آرمان: هر نویسنده یا مترجمی در هر گوشه از جهان، از سر اتفاق خودخواسته یا ناخواسته، یک روزی تصمیم میگیرد بنویسد و ترجمه کند. این روز برای هر نویسنده یا مترجمی از یک جایی و با یک کتابی شروع میشود. شروعی که مسیر زندگی هر یک از آنها را تغییر میدهد و آنها را به سمتی میکشاند که به قول ژرژ باتای فیلسوف فرانسوی، ادبیات یا همهچیز است یا هیچچیز. سمتِ ادبیات، سمتی است که نهتنها نویسنده و مترجم خود را در آن میبیند، که خوانندههای آثارش را نیز در کنار کاراکترهایی که خلق یا معرفی میکند دارد. نویسندهها و مترجمهای برجسته ایرانی از دهه چهل تا به امروز، مینویسند، ترجمه میکنند و ما را با هر اثری تازه به خواندن بخشی از خود، انسان و هستی دعوت میکنند. آنچه میخوانید تجربه نخستین روز نوشتن و ترجمه تا تجربه انتشار نخستین کتاب نویسندهها و مترجمهای ایرانی است: گلی ترقی، لیلی گستان، فرزانه طاهری، علیاصغر حداد، محمد قاسمزاده، مهدی غبرایی، مجید قیصری، علی خدایی و روحانگیز شریفیان. این نویسندهها و مترجمها از تجربه نخستین نوشتن وترجمه تا خاطره نخستین کتابشان به «آرمان ملی» میگویند.
گلی ترقی
گلی ترقی (متولد ۱۳۱۸- تهران) بدون شک بزرگترین نویسنده زن زنده امروز ایران است. تقریباً نیمقرن از عمر حرفهای قصهگوییاش میگذرد و هنوز هم آنطور که خودش میگوید در پی همان «اولین و احتمالاً بهترین» قصه زندگیاش است که وقتی کودکی بیش نبود روی پیراهنش با دوات پدرش نوشته بود. «فکر میکنم هرچه مینویسم برای پیداکردن آن اولین و بهترین و کاملترین قصه است.» گلی ترقی که به دختر تهران نیز مشهور است، شروع نوشتنش را اینگونه روایت میکند: «روزی رفتم دیدن مادربزرگم که در تختی بزرگ نشسته بود و رادیوی بزرگی هم کنارش بود و داشت به موسیقی خیلی غمانگیزی گوش میداد. من هم آن موقع جوان بودم و خودم را در مقابل این پیری میدیدم که روزی خودم هم اینطور میشدم. با همین حالوهوا آمدم بیرون و آن موقع کافهای بود اول خیابان قوامالسطلنه که در آن روزها پاتوق تمام روشنفکرها و هنرمندها بود و من بیشتر هنرمندها را آنجا میدیدم. از جمله، فروغ. فروغ فرخزاد خیلی آنجا میآمد و من کمی با او آشنا بودم. خانه ابراهیم گلستان با او آشنا شده بودم. وقتی به این کافه رسیدم، فروغ هم آنجا بود و به من اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. من هم دل تو دلم نبود که بروم با این شاعری که خیلی هم دوستش داشتم چه بگویم. من هم بیاختیار تعریف کردم، از مادربزرگم و خانهاش و از داییام و کفتربازیاش گفتم و فضای عجیبی که داشت. یک چیزهایی برایش گفتم و فروغ هم گفت این یک قصه معرکهای است چرا این را نمینویسی و بعد هم تشویقم کرد به نوشتن و من هم نوشتم و بعد هم شد قصهای به نام «میعاد» که در مجله چاپ شد و وقتی بعد از چاپ این قصه به سینما تک رفتم که آن موقع فرخ غفاری درست کرده بود و همه روشنفکران آن زمان به آنجا رفتوآمد داشتند. به آنجا که رسیدیم فروغ هم بود و تا مرا دید به من گفت، نگفتم که تو نویسندهای و این حرف برای همیشه در گوش من ماند.»
پس از این بود که گلی ترقی نخستین کتابش «من هم چهگوارا هستم» را در سال ۱۳۴۸ منتشر کرد: مجموعهای با هشت داستان کوتاه با فضایی پر از یأس و تلخی و نومیدی با آدمهایی که از زندگیشان ناراضی هستند و توان مقابله و تغییر آن را هم ندارند. در داستان «من هم چهگوارا هستم» خانم ترقی از از استیصالِ انسانی که زندگیاش مثل قابلمه کهنه غذای مدرسه بچههایش کهنه و از ریخت افتاده مینویسد و میخواهد که او نیز چون چهگوارا بر این تنهایی و درماندگی بشورد. قابلمه را که به بیرون از ماشین پرتاب میکند، این آدم تنها و شاید رسیده به پوچی و نیستی، از اتومبیل پیاده میشود و قابلمه را را برمیدارد. پس از این کتاب، ترقی آثار درخشان دیگری که بیشترشان محوریت زنان و نوستالژی و خاطره است را منتشر کرد.
لیلی گلستان
لیلی گلستان (۱۳۲۳-تهران) را با «میرا»ی کریستوفر فرانک، «زندگی در پیشرو»ی رومن گاری، «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری...» ایتالو کالوینو، و... و «تیستوی سبزانگشتی» هم برای زمانی که کودک و نوجوان بودیم میشناسیم. گلستان بهدلیل موقعیت خانوادگیاش (دختر ابراهیم گلستان) در محافل ادبی حضور داشت و این شاید یکی از دلایلی بود که او را به سمت ترجمه سوق داد. گلستان خاطره اولین روزی را که تصمیم گرفت ترجمه کند، اینگونه تعریف میکند: «نشستم پشت میز. با یک دست گهوارهمانی را تکان میدادم و با دست دیگر «زندگی جنگ و دیگر هیچ» را ترجمه میکردم. خیلی خوب این صحنه را به یاد دارم.»
کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» شاهکار اوریانا فالاچی ترجمه نخست او است که در سال ۱۳۵۵ منتشر شد. گلستان خاطره انتشار آن را اینگونه روایت میکند: «وقتی عبدالرحیم جعفری مدیر نازنین انتشارات امیرکبیر به من زنگ زد و گفت یک سر به امیرکبیر بیا و وقتی رفتم کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را که از صحافی آورده بودند روی میز گذاشت و من از خوشحالی گریهام گرفت.»
پس از این کتاب، گلستان ترجمههای بسیاری را از زبان فرانسه ترجمه کرد و البته به این باید کار گالریداری را نیز افزود.
فرزانه طاهری
فرزانه طاهری (۱۳۳۷-تهران) از برجستهترین مترجمهای معاصر است که هم در رمان هم در کتابهای تئوری و نظری ترجمههای درخشانی دارد، که آخرینش شاهکار آندری بیهلی رمان «پطرزبورگ» است. طاهری اولین روزی را که دست به ترجمه برد اینگونه روایت میکند: «هجده سالم بود. سال دوم دانشگاه بودم. چون ادبیات انگلیسی میخواندم، دو واحد به گمانم ترجمه داشتیم. تکلیف کلاسی باید انجام میدادم. وجدی که از این کار به من دست داد، درگیری ذهنی که با این کار پیدا کردم، اینکه شبها خواب میدیدم که فلان کلمه را باید برای فلان کلمه انگلیسی بگذارم، و شوق اینکه برای دوروبریهایم تعریف کنم که چه خواندهام، همه اینها. شاید این آخری از همه شدیدتر بود. هنوز هم هست. در مرحله بعد از لذت ترجمه. اینکه اگر از چیزی لذت میبرم، حتماً دوروبریهایم را میکشانم. حتی غریبهها را دلم میخواهد شریک کنم. اگر ابر زیبایی هم در آسمان ببینم یا ماهی شگفت، ممکن است مثل دیوانهها در خیابان آن را نشان رهگذری بدهم که گاه هم واکنشی جز نگاه عاقل اندر سفیه نیست.»
ترجمههای طاهری به نوعی با نام زندهیاد هوشنگ گلشیری هم مرتبط است. «عطش» رمانی از ریچارد رایت نخستین ترجمه طاهری است که در سال ۱۳۶۴ منتشر میشود. طاهری خاطره انتشار آن را اینگونه تعریف میکند: «خیلی خاطره عجیبوغریبی ندارم. لابد خوشحال شدم از اینکه «به ثبت رسیدم». گمانم گلشیری خوشحالتر بود، دقیق نمیدانم چرا. کلاً هنوز هم همینطورم. ترجمهکردن را بیاندازه دوست دارم. از سد مجوزگذشتن خوشحالم میکند و از آنطرف «اصلاحیه»خوردن خونم را به جوش میآورد و هنوز احساس خفت و اهانتدیدگی به من میدهد. اما کتاب چاپشده که به دستم میرسد، «بال درنمیآورم». ادا نیست، باور کنید. کارم انگار تمام شده و فکر کار بعدیام. وقفه بین ترجمهکردنها خیلی اذیتم میکند. انگار دلیل وجودیام را از دست دادهام، بیمصرف شدهام. آشفتهام و وقت تلف میکنم.»
پس از این کتاب، او نیز همپای گلشیری، آثار بسیار درخشانی ترجمه کرد و پس از مرگ گلشیری نیز جایزه ادبی گلشیری را راه انداخت که به دلایلی آن جایزه پس از سالها تعطیل شد.
علیاصغر حداد
علی اصغر حداد (۱۳۲۹- قزوین) از برجستهترین مترجمهای آلمانیزبان است که با ترجمههای آثار کافکا و توماسمان او را میشناسیم. حداد اولین روزی را که تصمیم گرفت ترجمه کند، اینگونه تصویر میکند: «تصویر اولین روزی که ترجمه کردم اینطور است: نشستهام در آپارتمان ۶۰ متریای که تازه در شهرآرا اجاره کردهام و خودم هم آن را نقاشی کردهام. سال ۶۰ است. تازه ازدواج کردهام. همسرم رفته سر کار، و من بیکار در خانه، مشغول خانهداریام. پس باید کار کنم و «یعقوب کذاب» را ترجمه میکنم. اولین کتاب. اولین ترجمه. اولین دستمزد.»
نخستین ترجمه حداد در ابتدای سال ۶۰ منتشر شد: «یعقوب کذاب». خاطره انتشار آن برای حداد اینگونه است: «همین که کتاب چاپ شد و رفتم خیابان انقلاب و از ناشر کتاب را گرفتم بهترین خاطرهام است. البته ناشرش «عصر جدید» همان دوره از بین رفت. یک کتابفروشی بود اول خیابان انقلاب. آن کتاب را هم بعدها نشر ماهی بازنشر کرد. کتاب را آوردم خانه و همسرم و دوستان و آشنایانم دادم و گفتم این اولین کتاب من است: «یعقوب کذاب.»
پس از این کتاب، حداد آثار درخشانی از ادبیات آلمانیزبان منتشر کرده که آخرینش رمان «وقت رفتن» از یوزف وینکلر است.
محمد قاسم زاده
محمد قاسمزاده (۱۳۳۴-نهاوند) از برجستهترین رماننویسان و پژوهشگران معاصر است که او را با رمان «چیدن باد» و مجموعه هشت جلدی «افسانههای ایرانی» میشناسیم. قاسمزاده اولین روزی را که تصمیم گرفت به نوشتن، با طنزی که در بیشتر آثارش میتوان از آن سراغ گرفت، آن روز را اینگونه روایت میکند: «روزی که داستانی نوشتم، خیلی خام. پانزدهساله بودم. «دشمنان» چخوف را تمام کرده بودم. در محله ما دختری بود با چشمهای سبز که به هیچکس نگاه نمیکرد. واقعاً طوری میرفت و میآمد، انگار کسی را نمیدید. این سردی نگاه را من از اثر چشمهای سبزش میدانستم. داستانی نوشتم به اسم «چشمان سبز او». آن را سر کلاس بهعنوان انشا خواندم. وسط داستان بودم که یکی از ته کلاس گفت «خواهر حسینه.» حسین به او حمله کرد و کلاس به هم خورد. معلم که نسبت خانوادگی با من داشت و احمقترین آدمی بود که تا حالا دیدهام، اجازه نداد دنباله داستان را بخوانم. حسین هم دیگر با من حرف نزد. آن روز تصمیم گرفتم در زندگی فقط به ادبیات فکر کنم نه به چیزی دیگر. به ظاهر ربطی به عشق به ادبیات ندارد. واقعاً در عالم نوجوانی پی بردم ادبیات چه دنیای شیرینی است.»
مجموعهداستان «پرندگان بیفصل» نخستین کتاب قاسمزاده بود که در سال ۱۳۷۶ منتشر شد. خاطره انتشار آن روز برای قاسمزاده اینگونه است: «کتاب اولم با شمایل خوبی منتشر شد تا آنجا که چند نفر که کتابهای بیشتری چاپ کرده بودند، به سراغ ناشر رفتند تا با آن شکل و شمایل کتابشان را چاپ کند. چند کتابفروش معتبر آن را در ویترین گذاشتند. چند ناشر ابراز علاقه کردند که از من کتاب چاپ کنند. به این صورت بود که سال بعد دو کتاب از من درآمد.»
پس از این کتاب، قاسمزاده ده رمان و مجموعهداستان دیگر منتشر کرد که آخرینش «مردی که خواب میفروخت» بود.
مهدی غبرایی
مهدی غبرایی (۱۳۲۴- لنگرود) از مترجمهای برجستهای است که در آثارش میتوان در فرهنگهای مختلف را جستوجو کرد، شاید این چندفرهنگی برمیگردد به همان اولین روزی که او شروع کرد به ترجمه: «از ۵۸ تا ۱۳۶۰ کارمند قراردادی دفتر حقوقی وزارت فرهنگ و آموزش عالی بودم که خداخواسته جوابم کردند و کارمندی خلاص. پس از چندی سرگردانی عزم کردم کتابی را بابت ترجمه دست بگیرم. آنزمان همه کتابفروشیهای خارجی تعطیل بود و ما اصطلاحاً از جیب میخوردیم، یعنی از اندوختههای خودمان. کتابهایی که آن سالها بیشتر دم دست بود، از انتشارات پروگرس (روسها) بود که چون خودشان از روسی ترجمه میکردند، زبان سادهتری داشت. من مجموعهای به نام «اسب یال حنایی» نوشته ویکتور آستافییف (نویسندهای درجه سه! به همین دلیل در لیست آثارم از آن نام نمیبرم) را دست گرفتم و داستان اول آن را با نام تابدار «آوای رنج کهنهسرباز» که ۵۰ صفحه فارسی شد، در سهماه ترجمه کردم و به رضا بنیصدر که نشر تندر را دایر کرده بود، دادم و او هم چاپ کرد و پس از مدتی حقالزحمه سههزار تومان به من داد. توجه بفرمایید که حقوق من در سمت کارشناس حقوقی ماهی چهارهزار و دویست تومان بود و ظرف این مدت صاحب یک پسر شاخشمشاد هم شده بودم. اما خوشبختانه خانمم شاغل بود و بچهداری شد شغل اولم و در شغل دوم هم سماجت کردم و ادامه دادم، تا امروز.»
نخستین کتاب غبرایی در سال ۱۳۶۰ منتشر میشود. خاطره آن روز برای او ماندنی است: «بهترین خاطره انتشار مربوط به زمانی است که کتاب کوچک «آوای رنج کهنهسرباز» در دست گرفتم و فهمیدم اینکارهام. رمانهای بعدی که درآمد، دیدن هریک پشت ویترین کتابفروشیها سرمستی خاصی داشت که رفتهرفته با کتابهای دیگر عادی شد.»
همانطور که غبرایی میگوید «اینکارهام»، ترجمه این کار از او مترجمی میسازد که از گستره ادبیات جهان، از هند، لیبی، الجزایر، ژاپن گرفته تا انگلستان، آمریکا، روسیه، فرانسه و آلمان کتاب ترجمه میکند. «موجها»، «دفترهای مالده لائورس بریگه»، «خانهای برای آقای بیسواس»، «زن در ریگ روان»، «فصل مهاجرت به شمال»، «دل سگ»، «هرگز ترکم مکن» و آثار موراکامی وخالد حسینی از جمله ترجمههای او است که آخرینش «طاقت زندگی و مرگم نیست» از مویان نویسنده چینی برنده نوبل ادبیات است.
مجید قیصری
مجید قیصری (۱۳۴۵-تهران) جزو معدود نویسندههای ایرانی است که برای بیشتر کتابهایش نامزد جوایز ادبی شده و در موارد بسیاری نیز آن را دریافت کرده. شاخصترین آثار او عبارت است از «باغ تلو» و «گوساله سرگردان». قیصری اولین روزی را که نوشتن داستان را شروع کرد اینگونه روایت میکند: «اگر میدانستم که قرار است روزی نویسنده شوم حتماً یادم میماند. نوشتن امری خودآگاه و از پیش تصمیم گرفته شده برایم نبود. مثل رفتن به مدرسه. کلی سیاهمشق مینوشتم. نه به این امید که داستان بنویسم. فقط میخواستم بنویسم و مینوشتم. بینظم ولی با شوق و امیدواری. درست مثل سانتیاگو. موفقیتی برای خودم متصور نبودم، ولی امید داشتم. نویسندگی را خیلی بزرگ و مقدس میدیدم. صیدی که بعید میدانستم به چنگ وتورمن بیفتد. تا روزی که دیدم وسط دریایی از کلمات دارم پارو میزنم و هزار صید در اطرافم غوطهورند. دیگران که نزدیکم بودند، نمیدیدند ولی نخ قلابم هر لحظه و هر روز صیدی را میگرفت و ول میکرد. تختهچوبی نازک داشتم که گیره کوچکی بالایش داشت، کاغذ را بهاش بند میکردم و با مداد شروع میکردم به تراشیدن کلمات و شکلدادن به کوچهها و درختها و آدمهای اطرافم. هی پاک میکردم و میتراشیدم. درست در همان اتاق، زیر همان پنجرهای که تیر به چشمهای اسفندیار نشسته بود و من بهخودپیچیدن اسفندیار را دیده بودم.»
قیصری نخستین کتابش را در سال ۱۳۷۳ منتشر کرد. انتشار اولین کتاب برای او اینگونه است: «اسم اولین مجموعهداستانی که از من منتشر شد «صلح» بود. خیلیها تماس میگرفتند یا حضوراً میگفتند کلمهای قبل و بعدش احتمالاً افتاده. یک دهه بعد از جنگ بود ولی هنوز کلمه صلح برای خیلی معنا نداشت یا جور دیگری معنایش میکردند که من متوجه نمیشدم. ولی تجربه اولین داستان کوتاهی که چاپ کردم هرگز از یادم نمیرود. در ویژهنامه جنگ ادبیات داستانی، داستان «بار» را منتشر کرده بود و من در سفر بودم با چندین نفر از دوستانم. ویژهنامه را از روی کیوسک پیدا کردم. داستانم چاپ شده بود ولی بهجای مجید قیصری نویسنده را رضا قیصریه نوشته بودند. بعداً متوجه شدم که اسمی به نام مجید را نمیشناختند برای همین زیر داستان نوشته بودند رضا.»
پس از این تجربه، قیصری بهطور جدی وارد عرصه نوشتن شد و آثار درخشانی منتشر کرده که آخرینش رمان «گور سفید» است.
علی خدایی
علی خدایی (۱۳۳۷-تهران) با اینکه متولد تهران است، اما این اصفهان است که خانه او و آدمهای داستانهایش است. او را با مجموعهداستان «تمام زمستان مرا گرم کن» که برایش جوایز بسیاری به ارمغان آورد میشناسیم. خدایی اولین روزی را که تصمیم گرفت بنویسد، اینگونه تصویر میکند: «نوشتن را به معنای داستان واقعاً یادم نیست، اما وقتی کوچک بودم کلاس دوم دبستان، مجلات و روزنامه و آگهیهای سینما و حتی هنرپیشهها را میدیدم و میخواندم و بعد برای فیلمی که آگهی شده بود داستان مینوشتم. یا میرفتم سینما، «برنامه آینده» یا «بهزودی» را که نشان میداد کلمات آن را بهعنوان یک فیلم مینوشتم و اجرا میکردم. شاید بهترین تصویر این باشد که یک میزِ گردی بود که روی آن یک رومیزی بود. میز بلند نبود و من روی آن میز مینوشتم. یادم است که روی این میز داستان فیلمها را مینوشتم و بعد نشان میدادم که آن فیلم را در کدام سینما و کدام سانس نشان بدهند.»
مجموعهداستان «از میان شیشه، از میان مه» نخستین کتاب علی خدایی بود که در سال ۱۳۷۰ منتشر شد. خدایی خاطره انتشار آن را اینگونه روایت میکند: «بهترین خاطره همان انتشار آن بود. خیلی جالب بود که اولین کتابم «از میان شیشه، از میان مه» را نشر آگاه چاپ کرد. داستان از این قرار بود: کتاب را ناشر یکبار چاپ کرد، اما بعد گفتند که ارشاد گفته دوتا از داستانها نباید باشد. نشر از من دو داستان دیگر خواست، آن داستانها بیرون آمد و بعد با وجود این کتاب اجازه پیدا نکرد تا چاپ شود و ماند تا زمانی که اجازه پیدا کرد؛ یعنی از پسِ یکبار خمیرشدن و دو داستان کموزیادشدن. همه اینها چاپ کتاب را برایم به یک خاطره مهم تبدیل کرد و من همیشه مدیون آقای حسینخانی مدیر نشر آگاه هستم.»
علی خدایی با اینکه سه دهه از انتشار کتابش میگذرد، اما گزیدهکار است. پنجمین و آخرین کتاب او «آدمهای چهارباغ» است.
روحانگیز شریفیان
روحانگیز شریفیان (۱۳۲۰-تهران) خالق رمان مشهور «چه کسی باور میکند رستم» که برایش جایزه گلشیری را برای بهترین رمان سال ۸۲ به ارمغان آورد، از زنان نویسنده موفق مهاجر ایرانی است که در انگلستان زندگی میکند، اما به فارسی مینویسد و آثارش را در ایران منتشر میکند. شریفیان اولین روزی را که تصمیم گرفت بنویسد اینگونه روایت میکند: «یادم هست که به قول امروزیها تیناجیر بودم و داستانهای مصور مینوشتم و آنها را با کمک دوستهایم اجرا میکردیم. آنها خوانندههای پروپاقرص من بودند. اگر بشود این را شروعی برای نویسندگی دانست، اینطوری شروع کردم. از آن به بعد همیشه مینوشتم و بعد هم آنها را یا گم کردم و یا دور ریختم.»
نخستین کتاب شریفیان یعنی «چه کسی باور میکند رستم» در سال ۱۳۸۲ منتشر شد. خاطره آن برای او اینگونه است: «پر از ناباوری بود، پر از شادی بود. مخصوصاً دریافت جایزه گلشیری... مثل یک رؤیا بود.»
پس از انتشار این کتاب به فارسی، به زبان انگلیسی نیز ترجمه شد. آخرین اثر منتشرشده شریفیان رمان «دوران» است که در سال جاری منتشر شده است.