه دیگران برای من هم آشنا بود. این مرد خود من بودم و نبودم.
من دنبال این مرد راه افتادم و خودم را خواندم، از میدان دهکدهای به میدان دهکدهای، از مکانی که میشناختم به مکان بعدی، از داستانی که من بودم و نبودم به داستان دیگر، برگشت به خودم.
آن چه خواندم مرا دگرگون شده بجای گذاشت، متوجه شدم. از آن به بعد مکانی هم که در آن جا ماندم و بعداً دگرگون شده از آنها بیرون آمدم، و سر انجام رسیدم، به خودم رسیدم و نرسیدم. مکانها با کتابهایی که میخواندم عوض میشدند. هر جا میرسیدم، آن مکان داستانی آماده کرده بود که باید خوانده میشد. من خواندم. در کتابها و فراتر از آن. چون آن چه در کتاب میتوان دید، در بیرون از کتاب هم دیده میشود.
از آن موقع مردم را میخوانم. مکانی که در آن میخوانم، جاهای دیگری است. مکانی که در آن میخوانم، خود منم.
از آن موقع لذت میبرم از این که به میدانها بروم، آن جا بمانم، صبر کنم که ببینم چه میشود، که تماشا کنم، چه بود، چه هست و چه میتوانست باشد، که آن را تعریف کنم. از جمله برای خودم، و این طوری مرتب به جایی میرسم که داستانم از طریق گزارش یک نفر دیگر، تازه برای خودم شروع میشود.
ما چشم باز میکنیم و خودمان را در نگاه دیگران باز میشناسیم، در داستانهایشان که خود ماییم، که ما هم هستیم. ما از میدان میگذریم، تنها و در جمع، جدا از هم، و خود را آغاز میکنیم، در جملاتی که در هر مکانی منتظر ما هستند، جملاتی از دیگران و از خود ما. این جملات نور میپراکنند و مکان را روشن میکنند و موانع سر راهشان را نشان میدهند. ما با تعریف کردن، یادداشت جمع میکنیم. این یادداشتها خواندنیاند، از زیبایی خبر میدهند و از هول و هراس میدانهایی که باید از آنها بگذریم، از خودمان.