الگا توکارچوک در یک شهر کوچک در غرب لهستان در سال ۱۹۶۲ به دنیا آمد و در یک روستا در همان اطراف کودکیاش را سپری کرد. پدرو مادرش در دانشگاه مشغول به کار بودند. پدرش معلم رقص بود و در کتاب گریزها میشود رد پایی از کودکی توکارچوک پیدا کرد. او میگوید: نمیشود گفت که پدرومادرم یکجا نشین بودند، بارها جای سکونتشان را عوض میکردند تا اینکه سرانجام برای مدت طولانی در یک مدرسه استانی، دور از جادهی اصلی و ایستگاه راه آهن مستقر شدند. برای ما خارج شدن از منطقهی خودمان یا رفتن به شهر، مثل مسافرت بود. خرید، انجام امور اداری در شهرداری، رفتن پیش آرایشگرهمیشگی در میدان نزدیک ساختمان شهرداری که همیشه یک پیشبند را میبست که هرچه آن را با سفید کننده میشست بی فایده بود چون رنگ موهایی که برای مشتریها استفاده میکرد لکههایی شبیه نشانههای خوشنویسی خط چینی ایجاد کرده بودند.
خانواده توکارچوک از شهر کلنیتسا به یک شهر در نزدیکی مرز چک نقل مکان کردند. توکارچوک در سال ۲۰۰۰ شهروندی افتخاری این شهر را گرفت بابت: «جستجوی مداوم هویت فردی یک انسان و توصیف ناتوانی وی در بازی با جهان.»
در طول این سالها او از این افتخارات زیاد دریافت کرده چون جاهایی که در آنها زندگی کرده زیاد است و از روز اخذ جایزهی نوبل همهی این شهرها جشن میگیرند. مثلاً در شهر وروتسلاو مسافران حمل و نقل عمومی که همراه خودشان حداقل یکی از کتابهایش را داشتند از پرداخت پول بلیت معاف بودند. یا مقامات شهر کرکوف اعلام کردند که به این مناسبت برای توکارچوک ۲۵ هزار درخت در یکی از منطق شهر توسط شهروندان خواهند کاشت چون ناشری که تمام کتابهای او را منتشر کرده در کرکوف مستقر است.
توکارچوک در مراسم اعطای شهروندی افتخاری یکی از همین شهرها، ابراز خوشحالی کرد که «هنوز جاهای هستند که توسط ادبیات تعریف نشدهاند و هنوز موضوعات، شخصیتها و رویدادهای زیادی در پیش رو دارم که داد میزنند که توصیف شوند.»
بعد از دریافت جایزهی نوبل در شهری دیگرکه میزبان او بود گفت: «احساس میکنم اینجا همه چیز به گوشم زمزمه میکند و باید همهی این چیزها را بنویسم چون یک هدیه از این سرزمین دریافت کردهام و خودم را فردی متمایز میدانم که این داستانها را به صورت رایگان دریافت میکنم چون دائماً به سمت من جاری میشوند.»
اتفاقات یکی از پرفروشترین رمانهای او با عنوان «شخم خود را بر فراز استخوانهای مردهها بزن» در همان شهر روی میدهد و این داستان، الهامبخش فیلمی است که در ایران با عنوان «رد پا» از اگنیسزکا هلند شناخته شده است و برندهی جایزهی خرس نقرهای جشنوارهی فیلم برلین شد و برای توکارچوک نامزدی دیگری برای جایزهی بوکر به ارمغان آورد.
درمورد توکارچوک گفته میشود که متخصص عبور از خودش است. از کودکی شعر میگفت داستان مینوشت و اولین ایدههای رمانهایش را یادداشت میکرد. وقتی تحصیلاتش را در دانشگاه ورشو در رشتهی روان شناسی آغاز کرد از علاقه شدیدش به داستان نویسی خجالت میکشید. او این رشته را خواند چون فکر کرد که نویسنده بودن برایش غیر ممکن است. دوست داشت در بیمارستان روانی کار کند و واقعاً در طول تحصیلاتش با اشخاص مبتلا به بیماریهای روانی کار میکرد.
اولین رمانش را که توسط چند ناشر رد شد در سال ۱۹۹۳ چاپ کرد. عنوان رمان «سفر مردم اهل کتاب» بود. بعد از گذشت سالها توکارچوک درمورد تجربهی نوشتن این رمان میگوید: «نوشتنش زجرآور بود و یک مبارزهی دردناک بود با گونههای زبانی، چالش کنترل شخصیتها و سازگاری در روایت» اما این تجربهی زجرآور میارزید چون انجمن ناشران کتاب لهستان، رمان را به عنوان جالبترین اثر اول اعلام کرد.
همینطور که پیشتر گفتم توکارچوک را متخصص عبور از خودش مینامند چون در رمان
«سفر مردم اهل کتاب» یک جمله کلیدی است که میگوید: «هر کتابی که توسط آدم نوشته میشود فراتر از او میرود، کسی که کتاب مینویسد از خودش فراتر میرود زیرا تلاش جسورانهای برای تعریف و توضیح خود انجام میدهد.»
در سال ۱۹۹۶ رمان او با عنوان «پراویک و زمانهای دیگر» به چاپ رسید که معتبرترین جایزهی ادبی لهستان به نام «نیکه» را برای توکارچوک به ارمغان آورد. پراویک نام یک روستای تخیلی است و در عین حال این کلمه در لهستانی به معنی «ماقبل تاریخ» است. سپس کتابهای «خانهی روزانه خانهی شبانه»، «گریزها» و «کتابهای یاکوب» این جایزه را دریافت کردند. این نشان میدهد که لهستانیها به ارزش این نویسنده واقفند.
میتوان گفت رمان گریزها برای توکارچوک در سطوح مختلف پیشگامانه بود. این کتاب که حدوداً ۱۰ سال بعد به انگلیسی ترجمه شد جایزهی بوکر را اخذ کرد و نامزد national book award شد.
در حالی که دنیای انگلیسی زبان تحت تأثیر فوق العاده کتاب گریزها بود، لهستانیها به رمان «کتابهای یاکوب» روی آوردند که یک رمان تاریخی است و جامعه لهستان را تکان داد. صاحب نظران میگفتند، جالبه، در کشوری که گویا ۶۰ در صد شهروندانش در سال حتا یک کتاب نمیخواند فروش ۱۷۰ هزار نسخه از این کتاب فضایی بود خصوصاً این که کتاب بیش از ۹۰۰ صفحهی داستان پیچیدهی تاریخی است. یکی از پروفسورهای ادبیات دانشگاه یگیلونی کراکوف گفت که برای خواندن این کتاب وقت زیاد، حوصلهی زیاد و ستون فقرات سالم لازمه. اما آدمهایی را دیدم که حتا در وسایل نقلیهی عمومی مثل مترو یا اتوبوس این کتاب را میخواندند. این کتاب آدم را با خود میبره و کندن از آن خیلی سخته.
توکارچوک لحنی از تاملات عمیق حتا معنوی در مورد انسان مدرن به ادبیات وارد کرده است. حتا وقتی رمان تاریخی مینویسد در واقع در مورد خودمون مینویسد. درمورد این تجربه ناپایدار مذهبی، ملی، جنسیتی و عبور از مرزهای آن. اما توصیف او جامعه شناختی نیست بلکه توصیف معنوی است چون نشان میدهد چه اتفاقاتی در درون یک فرد میافتد، در درون عمیقش، و این جالبتر است برای نوشتن.
در کتاب خانهی روزانه خانهی شبانه نشان میدهد که زندگی همه، اگر چه گاهی اوقات بسیار پیچیده، بریده بریده و دشوار است اما ارزش زیادی دارد و هر انسان، صرف نظر از اینکه متفاوت از دیگران باشد، مستحق گرما و عشق است. توکارچوک دنیایی چند بعدی را ایجاد میکند که در آن جای سؤال، جای شک و تردید، جای خطا و جای احساسات هست اما هیچ دستورالعمل آمادهای نمیدهد که راهنمایی کند چطور باید زندگی رو پیش برد چون همهی افراد زندگی خود را به روش منحصر به فرد میگذرانند. در ادبیات او یک درس فروتنی، تأمل و احترام به حضور تفاوت در اشکال مختلف وجود دارد.
برای کسانی که هنوز با ادبیات توکارچوک آشنا نیستند خوندان کتاب گریزها توصیه میشود. باید توجه کرد که این کتاب درمورد سفر نیست بلکه درمورد پدیدهی سفر یعنی مطالعه یا بررسی روانشناختی پدیدهی سفراست.
این اثر با افسانهای بودنش و تشبیه سفر به زندگی در واقع فرهنگ معاصر آن را بیان میکند به خصوص فرهنگ اروپایی یا غربی. قهرمان قسمتهای اول کتاب از کودکیش تعریف میکند (کودکی خود توکارچوک). پدرو مادرش زیاد سفر میکردند و او همراهشان بود. قدیمیها نصف وسایل خونه با خودشون میبردند، یک سریهاش برای «محض احتیاط» بود، یک سریهاش برای اینکه حس امنیتی که در خانه دارندرا خارج از خانه هم داشته باشند. توکارچوک میگوید که آنها مسافر واقعی نیستند چون میروند برای اینکه برگردند ولی آیا رفتن برای این نیست که آدم از یک چیزی دور شود؟ آزاد شود؟ او خودش را متضاد پدرو مادرش میداند و در این کتاب میگوید: «من مثل یک چمدان، خوش دستم، کوچیکم و خوب چیده شدهام.»
یکی از اصلیترین سوالهایی که در رویارویی با نثر توکارچوک میشود مطرح کرد این است که مسافر هنگام دیدن تصویرخود چه میبیند؟ آیا خودش را میبیند؟ یا شخص دیگری؟ چون توکارچوک در اثرش از روانشناسی و رونکاوی پرهیز نمیکرد، خودش که روانشناس بود و کنجکاو درون انسان بود پس اینکه در جستجوی عمق بود عجیب نیست. توکارچوک وقتی کتاب گریزها را مینوشت تمام مدت در سفر بود اما نه برای اینکه خاطرات سفرش را بنویسد بلکه فرصتی بود برای مشاهده کردن و روایت ساختن چون سفر به آدم امکان آشنایی با دیگر مسافرها را میدهد و کمک میکند که با هر سفر آدم هدف جدید پیدا کند
برای توکارچوک سفر همیشه جستجو است، جستجوی یک چیزی که هنوز برای ما غریبه است و منجر به سؤال کردن دربارهی هویت، هدف از سفر و درمورد جایگاه خود بین سایر مسافران میشود.
توکارچوک میگوید که هدف از سفر همیشه خودمون هستیم. مسافر وقتی به سفر میرود و دنبال چیزی میگردد در واقع دنبال خودش میگردد. به نظر میرسد که این «فلسفه» بر خلاف منطق است چون منطقی به نظر میرسد که آدم سفر کند تا چیزی جدید، یک چیز متفاوت ببیند یا پیدا کند یا تجربه کند، نه خودش را بلکه دیگران را. او میگوید: من از یک چیز نگرانم، از اینکه ما با یک اسم و فامیل، با یک آدرس، با یک شمارهی شناسنامه زندگی میکنیم و میگوییم که ما اینیم، در حالی که ما فقط این نیستیم، ما فراتر از این هستیم، و هر کسی از ما ناخوداگاه این را احساس میکند. انگار به ما یک جای کوچک، یک حباب دادهاند که در آن حباب باید جا شویم، اما ما یک انرژی بزرگی هستیم، یک انبوه انرژی که در پوست گردو اسیر شده و سفر مثل شکاندن این پوست گردو میماند. در کتاب گریزها میگوید این که ما شهر فلورانس را ببینیم یا بدونیم کدوم معمار معروف آن را طراحی کرده چه چیزی را در زندگی ما عوض میکند؟ مردم امروز باید سفر کنند برای اینکه ببینند چقدر در تصورات خودشون بسته هستند یا ببینند که به عنوان مثال ۴۰۰ کیلومتر به سمت شرق تصور مردم از زمان و گذشت آن فرق میکند، یا به ازدواج یک جوردیگری نگاه میکنند یا یک جور دیگری ابراز عشق میکنند یا ببینند که خیلی از ارزشهایی که آنها را مطلق میدانند نسبی هستند، فقط عادات هستند.
یکی از مهمترین ویژگیهای آثار توکارچوک انسانمحوری است و در اکثر کتابهایش زن محور است که البته گفتن این که او نویسندهی فمینیستی است درست نیست اما شخصیتهای اصلی داستانهایش معمولاً زنها هستند.
در یکی از کنفرانسهای مطبوعاتی بلافاصله بعد از اخذ جایزهی نوبل گفت که من میدونم که نویسندهی خوبی هستم اما فکر نمیکردم روزی این جایزه را بگیرم. آن را تقدیم میکنم به همهی لهستانیها. من شاید برای دریافت چنین جایزهای، زیادی جوان باشم، احتمالاً یکی از جوانترین برندگان نوبل هستم و حتماً این که برندهی زن هستم بیمعنی نیست. خوشحالم که جهان مشاهده و توجه کرد که لهستانیها حرف دارند در ادبیات. فرهنگ و ادبیات ما لهستانیها قدرت دارد و من یک بخشی از این قدرت بزرگ هستم. و البته قسمت بزرگی از موفقیت من مترجمانی هستند که آثار منو به زبانهای مختلف ترجمه میکنند و ما بعضی وقتها آنها را فراموش میکنیم بدون اینکه فکر کنیم که آنها وسیلهای هستند که آثار ما - نویسندگان در تمام دنیا دیده شوند یا درمورد من، داستانهای بومی من در دنیا خوانده شوند.
به نظر من که هموطن توکارچوک هستم و در عین حال مترجمم و ترجمهی یکی از آثار این نویسنده را در دست اجرا دارم، دشوارترین کار این است که احساسات ادبی به طور کل در فرهنگ غربی در مقایسه با فرهنگ خاور میانه متفاوت است، به انگلیسی literary sensivity، همینطور که سلیقه متفاوت است. در برگردوندن آثار توکارچوک به فارسی که یک جاهاش این ادبیات خیلی بومی است، باید در نظر گرفت که این آثار مبنی بر تجربیات متفاوت، تاریخ و فرهنگ متفاوت و ناشی از یک جریان متفاوت است. باید با اثر زندگی کرد، ارتباط برقرار کرد و بعد این رو به درستی در یک زبان دیگری استوار کرد، که قابل فهم باشد و خوانندگان ایرانی هم به همین اندازه از خوندان آثار این نویسنده لذت ببرند.