اعتماد: احمدرضا
احمدی، بزرگشاعر ایرانی، ۸۱
بهار دیده است. او نخستین مجموعه شعرش را به نام «طرح» در ۱۳۴۱ یعنی در ۲۲
سالگی منتشر کرده است. از آن زمان تاکنون، یعنی در روزگاری به درازای شصت و چند
سال، این مرد، نوشته و نوشته و نوشته است. به قول خودش، در هر آن و هر لحظه که بخواهد،
الهام را احضار میکند و شعر مینویسد. به عبارتی روشن، برای آفریدن شعر، منتظر
آنات و حالات خاصی نیست.
بیش از شصت سال نوشتن و نوشتن و خراب نشدن، موهبت است یا
شخصیت؟ نبوغ است، یا تاب آوردن؟ بهطور مداوم، در ذهن و زبان زیستن و عاشقانه در
چشمان جهان خیره ماندن است یا پرحرفی؟ اصلا مگر پرحرفی کار سادهای است؟ بیهودهگویی
و ژاژخایی و مفتگویی نه، پُرِ حرف بودن را میگویم. ساده نیست و اگر برای احمدرضا
احمدی چنین چیزی ساده به نظر میرسد، باید شک کنیم در توان برداشت ذهنیمان از
واژه به ظاهر بیپیرایه، آسان و دوسیلابی «ساده».
شاید آنچه باعث شده کار برای احمدرضاهای کمشمار تاریخ
شعر ما، ممکن و دستده شود، رازی باشد به نام پیوستگی و هموارگی. پیوستگی به این
معنی که شاعر، صاحب خط و ربط و فرکانس زبانی و روحی و ذهنی خاصی شده و خط را گرفته
و پیش آمده است. به خود اجازه نداده که گسست ذهنی و زبانی پیدا کند، قاطی نشده با
ماجراجوییهای عجیب و سوار نشده بر توسن دیوانهای که نامش شهرتطلبی است و گرفتار
آمدن در رنج مداوم اختلال هیستریک که بسیاری از شاعران و نویسندگان و هنرمندان را
بدجور زمین میزند و از آنان، گدای اعتنا و ستایش میسازد. پس آنچه در زبان و زندگی
شاعرانه احمدرضا احمدی، شایان تامل است، تنها ابداع در فن و بوطیقای خاص شعری نیست،
بلکه مجاهدتی دور و دراز است که شعر را صرفا یک «محصول واژگانی و ادبی» نمیداند،
شعر را نوع متفاوتی از زیستن میداند. زیستن در جهانی درونی که مصالحش را از بیرون
گرفته اما طرح و نقشه و معماری و نما و همه چیزش، به تمامی استقلال دارد و بینیاز
از مُهر بلدیهچیهای دنیای مرسوم ادب.
برای توصیف رویکرد ذهنی احمدرضا احمدی به جهان، شعر و
زندگی، میتوان کمک گرفت از دوست نزدیک او عباس کیارستمی. او با یک جمله کوتاه، کروکی
روشن و گویایی به دست میدهد که بیهیچ سوالی، جوینده را به مقصد میرساند. آنجا که
میگوید: «احمدرضا شاعر پارهوقت نیست، تماموقت است.» به همین سادگی و گویایی،
بدون نیاز به استفاده از ترکیبات غامض و پیچاپیچ، وصفی به دست داده که به ما میگوید:
شاعری، یک شغل، یک مشغولیت زبانی و تلاش روی کاغذ یا کامپیوتر برای خلق یک اثر نیست.
اثری که به دست ما میرسد، تنها یک گواهی پایان کار است و بس! آنچه شعر شعر است،
خود زیست و جهان شاعر است. جهانی که تعطیلیبردار نیست. کسی که چنین نگاهی به شعر
دارد، در دیاری چون دیار ما، یحتمل خانهخراب است! چراکه عملا، خود را محروم کرده
از سلاح ریاکاری، دروغ، وابستگی و خیلی چیزهای دیگر.
مسیر احمدرضا احمدی شدن، سلوک مداومی است که نه در سکوت،
بلکه در پچپچ سپری میشود. شاعر تماموقت باشی، خودآگاه و خودشناس باشی، باکی
نداشته باشی از رد و قبول این و آن، مداوم بنویسی و هیچوقت دنبال چرب کردن سبیل نورپرداز
نباشی که بیشترین نور صحنه را روی تو بیندازد!
مادامی که یک پیوستار و هموارگی شصت ساله، به بنبست،
جهالت، تکرار، بیهودگی و مفتگویی نرسیده و زلال و زلالتر شده، باید این سلوک را
با احتیاط و هوشیاری سنجید. شاید صدای درونیمان بیاختیار بپرسد: چه کردهای با این
همه سال احمدرضا احمدی؟ نوشتن یک دهه، دو دهه، سه دهه... شصت و چند سال نوشتن؟ در
آغاز، به دنبال جواب این سوال خواهم دوید: چرا شعر احمدرضا نایستاده است؟ راز
ابداع و نوآوریاش در چیست؟ زبان شعری و دنیای شاعرانگیاش، چه صفات و ویژگیهای
خاصی دارند که او را نزده نگه داشتهاند؟ در ادامه، تلاش میکنم به بررسی این
موضوع بپردازم که ما آدمهای علاقهمند به شعر و ادبیات، چه نوع مواجهه خاصی با
احمدرضا داریم؟ آیا از او همان چیزی را میخواهیم که در عطاری شعرای دیگر طلب میکنیم؟
احمدرضا که در جوانی، سالمندی نیما را به چشم دیده و در ادامه، با فروغ، شاملو، بیضایی،
کیارستمی، دولتآبادی، کیمیایی، گلمکانی و بسیاری از ممتازها را به چشم دیده، به کدامشان
شبیهتر است؟
نبوغ
در جوانی
در روزگار نوجوانی ما، کتابخانههای بزرگ، برگهدانهای
چوبی داشتند که باید برای پیدا کردن یک کتاب، مانند یک ورقباز حرفهای یا کارمند
بانک، سریع و دانه به دانه رد میکردی و میرسیدی به نام کتاب دلخواهت. من در یکی از
همان برگهدانگردیها، در ۱۶
سالگی در یکی از کتابخانههای سنندج، رسیدم به این عنوان: «من فقط سفیدی اسب را گریستم.»
برای من که نوجوان علاقهمند به ادبیات بودم و همچون گیاهی خودرو و بیراهنما،
مداوما به دنبال خواندن و خواندن بودم و از شعر معاصر فارسی، تنها اسامی مشهور آن دوران
یعنی شاملو، فروغ، سهراب و اخوان و چند شاعر دیگر را میشناختم، چنین عنوانی، سخت
غریب به چشم میآمد. کتاب را امانت گرفتم و خواندم. این مجموعه شعر، در سال ۱۳۵۰ منتشر شده و چهارمین دیوان شعر
احمدرضا احمدی است که شاعر، آن را به پرویز دوایی، تقدیم کرده است.
«من تمام گندمزار را تنها آمدم بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمیتوانستم بگویم: اسب من
من فقط سفیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند.»
احمدرضا به تعبیر خودش، پاسپورت جهان شعر و شاعری را از
خود فروغ فرخزاد دریافت کرده است. فروغ در آن دوران مجموعه شعری از شعرای نامدار
نوپرداز ایران را گلچین کرده و آثار احمدرضای ۲۲ ساله را در کنار نام بزرگانی همچون شاملو
و نادرپور و دیگران قرار داده است و احمدرضا، پنهان نمیکند که از این اعتنای
ارزشمند، تا چه اندازه به وجد آمده است. او در نخستین دفتر شعر خود به نام طرح که
در سال ۱۳۴۲ منتشر کرده، بارقهها و زوایای قابل
توجهی نشان داده که چشم فروغ را گرفته است. در شعر «آب فلز» گفته است:
«درختان، پرندگان، روزها، سالها را شناختم
روزها از درختان بالا رفتند
شبها شاخههای خشمگین درختان را شکستند و به روی
آبها دویدند
خورشید شاخههای ماه را در آغوش کشید
و چشمان تو مذاب بودند.»
احمدرضا در این دفتر، کارهای جسورانهای کرده و نشان
داده که سرِ بازی دارد! به عنوان مثال شعری دارد به نام قصیده که مثلا یک شعر
موزون ۱۴ بیتی است! اما در واقع خبری از بیت نیست.
او نیمبیت «شب حزین و مه غمین و ره دراز» را ۲۸ بار تکرار کرده و به رسم شعر موزون، آن را در کنار هم نهاده و
در آخر نوشته است: احمدیا! در شعر دیگری در همین دفتر به نام «از من برای پرنده
فلزی»، نشان داده که قواعد تقطیع مرسوم شعر سپید را که در دیوان شعر شاملو، سهراب
و دیگران دیده شده، نزد او اهمیت خاصی ندارد و جملات را نه به اقتضای فرم و موسیقی،
بلکه به دلخواه خود، کوتاه و بلند کرده است. شاید اگر در روزگار اکنون، شاعری ۲۲ ساله چنین کتابی روانه بازار کند، چنین
بپنداریم که یک موجود لوس، دلش خواسته کتابی دربیاورد و لبخندی بزند و بگذرد و برای
همیشه گم شود. اما احمدرضا، تنها دو سال پس از چاپ طرح، یعنی در سال ۱۳۴۳ مجموعه شعری درآورد به نام روزنامه شیشهای.
کتابی که نشان داد او به دنبال یک پرسهزدن و نگاه مختصر نیست و نیامده که برود.
زبان شاعرانه این مجموعه، به مراتب پختهتر از دیوان پیشین است. او در شعر «دوستی» چنین سروده
است:
«دوستیها نه ضرورت بود
و نه خواستن
و میتوانستیم یک واژه را یک بار بنویسیم
و بسیار بخوانیم
دوستیها نه ضرورت بود
و نه خواستن.»
شاید این نمونه، یکی از صدها مثال روشن برخورد ساحرانه و
غریب احمدرضا، با پدیده و رفتاری است که برای توصیف آن عبارت «سهل و ممتنع» را به کار
میبریم. احمدرضا، از همان دوران جوانی که نبوغ خود را نشان داده تا الانِ ۸۱ سالگی، توفیق فراوانی داشته در اینکه به کرّات سر آدمها را کلاه
بگذارد و این جمله را در ذهن آنها طنینانداز کند: «خوب اینکه کاری نداره... اگه این
شعره، من هم شاعرم.» اما قلم دست گرفتن و تلاش برای کپیکاری از آن عبارت به ظاهر
ساده شاعر همان، درماندن و اعتراف به نتوانستن در دقیقه نخست، همان.
«ما را که آوردند
بر نیمکتهای علف زرد نشاندند
- پاییز بود-
مردانی که از رنگهای کاشی طفره رفته بودند
رفتند
تا گلهای سپید را رنگین کنند
و ندانستند که: هیچ مردی جایگزین پروانه نخواهد شد.»
چنین است که احمدرضا در فرم به ظاهر ساده و بسیط اشعارش،
تصویر و فضایی ارایه میدهد که گویی خلق آن، به راحتی و آسانی تا زدنِ یک برگ کاغذ
بوده است. ولی به راستی چنین است؟ خیر. البته که نیست.
احمدی، در یک تکوین و تطور کوتاه و سریع، از «طرح» (۱۳۴۱)، «روزنامه شیشهای» (۱۳۴۳) و «وقت خوب مصائب» (۱۳۴۷)، رسیده به مجموعه شعر «من فقط سفیدی
اسب را گریستم» (۱۳۵۰).
او در مجموعه سال ۱۳۵۰
و در زمانهای که مسیر کلی شعر نو ایران، حال و هوایی دگر دارد، باز هم کار خودش
را میکند و دنبالهرو این و آن نیست. حتی وقتی که از مفاهیم روشن مرتبط با خون و نارضایتی،
سخن به میان میآورد، حال و هوای شعر او، در پیوستار وفادارانه به همان فضای رویاوار
دیگر اشعار پیشین خودش است. از بسیاری جهات، زبان شعری و رویکرد هنری متفاوتی نسبت
به صور شعر، خیال و استعاره دارد. در شعر دیگری به نام «میدان صبح چهارشنبه» در همین
کتاب گفته است:
«نیلوفر کنار چوبه اعدام گل نداد
شب، در سخن برادران پایان پذیرفت
پس چراغ را روشن بگذار
کسی در صبحگاه میدان
با چشمی از رنگهای دور
عبور میکند...»
فضای ذهنی و زبانی احمدرضا در بیش از سی مجموعه شعر، همواره
شاداب و پویا مانده است و در دهه هشتاد عمر خود، نه در ابداع کم میآورد، نه در
خلق فضایی که از پس پیچیدگیهای بسیار و عبور از دالانهای دراز و تودرتو، رسیده
است به منتهای شفافیت. او در مجموعه تابستان و غم گفته است:
«نه میتوان در ابر پناه گرفت،
نه توان لباس نو پوشیدن است.
زشتی و زیبایی زنان با هم مساوی است
و سوالی را جواب نمیدهد.
ما چرا بهار را رها کردیم
و به جای آن،
تابستان سوزان را جانشین بهار کردیم؟»
کسی
شبیه خودش
عباس کیارستمی، در یکی از مصاحبههایش به این اشاره کرده
که وقتی برای نخستینبار احمدرضا احمدی را دیده، از خودش پرسیده که آن اشعار
قدرتمند و زیبای روزنامه شیشهای، چطور میتواند کار جوانی باشد که با صندل در
برابر او ایستاده است. حرف کیارستمی و روایت عکاسانه او، ناظر بر کدام بخش از شخصیت
ادبی و هنری احمدرضا است؟ سادهزیستی و سادهپوشی؟ خیر. او اشاره کرده به این واقعیت
که احمدرضا احمدی، نه در جوانی و آغاز راه، نه در میانه و نه در اکنون هشتاد و یک
سالگی، تلاش نکرده تا گرد و خاک راه بیندزاد و بودن خودش را فریاد بزند. در این
نقطه است که هم تیپ شخصیتی شاعر و هم نوعیت خاص زبان شعر و اثر او در هم تنیده شدهاند
و جوری رفتار میکند که نه مانند شاملوست، نه همچون نصرت است، نه براهنی طور است،
نه مانند کسی دیگر. شاید -نه از لحاظ زبانی و شعری بلکه از منظر سبک زیست شاعرانه-
شباهت اندک و دوری دارد به سهراب سپهری. با این تفاوت که سهراب، خود را از همه دور
گرفت. اما احمدرضا، به گواه سخنان و مصاحبههای خودش، در پشت صحنه بسیاری از کارهای
کانون نویسندگان بوده، یاریگر و مشوق کارگردانها و هنرمندان دیگر بوده و علاوه بر
شعر، در دکلمه شعر، ادبیات کودک و مشارکت در صحنههای فرهنگی و هنری، نقش موثر
داشته است.
احمدرضا احمدی، در دوره و زمانهای رشد کرد و سبک سیاق
خود را گرفت که بسیاری از شعرا و هنرمندان رشتههای مختلف، در رفاه و غنای مالی
نبودند اما در عین حال، بسیاری از آنان، میتوانستند با درآمدی که از راه نوشتن درمیآورند،
روزگار بگذرانند. در عین حال، در نهادها و موسساتی که به عنوان کارمند استخدامشان
کرده بود، نه تنها زیر سنگ آسیاب نبودند، بلکه رشد کردند و راه خود را ادامه
دادند. به عنوان مثال، در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، شاهد سربرآوردن
هنرمندان بزرگی همچون مثقالی، کیارستمی، بیضایی، قاضی، طاهباز و افراد دیگری بودهایم
که هر کدام از آنها، به یکی از مهمترین سرمایههای فرهنگی ایران تبدیل شدند.
شاید در روزگاری که متولیان و مدیران فرهنگی و هنری کشور،
سوگند یاد کردهاند که آدمحسابیها را در تاریکترین بخش عمق پشت صحنه پنهان کنند
و پافشاری کنند بر تولید محصولات گلخانهای بیطعم و عطر و بیکیفیت، آنچه سبب میشود
از روزنهای باریک؛ اندک نوری برسد به دل، چیزی نیست مگر اندیشیدن به ارزش درختان
اصیلی همچون احمدرضا که با خودشان عهد بستهاند، ثمردِه و سایهگستر بمانند. خود
اگر سپاسگزار منصف و گوهرشناسی در میان باشد یا نباشد.