اعتماد: ادبیات داستانی مسجدسلیمان، به دلیل ویژگیهای خاص اقتصادی،
اجتماعی، بومی، تضاد سنت و مدرنیته، ژانرهای متنوعی را تجربه کرده است؛ از بهرام حیدری
و منوچهر شفیانی روستایینویس تا خداداد باپیرزاده و بهروز ناصری که از نفت و زیستبوم
مینویسند و فرهاد کشوری که در رمانهایش نگاهی به تاریخ دارد. غلامرضا رضایی اما
با نیمنگاهی به زیستبوم و سنت و کهنالگوها، ژانر دیگری از داستان قلمی کرده
است؛ نوعی داستان رئالیست- معمایی که حالا دیگر
از پس نوشتن چند مجموعه داستان و رمان، یک جور سبک و شناسنامه را به نامش تثبیت کرده
است. مجموعه داستان «عاشقانه مارها» (نشر هیلا) یکی از کارهای شاخص اوست که جایزه
هفت اقلیم و نامزدی نهایی جایزه مهرگان را به پاداش قلمی کردن آن نصیبش کرده است.دکتر
رضا براهنی در رمان «آزاده خانم و نویسندهاش»
مینویسد «رمان خوب، رمانی است که ناقص باشد.»اگر بتوانیم نظر دکتر براهنی را به
داستان کوتاه هم تسری بدهیم، بیشک مجموعه داستان «عاشقانه مارها» مشمول این دیدگاه
و نظر میشود.در هرشش داستان این مجموعه، معمایی طرح میشود و گره داستان در پایان
ناگشوده می ماند: در داستان اول، «عقربها چه میخورند؟» صحنه شکار عقرب دو پسربچه،
گره میخورد به شنیدن صدای تیرو بعد پیدا شدن گونیای که نعشی در آن است و «چهارنفری به زور روی زمین میکشیدندش.» نعشِ گونی پیچ را میگذارند
عقب نیسان ... بعد بچهها دو لنگه کفش زنانه پیدا میکنند و یک پاکت خالی سیگار و
«چند برگ پارهپوره کتاب.»
در داستان دوم، «عاشقانه مارها» که به شیوه تکگویی بیرونی
روایت میشود، دو گمشده داریم: دختری که خرسی او را میرباید، یا با خرس همراه میشود
و معلمی که از او دفترچه یادداشتی به جا میماند که راوی (برادر معلم)
یادداشتها را برای ماموری که قرار شده حادثه را پیگیری کند،
میخواند.داستان با این واگویه تمام میشود: «...یعنی بعد از بیست روز نباید پیدایش
میشد... نمیدانم. باور کن عقلم دیگر به هیچجا قد نمیدهد. شاید به قول شما... هرجور صلاح میدانید. هرچه باشد، شما کارتان است، بله.
شاید...»داستان سوم، «یک شب بارانی» باز به شیوه تکگویی
روایت میشود؛ راوی دارد ماجرای آن شب را برای مخاطبی (عمویوسف) که از روی روایت
راوی میفهمیم گهگاه توی داستان سرک میکشد، تعریف میکند؛ راوی به دعوت دوستی-
بیژن- به یک «ضیافت خودمانی» فراخوانده میشود: «گذراندن
شبی بارانی به عیش و نوش در خاکستان.» بعد قرار میگذارند که کدامشان جرات میکند
برود توی مردهشورخانه و برگردد؟ بیژن داوطلب میشود... میرود و چون دیر میکند رفقا
برای پیداکردنش همه جای خاکستان را میگردند: «حتی تا مزارهای کهنه و قدیمی هم رفتیم
و صدایش کردیم.» بیژن به خانه برمیگردد؛ در حالی که ظاهرا لال شده و حرفی نمیزند
و معمای این داستان هم حل نشده میماند.
در داستان چهارم، «نهصد و یازده»، دو نفر از سازمان
گوشت، با جیپ اداره برای خرید احشام عشایر، راهی روستا میشوند. داستان از شبی
شروع میشود که راننده کامیون نهصد و یازده که با فاصله از جیپ کارمندان سازمان
گوشت توقف کرده با نور چراغهای کامیونش دارد به آنها خبری میدهد. اینبار، گرهافکنی
و معمای داستان همین اوایل داستان اتفاق میافتد. «معلوم نیست این یارو چه مرگش
شده.» گرهی که مثل داستانهای دیگر ناگشوده میماند و معمایی که حل نمیشود. مهندس
و راننده جیپ سازمان گوشت خود را به نهصد و یازده میرسانند، آنجا متوجه میشوند که
یکی از گوسفندها کم شده و یکیشان را هم کاردی کردهاند، آن هم توی اتاق کامیون.
راننده میگوید سر و صدا را شنیده ولی فکرکرده گوسفندها گرمشان شده و تقلا میکنند
و این بود که محل نگذاشته. این را هم بگوییم که راننده قبلا با مهندس سازمان گوشت
جرو بحثی هم داشته که زودتر راهیاش بکند برود. مهندس گفته بوده با چهارده تا
گوسفند نمیتواند به او اجازه حرکت بدهد و ماشین باید تکمیل بشود. آیا دزدی و کاردی
شدن گوسفندها کار خود راننده نبوده که بخواهد یک جور مهندس را بچزاند؟ در ادامه
معماها و گرههای داستان، جیپ سازمان در بازگشت شبانه برای به دست آوردن سرنخ کلاف
گم شدن و سربریده شدن گوسفندان، مردی روستایی را سوار میکند که میگوید دارد از
اندیکا میآید. مرد میگوید اهل یکی از روستاهای همان حوالی است و در سفر قبلی
مهندس برای خرید گوسفند، به آنها گوسفند فروخته، حتی سند فروش را هم نشان مهندس میدهد
و از او میپرسد سازمان کی طلبش را میدهد. مرد روستایی نزدیک روستایشان پیاده میشود
و قول میدهد برود برای مهندس و راننده جیپ نان بیاورد. بعد روستایی دیگری از همان
روستا پیدایش میشود و کلا منکر میشود که مردی با آن ویژگیها که مهندس میگوید
در آن روستا ساکن است. داستان با این عبارت تمام میشود: «شوفر نهصد و یازده پشت به ماشین توی تاریکی معلوم نبود کجا را دارد نگاه میکند.»
«بعد از سالها» نام داستان بعدی است: «بوی گاز ترش،
اهالی یک محله را وادار میکند که خانههاشان را رها کنند و به جای دیگری بکوچند.
راوی قبلا در همین محل ساکن بوده اما میگوید: «سالها بود نیامده بودم. بیست و یکی
دوسال میشد.» برادرش «باران» هم همراه اوست. وقتی دارد با هندیکمش از محله عکس میگیرد،
دختری را میبیند که از میدانگاهی به کوچهای میپیچد و غیبش میزند. دختر، راوی
را یاد شهلا نامی میاندازد که ظاهرا تعلق خاطری به او داشته. شهلا هم گم شده. پیداشدن
«کلاف مویی توی شکاف دیوار حیاط» گره داستان را کورتر میکند. واق واق بیامان سگی
که بعد از ورود راوی همراهش شده، راوی را به در خانهای میرساند. در میزند. مردی
کور -یک معمای دیگر؟- در را به رویش باز میکند. راوی از مرد کور نشانی همسایه
بغلی قبلیشان را میگیرد. مرد کور منکر میشود که چنین خانوادهای در همسایگیشان
وجود داشته.«برمیگردم پشت سر، سگ هنوز ایستاده است توی میدان.
کسی انگار از کوچه بغل خانه سرک میکشد.»«عکس» آخرین
داستان کتاب است؛ الیاسی، نگهبان صفه- معبد و آتشکده باستانی-گم شده. داستان از جایی
شروع میشود که راوی در مورد عکسهای توی اتاق الیاسی حرف میزند. اتاق پر بود از
عکسهای آتشکده باستانی و سنگ و کتیبهها. با تکجملههایی موجز و قصار در حاشیه و
ذیل برخیشان: راز خاموش سنگها. آیا دست آدمی قادر به نشاندن اینها بوده؟»
برای توجیه گم شدن ناگهانی الیاسی، دلایلی ذکر میشود؛
از اختلاف او با زنش، آوردن سگی به نام جنی- جنی؟- به خانه و نارضایتی زن و بچههایش.
سرانجام راوی از غاری به نام «تاتا خروس» در کنار آتشکده
حرف میزند. «غاری به قدمت تاریخ. قرنهاست هیچ انسانی به درونش پا نگذاشته. بسیاری
از افراد بومی منطقه بر این باورند که غار مفروش است به زیراندازی منقوش و زیبا و خروسی
سنگی در آن ساکن است. «[خروس] هرازگاهی صبح بر بلندی آتشکده میآید و بانگ میکند.»
این داستان هم با این عبارت معمایی به پایان میرسد: «...بوی بدی به مشامم خورد... بوی گند و تعفن لاشه حیوانی شدیدتر
شده بود... هیچ معلوم نبود، بو آنقدر زیاد بود که حالم را بههم زد. رد سیاهی از
لکههای خون تا نزدیکی غار کشیده میشد.»