کد مطلب: ۱۵۰۸۲
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۷

انسان بودن در غیاب انسانیت

حسین مسلم

ایران: دنیا حدود ۵۰ سال پیش آلکساندر سولژنیتسین پرسروصدا را شناخت و پای حرف‌هایش نشست و با اوهمدلی کرد. در آن سال‌ها که سولژنیتسین (برنده نوبل ۱۹۷۰) مثل پرنده‌ای پرکشیده از پشت دیوارآهنین، سفر می‌کرد و به سخنرانی می‌پرداخت و حسابی قدر می‌دید، در گوشه یک آسایشگاه فرسوده معلولان در حوالی مسکو، مرد درهم‌شکسته‌ای داشت با انواع دردها و بیماری‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد. وارلام شالاموف، شاعر و نویسنده خلّاق و خوش‌قریحه‌ای که در اوج شکوفایی ادبی‌اش به گولاک فرستاده می‌شود تا هفده سال از بهترین سال‌های عمرش را دریکی از دهشتناک‌ترین اردوگاه‌های کار در شمال سیبری سر کند. سولژنیتسین و شالاموف، شباهت‌هایی با هم داشتند. هر دو در ۳۰ سالگی به اردوگاه فرستاده شده بودند(شالاموف در ۱۹۳۷ و سولژنیتسین در ۱۹۴۸)، هر دو به هنگام محکومیت در ابتدای مسیر آفرینندگی بودند و هر دو بعد از رهایی از گولاک، دین خود را با قلم‌شان ادا کردند. اگرچه شالاموف اقبال همتایش را نداشت؛ تا وقتی زنده بود، نوشته‌هایش رنگ چاپ به خود ندیدند و خودش نیز با عارضه‌های خردکننده روحی و جسمی سال‌های گولاک، مهجور و غریبانه مرد. بعد از گلاسنوست بخشی از نوشته‌هایش به چاپ رسید، اما همچنان مهجور ماند و دنیا او را سال‌ها بعد از مرگ بی‌سروصدایش(و بواسطه یک محقق و نویسنده آلمانی که او را به جهان معرفی کرد) شناخت.
در کنار شباهت‌ها، شالاموف و سولژنیتسین یک تفاوت شاخص دارند. سولژنیتسین-همچون برخی روانشناسان- باور داشت که تجربه تلخ زندگی، مثل تجربه دوزخی و وحشتناک اردوگاه‌ها می‌تواند در نهایت بر شخصیت آدم‌ها تأثیر مثبت بگذارد! سولژنیتسین در یک کلام خوشبین‌تر است. اما شالاموف می‌گوید:«آدم‌ها در تحمل درد و رنج حد و مرزی دارند و وقتی این درد و رنج از محدوده توان آدمی فراتر می‌رود، تمام خصوصیات انسانی‌اش نابود می‌شود و در نهایت، در وجود چنین آدمی چیزی جز نفرت و خشم باقی نمی‌ماند.» از نگاه شالاموف، در شرایط غیرانسانی، تنها جسم آدمی نیست که در شرایط دشوار زندگی خُرد می‌شود، بلکه روح و جان او نیز مسموم و تباه و در پی آن، دروغ، فریب و نفس حیوانی فرصت بروز پیدا می‌کند. انسان در شرایط سخت و غیرانسانی است که می‌فهمد چه پتانسیل عظیمی برای رذالت دارد! آدمی در چنین جهنمی، ناخواسته، تن به هر دروغ و فریب و حیوانیتی می‌دهد تا فقط بتواند زنده بماند.
با همین نگاه و برداشت از شرایط خردکننده زیست در گولاک است که یکی از تأثیرگذارترین آثار ادبی مدرن قرن بیستم آفریده می‌شود: «قصه‌های کولیما»؛ شالاموف در قصه‌های کولیما، نه اندرز می‌دهد و نه عقده گشایی می‌کند. او تنها راوی صادق و درعین حال پرسشگری است که تجربه‌های بی‌واسطه خودش را کاملاً سرراست و به دور از احساساتی شدن روایت می‌کند و ما را به پرسش وامی‌دارد. او به یادمان می آورد که در آن دوزخ سرد و یخ‌زده، این تنها زندانی نیست که از دست می‌رود، بلکه زندانبان نیز همچون زندانی‌اش تکه تکه می‌شود و هر روز باید تکه‌ای از وجودش را دور بیندازد... تا جایی که دیگر برای هیچ‌کدامشان روحی باقی نماند. خود شالاموف درجایی گفته است:«اگر از من بپرسند چه می‌نویسم؟ می‌گویم، من خاطره نمی‌نویسم؛ قصه هم نمی‌نویسم. این‌ها چیزی فراتر از ادبیات است. من به نثر سندیت می‌بخشم...این سند من است.»

 

 

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST