کد مطلب: ۲۹۴۷
تاریخ انتشار: دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱

تو مشغول کشتنم بودی

شرق: ۱- «گراخوس شکارچی» نوشته کافکا داستان شکارچی سرگردانی به نام گرافس است که در زمانی قدیم در منطقه جنگلی شوارتسوالد در جنوب آلمان به هنگام شکار یک بز کوهی از صخره پرت می‌شود و می‌میرد. داستان با تشییع‌جنازه شکارچی روی برانکارد در ساحل شهری بیگانه به نام ریوا شروع می‌شود. گراخوس اگرچه مرده است اما هنگامی که با شهردار شهر بیگانه تنها می‌ماند به ناگاه چشم می‌گشاید و با او سخن می‌گوید.
در نوشته‌های کافکا «شوک» وجود دارد، در مسخ حشره شدن گرگور شوک شروع داستان است، در داستان قصر وجود «قصر» پدیده‌ای غریب می‌نماید، در گراخوس شکارچی، زنده ماندن شکارچی بعد از مرگش «شوک» داستان می‌شود. در این داستان‌ها شوک پدیده‌ای حادث و نه اختیاری است و به همین دلیل شوک اساسا می‌تواند طور دیگری باشد اما آنگاه که شوک اولیه حادث شود ضرورت به‌وجود می‌آید و داستان حول آن شوک اولیه به‌طور منطقی ادامه می‌یابد. *
۲- «در روزنامه کیهان بیست و پنجم اردیبهشت‌ماه سال۳۲ خبری از وقوع قتل زنی به نام ژاله ـ ‌م در خیابان جلایر است ولی ذکری از نام قاتل یا قاتلان نشده است. این موضوع داستانی است که نوشته شده است.» (۱)
ابوتراب خسروی خبر کیهان را دستمایه‌ای قرار می‌دهد تا داستان کوتاه «مرثیه برای ژاله و قاتلش» را به نگارش درآورد. او داستان را سه بار بازنویسی می‌کند، این سه بار سه زمان مختلف است. اگرچه زمان قتل ثابت و بیست‌وسوم اردیبهشت‌ماه است اما در بازنویسی اول-زمان اول- قاتل و مقتول، شرکت‌کنندگان در می‌تینگ و باغبان همه جوان هستند. در بازنویسی دوم -زمان دوم- همه می‌انسال هستند و در بازنویسی یا زمان سوم همه به پیری می‌رسند جز ژاله که همیشه جوان می‌ماند. *
۳- جهان به نظر کافکا بدوا در‌‌ همان شوک اولیه از یک بدشانسی یا یک اشتباه مسیر شروع شد. آن‌وقت این چرخش اشتباه‌آمیز، سرنوشتی دیگر برای آدم‌ها رقم زد و برای آنان هجرت ابدی به همراه آورد. گراخوس شکارچی در این‌باره می‌گوید: «زورق مرگ من به اشتباه مسیر خود را گم کرد. چرخش اشتباه‌آمیز سکان، یک لحظه غفلت زورق‌بان باعث انحراف زورق از میهن بسیار‌ زیبای من شد... بدین‌گونه از دل همه سرزمین‌های دنیا سفر می‌کنم در حالی که می‌خواستم در کوه‌های خودم زندگی کنم.» (۲)
از نظر کافکا جهان می‌توانست مسیری دیگر در پیش گیرد یا آنکه شوک اولیه طور دیگری باشد تا آنکه سیر کار بنا به ضرورت فرجام دیگری پیدا کند اما چرخش اشتباه‌آمیز سکان سرنوشتی دیگر برای بشر رقم زد؛ سرنوشتی همراه با هجرت ابدی.
۴- ستوان کاووس بنا به حکم وظیفه مترصد فرصت است تا اولین ماموریتش را که کشتن ژاله است به انجام رساند. به این منظور او یک قطعه عکس از ژاله در اختیار می‌گیرد تا او را شناسایی کند. ستوان کاووس بدوا ژاله را نمی‌شناسد به همین دلیل به دنبال تطبیق چهره او با عکس است اما گویی ژاله او را می‌شناسد یا لااقل سابقه‌ای ذهنی از وی دارد. «در صحن راهرو ایستاده است. در نور سفید چراغ‌های مربع سقف ژاله ـ م را می‌بیند ژاله ـ ‌م می‌گوید: دنبالتان می‌گشتم.
ستوان می‌گوید: می‌بینی که آمده‌ام.» (۳)
در اینجا ظاهرا مقتول سرنوشت خود را می‌پذیرد. او به انتظار می‌ماند تا ستوان سه بار پیاپی شلیک کند آن‌وقت پلک‌هایش را بر هم می‌گذارد و می‌میرد. جهان به نظر ژاله می‌توانست طور دیگری باشد اگر که ستوان در اجرای ماموریت خود عجله نمی‌کرد و اگر از ضرورت ادامه کار فاصله می‌گرفت و به جایی می‌رفت که از پیش برایش مقدر نشده بود.
آن‌وقت چه بسا ممکن بود تا در برابر تحکم جهان جایی دیگر برای زندگی کردن پیدا کرد. «ژاله-‌م می‌گوید: اولین بار که مرا کشتی به چشمانت نگاه کردم، داشتم فکر می‌کردم چقدر زیبا هستند که مردم، در همه مدت مرگ به زیبایی چشمانت فکر می‌کردم، کاش حکم را پاره می‌کردی.» (۴)
تقابل ژاله با ستوان کاووس تقابل نیروی زندگی با نیروی ضرورت است یا به یک تعبیر تقابل زمان دایره‌ای با زمان خطی است. ژاله که بیانگر زندگی است هر بار خود را تکرار می‌کند و باز به نقطه آغاز بازمی‌گردد از این رو همواره جوان و خواهنده می‌ماند او حتی عاشق قاتل خویش می‌شود، در حالی‌که آدم‌ها، باغبان و ستوان کاووس در هر بازنویسی پیر و خموده‌تر می‌شوند. زمان خطی، زمان ضرورت و زمان فرسایش است این زمان تنها می‌خواهد کار را به انجام رساند. زیرا هر کاری بنا بر اقتضای زمان خطی آغاز و انجامی دارد. ژاله در عین حال بیانگر افسون زندگی است که تمام مرزهای سرد را که زمان خطی میان انسان با انسان و انسان باطبیعت می‌کشد را فرو می‌ریزد و خود را از سدهای «ضرورت»، «قاعده» و «حکم» دور می‌کند تا با همسایه خویش از در آشتی درآید.
 «ژاله‌ـ م می‌گوید: می‌شود تو بدون حکم مرگ من بیایی؟»
ستوان کاووس ـ د می‌گوید: همیشه این حکم بوده و هست مهم نیست کی باشد. حالا یا هزار سال دیگر من خلق شده‌ام که قاتل تو باشم.
ژاله‌ـ م می‌گوید: وقتی چیزی نوشته نمی‌شود کجا هستی
ستوان می‌گوید: گم می‌شوم، سرگردان می‌شوم.» (۵)
جهان به نظر ژاله می‌توانست طور دیگری باشد تنها به آن شرط که ستوان بنا به ضرورت کاری نکند اما آن هنگام که ستوان مصمم به انجام ماموریت و کشتن ژاله می‌شود، ژاله گریه می‌کند زیرا گمان می‌برد که شاید این آخرین نسخه داستان باشد.
ابوتراب خسروی داستان را با یک تمثیل که حاکی از ادامه ماجرا حتی بعد از سه بار رونویسی و سه بار کشتن ژاله است به پایان می‌برد. «ستوان سه بار پیاپی به مرکز شعاع‌های پیچان‌ مو‌هایش شلیک می‌کند، خطوط صورت ژاله‌ـ م در هم می‌شکند و شانه‌اش یله می‌شود و خون از لابه‌لای مو‌هایش برمی‌جهد و در میان کلمات نشسته بر سفیدی کاغذ نشت می‌کند.» (۶)

پی‌نوشت‌ها:
۱، ۳، ۴، ۵، ۶) از «مرثیه برای ژاله و قاتلش» در مجموعه داستان «دیوان سومنات» از ابوتراب

کلید واژه ها: ابوتراب خسروی -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST